طنز نوشتن کار ساده ای است، سخت ساده است. خبرها را مرور می کنی، سیاستمداران را نگاه می کنی، روبروی تلویزیون می نشینی و با دستگاهی که کانال ها را عوض می کند ورمی روی و بعد از خنده روده بر می شوی، خندیدن ساده است، اما اگر چشمهای فرزاد کمانگر از چند ماه قبل دائما به تو خیره نشده باشد و نگاهت نکند و به فکرت نیاندازد که مگر می توان صاحب این چشم ها را اعدام کرد. خبرش می رسد، فرزاد کمانگر و چهار زندانی کرد دیگر را اعدام کردند. حالا دیگر خنده توی گلویت گیر می کند، انگشت هایت عزا می گیرند که سر کلمات را کلاه بگذارند و بنویسی و بگویند که خندیدیم از این جهان غریب و پر از نیرنگ و فریب. خنده توی چشمهایت یخ می زند، عکس ها عصبانی ات می کند، پایی که آویخته است، چشمی که به جهان بسته شده است، فریادی که در گلو شکسته شده است. چطور می توان طنز نوشت؟
طنز نوشتن کار ساده ای بود، تا دیروز که نامش را می خواندی که فرزاد کمانگر، معلم کرد در زندان اوین در انتظار اعدام است. با خودت می گفتی، چشمهایش را ببین که چه ساده نگاهت می کند. نمی توانند او را بکشند. مگر دلشان می آید؟ گیرم بسیار بی رحم باشند، گیرم شرور، گیرم پلید، ولی چطور می شود بتوانند این چشمها را به روی دنیا ببندند؟ این چشمها را که یکی دو ماه است هر روز نگاهشان می کنی و با آنها حرف می زنی و به نظرت می رسد چقدر ساده است، چقدر معصوم است، چقدر شریف است. حالا می توانی کاغذی جلوی چشمت بگذاری و داستانی بنویسی که مردم قهقهه بزنند. خندیدن ساده است، وقتی خبر فاجعه را نشنیده باشی. فاجعه این نیست که کسی مرده است، هر روز بسیاری می میرند، فاجعه این است که می دانی این چشمها را بیرحمانه به جهان بسته اند. آن وقت است که دستت از قلم خجالت می کشد، کلمه ها رام نمی شوند، دوست ندارند بخندند، روز خندیدن نیست. چطور می توان طنز نوشت؟
طنز نوشتن کار ساده ای است، وقتی که چراغی در خانه روشن باشد. وقتی که صدای مادری که هنوز نمی تواند بفهمد پسرش برای چه باید پشت دیوارها محبوس بماند، نمی لرزد. وقتی صدای برادری را نمی شنوی که می گوید باورمان نمی شود. وقتی صدای خواهری را نمی شنوی که می پرسد، برادر جوانش را که ساده زیسته است و ساده زندگی کرده است و زودتر از آنکه بداند به چه جرمی باید چشمها را به این جهان ببندد، به کدام دلیل کشته اند؟ چراغ خانه تاریک است. مادر به چشمهای تصویری که از پسرش به جا مانده نگاه می کند و به آن آخرین خداحافظی که از او دریغ کردند. حالا دیگر کلماتم از آفرینش خنده شرم می کند، از مادرش، از برادرش، از خواهرش، از شاگردانش، از همه آنها که یک بار به چشمهایش نگریسته اند و از بسته شدن همیشه آن چشمها، گریسته اند. به من بگو که حالا دیگر چگونه می توانم طنز بنویسم؟ در خانه ای که تاریک، در خانه ای که سیاه.
خنده ساده نیست، وقتی که مزد گورکن از جان آدمی گران تر است. خنده ساده نیست، وقتی که دانستن و آموختن جرم آدمی می شود. خنده ساده نیست، وقتی که حرامیان سیاهپوش، امان نامه می دهند به قاتلین بالفطره و آدمکشان گردنه گیر و شب روان قمه کش و حتی خداحافظی را هم دریغ می کنند از چشمهای فرزاد که هنوز خیره به چشمهایت نگاه می کند. می پرسد: چرا؟ و تو پاسخش را نمی دانی، هیچ کس نمی داند که چرا چشمهای مردی که هنوز کودکی چشمخانه اش را ترک نکرده است، باید به آسمان شهر دوخته شود. پاهایش بلرزد و دستهایش سرد شود. خندیدن سخت می شود.
امروز نخواهم خندید، نمی خواهم بخندی، نخند. روز خنده ما خواهد رسید. همچنان که وقتی همه به خیابان آمده بودیم و شهر در دست های ما بود، خنده ها زدیم بر جهان و جهان دانست که خندیدن را یک روز و دو روز می توان از ملتی دزدید، اما بازش می گیریم. نمی دانند، نمی دانند و دیر خواهند فهمید که ترس اگرچه از پوست به تن آدمی نزدیک تر است، اما وقتی که ظلم از حد می گذرد، دیگر جایی برای ترسیدن نمی ماند. و تو نمی توانی بفهمی وقتی که بغض مردمان می ترکد، چه توفانی در انتظار توست. ای کاش می دانستی که خشم، وقتی که با مظلومیت همدست می شوند، چه قدرتی پیدا می کنند. ای کاش می فهمیدی که نباید آن چشمها را به تاق آسمان بدوزی، ای کاش می گذاشتی که بغض شهر فوران نزند، ای کاش می فهمیدی که مردم چقدر کلمه بزرگی است، ای کاش می توانستی بدانی که چشمهای معصوم فرزاد وقتی به ظلم بسته می شود، هزاران چشم را باز می کند. بیدار می کند.
شب بیدارشان کردید. آه که چه موجودات قدرتمندی هستید، شجاعت تان را در هزار کتاب خواهند سرود. دست هایشان را بستید، چه قدرتمند مردمانی بودید. آنان را در تاریک و روشن سحر به مقتل بردید و با شجاعت تمام که ویژه شماست، به دار آویختید. قصه تان را خواهند نوشت، خواهم نوشت. ما برای نوشتن قصه شما رنج ها کشیده ایم. قصه مان را خواهیم نوشت، و شهر خواهد شنید داستان چشمهایی که بسته شدند، تا چشمانی باز شوند.
امروز نمی توانم طنز بنویسم، اما روزی دیگر خواهم نوشت، آنگاه شهر خنده ها خواهد زد، ای کاش می فهمیدی که فرصت چندان نیست. روز خنده ما خواهد رسید. فردا، پس فردا، تا صفحه آخر هنوز بسیار مانده است. تا آخر شاهنامه که خواهیم خندید.
طنز نوشتن کار ساده ای بود، تا دیروز که نامش را می خواندی که فرزاد کمانگر، معلم کرد در زندان اوین در انتظار اعدام است. با خودت می گفتی، چشمهایش را ببین که چه ساده نگاهت می کند. نمی توانند او را بکشند. مگر دلشان می آید؟ گیرم بسیار بی رحم باشند، گیرم شرور، گیرم پلید، ولی چطور می شود بتوانند این چشمها را به روی دنیا ببندند؟ این چشمها را که یکی دو ماه است هر روز نگاهشان می کنی و با آنها حرف می زنی و به نظرت می رسد چقدر ساده است، چقدر معصوم است، چقدر شریف است. حالا می توانی کاغذی جلوی چشمت بگذاری و داستانی بنویسی که مردم قهقهه بزنند. خندیدن ساده است، وقتی خبر فاجعه را نشنیده باشی. فاجعه این نیست که کسی مرده است، هر روز بسیاری می میرند، فاجعه این است که می دانی این چشمها را بیرحمانه به جهان بسته اند. آن وقت است که دستت از قلم خجالت می کشد، کلمه ها رام نمی شوند، دوست ندارند بخندند، روز خندیدن نیست. چطور می توان طنز نوشت؟
طنز نوشتن کار ساده ای است، وقتی که چراغی در خانه روشن باشد. وقتی که صدای مادری که هنوز نمی تواند بفهمد پسرش برای چه باید پشت دیوارها محبوس بماند، نمی لرزد. وقتی صدای برادری را نمی شنوی که می گوید باورمان نمی شود. وقتی صدای خواهری را نمی شنوی که می پرسد، برادر جوانش را که ساده زیسته است و ساده زندگی کرده است و زودتر از آنکه بداند به چه جرمی باید چشمها را به این جهان ببندد، به کدام دلیل کشته اند؟ چراغ خانه تاریک است. مادر به چشمهای تصویری که از پسرش به جا مانده نگاه می کند و به آن آخرین خداحافظی که از او دریغ کردند. حالا دیگر کلماتم از آفرینش خنده شرم می کند، از مادرش، از برادرش، از خواهرش، از شاگردانش، از همه آنها که یک بار به چشمهایش نگریسته اند و از بسته شدن همیشه آن چشمها، گریسته اند. به من بگو که حالا دیگر چگونه می توانم طنز بنویسم؟ در خانه ای که تاریک، در خانه ای که سیاه.
خنده ساده نیست، وقتی که مزد گورکن از جان آدمی گران تر است. خنده ساده نیست، وقتی که دانستن و آموختن جرم آدمی می شود. خنده ساده نیست، وقتی که حرامیان سیاهپوش، امان نامه می دهند به قاتلین بالفطره و آدمکشان گردنه گیر و شب روان قمه کش و حتی خداحافظی را هم دریغ می کنند از چشمهای فرزاد که هنوز خیره به چشمهایت نگاه می کند. می پرسد: چرا؟ و تو پاسخش را نمی دانی، هیچ کس نمی داند که چرا چشمهای مردی که هنوز کودکی چشمخانه اش را ترک نکرده است، باید به آسمان شهر دوخته شود. پاهایش بلرزد و دستهایش سرد شود. خندیدن سخت می شود.
امروز نخواهم خندید، نمی خواهم بخندی، نخند. روز خنده ما خواهد رسید. همچنان که وقتی همه به خیابان آمده بودیم و شهر در دست های ما بود، خنده ها زدیم بر جهان و جهان دانست که خندیدن را یک روز و دو روز می توان از ملتی دزدید، اما بازش می گیریم. نمی دانند، نمی دانند و دیر خواهند فهمید که ترس اگرچه از پوست به تن آدمی نزدیک تر است، اما وقتی که ظلم از حد می گذرد، دیگر جایی برای ترسیدن نمی ماند. و تو نمی توانی بفهمی وقتی که بغض مردمان می ترکد، چه توفانی در انتظار توست. ای کاش می دانستی که خشم، وقتی که با مظلومیت همدست می شوند، چه قدرتی پیدا می کنند. ای کاش می فهمیدی که نباید آن چشمها را به تاق آسمان بدوزی، ای کاش می گذاشتی که بغض شهر فوران نزند، ای کاش می فهمیدی که مردم چقدر کلمه بزرگی است، ای کاش می توانستی بدانی که چشمهای معصوم فرزاد وقتی به ظلم بسته می شود، هزاران چشم را باز می کند. بیدار می کند.
شب بیدارشان کردید. آه که چه موجودات قدرتمندی هستید، شجاعت تان را در هزار کتاب خواهند سرود. دست هایشان را بستید، چه قدرتمند مردمانی بودید. آنان را در تاریک و روشن سحر به مقتل بردید و با شجاعت تمام که ویژه شماست، به دار آویختید. قصه تان را خواهند نوشت، خواهم نوشت. ما برای نوشتن قصه شما رنج ها کشیده ایم. قصه مان را خواهیم نوشت، و شهر خواهد شنید داستان چشمهایی که بسته شدند، تا چشمانی باز شوند.
امروز نمی توانم طنز بنویسم، اما روزی دیگر خواهم نوشت، آنگاه شهر خنده ها خواهد زد، ای کاش می فهمیدی که فرصت چندان نیست. روز خنده ما خواهد رسید. فردا، پس فردا، تا صفحه آخر هنوز بسیار مانده است. تا آخر شاهنامه که خواهیم خندید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر