از حاج حسن معمار کسی حرف بی ربط نشینده بود، از زمان های خیلی دور محترم محله بودکتیبه گنبد مسجد نشان می داد که این مسجد کهن در سال های وبائی و زلزله نزدیک به ویرانی بوده اما به همت معمار باشی پدر حاج حسن بازسازی شده. او که متانت و نیک اندیشی را از پدر به ارث برده بود هر وقت مصلحت اندیشی می کرد کمتر روی حرفش حرف زده می شد.
تا زد و احتشام دیوان مرد محترم و خیر محله و متولی مسجد، صبیه اش را شوهر داد. و مهندس وارد خانواده آن ها و وارد محل شد. مهندس ذاتا شلوغ بود و حرف نشنو، به همه کار محله کار داشت و از جمله مدام به بناهای های مسجد و حسینه و خانه های محله ایراد می گرفت و به هر بهانه حاج حسن را سکه یک پول می کرد.
درست در همین دوران میرمحمد پیشنماز مسجد هم عمرش به هشتاد رسید و رفت، یک آخوند جوانی از قم فرستادند که از جنس داماد احتشام دیوان بود و نرسیده خود را آیت الله خواند. بزودی با مهندس همدست شد. دیگر کار درست شده بود و در هر فرصتی ناسزائی به بزرگان و شیوخ محل گفته می شد و آن ها را بی احترام می کردند، معمار همه این را می دید و به دل نمی گرفت. می گفت خدا عاقبت احتشام دیوان را به خیر بگذراند. همین را هی تکرار می کرد.
قصه رسید به آن زمستان سخت که برف تا بالای بام کوچه عاشق ها رسیده بود. می گفتند این همان سیاه زمستان است که بوم غلطان را از نفس می اندازد. سخت بود سخت تر هم شد چون که با کارهای مهندس و پیشنماز جدید دیگر محبتی در محله نمانده بود. دریغ از همدلی و رسیدگی به داد فقیران. حسرت شب های جمعه و درس مسجد. کجا گل ریزان برای کمک به بی بضاعت ها. صفا از محل رفته بود و دیگر حتی بچه ها هم دانه و خرده نان به پشت بام ها نمی بردند برای پرنده های گرسنه. مدام تن بیجان گنجشککی، با یخ زده شانه به سری می افتاد در حیاط ها یا در رهگدر بازارچه. زد و خداوند به مهندس فرزندی داد و گفتند قرارست ولیمه شب جمعه داده شود. میهمانی بزرگی که مدت ها بود محله در انتظارش بود.
دو روز مانده به روز ولیمه، اهل محل دیدند که معمار با یک جعبه شیرینی دم در خانه احتشام دیوان ایستاده و منتظرست تا در را باز کنند. دعوت کردند به شاه نشین، که احتشام دیوان نشسته بود پوستینی به دوش داشت و منقل آتشی جلویش بود و تازه در بخاری فرنگی دیواری هم هیزم انداخته بودند. سلام علیکی و حاجی نشست. آمده بود به آقای احتشام دیوان بگوید صدائی می شنود و بوئی به مشامش می رسد که نگرانش می کند و آن هم بابت شاه نشین خانه اوست. می گفت سی سال از ساخت این خانه گذشته و می ترسم چاه زیر خانه دهن باز کند. آن هم در این روزهای شلوغ.احتشام دیوان دماغی بالا کشید اما سری گرداند که بوئی نمی شنوم. و وقتی حاج معمار عزم رفتن کرد دید که او از کنار دیوار شاه نشین می رود.
شبش مهندس که آمد خانه موضوع را با او در میان گذاشتند زهرخندی زد و گفت خلای خانه اش پر شده . خواست بخنداند اما احتشام دیوان مجال نداد، صدا کرد نوکر و کلفتنش آمدند و فرش را کنار زدند. وسط پنجدری به اندازه یک بادیه گود افتاده بود که او را به فکر برد. اما مهندس مسخرکی کرد که این چاله کرسی زمستان است آقا. شما چرا به حرف این مرد محل می گذارید. و خودش رفت در همان جای چاله ایستاد به بالاپائین جهیدن.روز ولیمه رسید. اول از همه هم آیت الله مسجد روضه ای خواند و بعد حسن طلا سیاه بازی کرد و باز مجال شد که سنگی به کلبه پیران زده شود. احتشام دیوان را خوش نیامد پیدا بود که از کدام گورست، مهندس سر در گوش آیت الله کرکر خنده داشت. اما با همه این ها تذکر معمار کار خود کرده بود. به اصرار خانم احتشام دیوان میز بزرگی آوردند و گذاشتند وسط پنجدری که کسی آن وسط ننشیند. بساط سفره را هم در اتاق کناری انداختند. مادر بچه هم در اتاق کرسی خانه نشسته بود. جمعیت آمدند و ولیمه خوشی گذشت.
فردایش که مانده ولیمه دیشب را در مسجد نذری می دادند، احتشام دیوان دستی به پشت معمار زد و گفت بحمدالله مهندس همه کارها را انجام داده بود و ولیمه به سلامتی گذشت. حاجی گفت پاداش خیرات و مبراتی است که یک عمر کردید کسی برایتان بد نخواسته. اما بفرمائید مهندس یا معماری بیاید و کف پنجدری را معاینه کند که خیالمان راحت شود. بسپرید تا آن وقت کوچک ها زیاد شادمانی نکنند تا بوی نم هست.آن دو مرد نمی دانستند که در همان زمان نعره حبیب در پنجدری خانه احتشام دیوان پیجیده بود.
چنان بلند نعره زد که کلاغ ها از بالای درخت خرمالو پریدند. همه خانه ریختند به پنحدری، رباب کنار اتاق داشت گیس می کند . گفتند کسی به اتاق وارد نشود، زمین زیر پای حبیب باز شده بود و او به همان قالی بند بود که آرام آرام گود می افتاد.همه قرآن سر گرفته بودند. تا طنابی آوردند و حبیب همان طور که می لرزید بست به کمرش و او را کشیدند. خانم احتشام دیوان قرآن سر گرفته بود و به فکر ولیمه پشت هم می گفت خدایا شکرت چه خطری از سرمان گذشت.چنان که فرش بزرگ پنحدری بیرون کشیده شد و چشم ها به دهانه چاه افتاد و بوی تند و گند چاه در خانه پیچید تازه محله از وحشت به دل پیچه افتادزمستان رسیده است،
سالگرد انقلاب چون شب سمور گذشت و لب تنور گذشت، ولیمه تمام شد. اما بوی نم هنوز در مشام هاست. احتشام دیوان بهترست به اصلاح بنائی بیندیشد که به چند موزائیک بندست. که تفال زدم حافظ فرمود:
سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به امید تو ویران کردم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر