دیروز یکی از دوستانم یادداشتی نوشت که فکر می کنم خواندنش و پاسخ به آن می تواند به ما کمک فراوانی بکند. او نوشته است
" امروز نبوی یادداشت کوتاهی نوشته بود با عنوان: انتقاد حق مسلم ماست. البته که حق مسلم ماست. اما پیش از انتقاد شاید گاهی باید یک تلنگری بخوریم تا چیزهایی یادمان بیافتد. صحبتم با طنز پرداز و نویسنده زبر دستی است که سالها مقاله ای صنار و سه شاهی از گل آقا و جامعه می گرفت، لابد خانه ای اجاره ای داشت در تهران، اما با عشق به کارش به لب همه ما لبخند می آورد. ابراهیم خان! همان زمانی که شما تاکسی می گرفتی ومی رفتی دفتر روزنامه سیاسیون با راننده و ماشین دولتی در شهر تردد می کردند. یکی از آنها عطاءالله خان مهاجرانی که در دوران وزارت هم پسر بزرگش راننده داشت، هم دختر بزرگش، هم لابد پسر کوچکش و دختر کوچک هم که کوچک تر از آن بود که راننده اختصاصی داشته باشد.
غرض این که به شما یاداوری بکنم نقش نویسنده و روشنفکر یک چیز است و نقش سیاست مدار از جمله از نوع اصلاح طلب یک چیز. اهل سیاست مرغ و مسمای حکومت را زده اند به شکم، ویلای لواسان از دست سردار سازندگی، سهام فلان کارخانه، حقوق مزایا خلاصه شیرینی جمهوری اسلامی زیر دندانشان مانده. پس تعجبی ندارد وقتی از مهاجرانی می پرسند چه کسی در جنبش سبز است؟ بگوید یک سری از اول با امام مخالف بودند، با روحانیت مخالف بودند و اینها در جنبش نیستند.
خب مهاجرانی بقای سیاسی خودش را در نظام اسلامی تعریف می کند. اگر نظام نباشد کرسی وکالت نیست، لباس صدارت نیست. اما نبوی جان جمهوری اسلامی که نباشد برای ما یک کافه باحالی در دربند هست که آبجوی تگری بنوشیم. یا برادر زن آقای مهاجرانیی کدیور در روز روشن شعارهای مردم را نادیده می گیرد و ماهیت انقلابی و ضد ولایی جنبش را نادیده می گیرد. برادر من این ها هدف دارند، اینها می خواهند ولی فقیه و رییس جمهور شوند. هزار بی شرفی هم می کنند تا به مقصود برسند. من و توی یک لاقبا که نه سهمی از زمین های لواسان داشته ایم و نه دلار نرخ دولتی می گرفتیم در بازار آزاد آبش کنیم، می توانیم با شرافت بنویسیم.
شما هم باهوش تر از آن هستی که تناقضات حرف های موسوی و تمسک به قانون اساسی را بفهمی. پس سوالی نمی ماند جز این که یاداوری کنم جو گیر نشو اخوی. اصلاح طلب ها را باید مدام فشار داد تا دو کلمه حرف مناسب از دهانشان بیرون بیاید، اگر ما بشویم تحصین گر چشم بسته آقایان که نمی شود. دفعه قبل که خیلی ها سکوت کردند تا انقلاب در برابر رژیم شاه پیروز شود، آن اتفاق افتاد. هدف من تضعیف تلاشهای موسوی و ایستادگی شان در مقابل خامنهای و کودتاچیان نیست. به نظرم بیش از آن که از موسوی انتظار میرفت ایستادگی کرد و به خواستهای ولیفقیه نظام تن ندادند و به همین خاطر از " کشتی نظام" که حالا تبدیل به " قایقی" شده پیاده شدید. میدانم تا کجا از سوی خامنهای و کودتاچیان تحت فشار هستند، محدودیتها را نیز درک میکنم، خوشحالم که به جای خاتمی، آقایان که مقاومترند کاندیدا شدید. ببخشید این مقاله نبود. بیشتر یک کامنت طولانی بود."
دوست عزیز!
پاسخ به این نوشته را لازم می دانم، و بسیار لازم می دانم چرا که آنچه می گویی، تنها سخن شخص شما نیست، و از سوی دیگر، چیزهایی می دانم که حدس می زنم شنیدنش برای تو نیز مفید باشد. من انتظار ندارم که شما به صرف خواندن پاسخ های من در نگاه تان تجدید نظر کنید، اما امیدوارم بتوانم واقعیت را چنانکه درک می کنم به شما منتقل کنم، آنگاه تو " خواه پند گیر و خواه ملال"
نوشته ای " صحبتم با طنز پرداز و نویسنده زبر دستی است که سالها مقاله ای صنار و سه شاهی از گل آقا و جامعه می گرفت، لابد خانه ای اجاره ای داشت در تهران، اما با عشق به کارش به لب همه ما لبخند می آورد. ابراهیم خان! همان زمانی که شما تاکسی می گرفتی ومی رفتی دفتر روزنامه سیاسیون با راننده و ماشین دولتی در شهر تردد می کردند. یکی از آنها عطاءالله خان مهاجرانی که در دوران وزارت هم پسر بزرگش راننده داشت، هم دختر بزرگش، هم لابد پسر کوچکش و دختر کوچک هم که کوچک تر از آن بود که راننده اختصاصی داشته باشد. غرض این که به شما یاداوری بکنم نقش نویسنده و روشنفکر یک چیز است و نقش سیاست مدار از جمله از نوع اصلاح طلب یک چیز. اهل سیاست مرغ و مسمای حکومت را زده اند به شکم، ویلای لواسان از دست سردار سازندگی، سهام فلان کارخانه، حقوق مزایا خلاصه شیرینی جمهوری اسلامی زیر دندانشان مانده."
باید پاسخ بدهم که همه چیز آنطور نیست که می گویی، بگذار به سیاق خود با اعداد و نظم ریاضی نکته به نکته مو به مو شرح کنم که ماجرا چیست:
اول: گفته ای که من نویسنده بودم و چیزی می نوشتم و کار فرهنگی می کردم و مهاجرانی، وزیر حکومت بوده و از امکانات دولتی استفاده کرده و چنان می گویی که انگار هنوز هم همان است. بگذار برایت بگویم که من نیز زمانی مانند مهاجرانی در همین حکومت خدمت می کردم، فکر می کردم به مردم خدمت می کنم. در سال 1364 به این نتیجه رسیدم که نمی خواهم شریک سیاست حکومتی بشوم که از نظر آن روز من، کارش به نفع ملت نبود. از هر چه سیاست بود کنار کشیدم و به صدا و سیما رفتم و در آنجا سعی کردم کاری کنم که برنامه هایی بهتر و زیباتر برای مردم ساخته شود و حقایق بیشتری به گوش شان برسد.
بعد از دو سال این تلاش را نیز کم اثر دیدم و با محمد هاشمی دعوا کردم و دولت را یکسره گذاشتم کنار و ماشین تهران 51 را تحویل دادم و سوار تاکسی شدم و رفتم به سراغ نویسندگی، و دیگر فقط نویسنده شدم و این ماجرا در ابتدای سال 1366 اتفاق افتاد. پشت دستم را واقعا، نه بطور تمثیلی، داغ کردم که دیگر هرگز هیچ کار دولتی نکنم و نکردم. من نیز زمانی در همین دولت بودم، اتفاقا برای همچو منی موقعیت دولتی جز حقوق کمتر و کار بیشتر و عذاب وجدان چیزی نبود. برادری داشتم که تاجر بود و به من گفته بود بیا برو فرنگ و دکترای جامعه شناسی بگیر و برگرد، و خودت را از این مخمصه کار دولتی بیرون بیاور، پاسخش دادم که اگر ما هم از این حکومت بیرون برویم، انقلاب نابود می شود و یک مشت دیوانه مملکت را به باد می دهند.
می خواهم بگویم که اگر من در سال 64 از سیاست کشیدم کنار و در سال 66 کار دولتی را یکسره رها کردم، و شدم نویسنده ای که می خواست به فرهنگ و هنر بپردازد، عطاء الله مهاجرانی هم سرنوشتی مثل من داشت. او نیز مدتی کار دولت را می کرد و بعد، نه بخاطر دزدی و فساد و بدی و بی لیاقتی، بلکه دقیقا بخاطر اینکه کارش به نفع مردم بود، از کار کنار رفت و به فرنگ آمد و حالا شده است همان نویسنده که می خواهد برای آزادی مردم بنویسد و کاری بکند. تردید ندارم که نه ایشان روش و منش مرا می پسندد و نه من روش و کنش او را دوست می دارم، اما شک ندارم که آنچه او می کند، به نفع همه آزادیخواهان است، چه آنانکه مثل او فکر می کنند، چه آنها که از او بدشان می آید.
دوم: به دلایل کاملا شخصی، من از یک موجود ایدئولوژیک تبدیل به یک نویسنده مطرود شده بودم، و مهاجرانی در دایره قدرت سعی می کرد شرایط را به نفع قدرت خوب پیش ببرد، اما همان انسان مذهبی ایدئولوژیک بود، از او شخصا خوشم نمی آمد، کما اینکه فکر می کنم او هم هرگز بعد از چرخش من، از من خوشش نمی آمد. اما من همواره نقش او را در حکومت و دولت تحسین می کردم. وقتی در صدا و سیما بودم، رمان رضا براهنی به دستم رسید، رمان " رازهای سرزمین من" را می خواست منتشر کند و مجوز نمی دادند. مساله را به مهاجرانی گفتم و او کمک کرد تا آن کار اجازه چاپ بگیرد. بعدا هم هر جا بود، همیشه طرفدار گسترش فکر و فرهنگ بود. وقتی به ارشاد خاتمی رفت، کاری کرد کارستان. او فضای فرهنگی کشور را باز کرد. مجوز نشر بسیاری از کتابها، موسیقی ها، فیلمها، نشریات، مراسم فرهنگی، موسسات فرهنگی و بسیاری دیگر از فعالیت های فرهنگی داده شد، و همین فضای زندگی فکری و سیاسی و فرهنگی را ایجاد کرد. اتفاقا از نظر من بزرگی مهاجرانی بخاطر کارش به عنوان نویسنده، یا نقش اش در جنبش سبز، یا مخالفتش با حکومت نیست، بلکه بخاطر دوران طلایی حضور او در وزارت ارشاد است.
اگر من نویسنده توانستم کتابهایم را منتشر کنم، بخاطر وجود فردی مثل مهاجرانی بود. بارها با او بر سر انتشار آثارم دعوا کردم، اما همواره می دانستم، همین که کسی هست که با دعوایی می شود از او مجوز انتشار کتابی را گرفت، این یعنی یک خدمت بزرگ. مهاجرانی ممکن است هزار تیر تهمت به سویش رها باشد و چه بسا که تیری نیز بر او کارگر شود و بعید نیست تهمتی هم درست از آب دربیاید. اما همان دوره کوتاه حضورش در ارشاد که " رویه" ای شد برای پنج سال آزادی فرهنگی توسط مسجد جامعی، بزرگترین دلیل افزایش تولید فرهنگ آزادی، تولید هنر و هزار کار فرهنگی است که پیش از او نمی شد. شرم آور است که استبداد سیاسی کاری کرده که من نویسنده همیشه باید چشمم به در وزارت ارشاد باشد تا اجازه زنده بودن را به آثارم بدهند یا ندهند، اما همین است که هست و در این هستی زشت، وجود آدمی مثل مهاجرانی بود که به من و هزاران روزنامه نگار، نویسنده، طراح، نقاش، سینماگر، موسیقیدان، اهل نمایش، مجسمه ساز اجازه می داد تا آزادی بیشتری داشته باشند.
سوگمندم که بگویم ما مردم ایران، مردم خوبی نیستیم. اگر کسی مثل کرباسچی ده سال برای ما کاری بزرگ بکند، اما یک بار یک اشتباه بکند، بکلی او را حذف می کنیم و از دایره خوبان بیرونش می کنیم، در حالی که در هر جای جهان اگر کسی یک بار خدمتی به مردم بکند، تا عمر دارد قدرش می دانند. آقای بنی صدر از زمانی که به فرانسه رفت، در جایی شبیه کاخ زندگی می کند، چرا که دولت فرانسه متعهد است که وقتی رئیس جمهوری را پناه داد، با او مثل یک رئیس جمهور رفتار کند. در حالی که در فرهنگ ایرانی همین که کسی دوران قدرتش تمام شود، همین که کشته نشود یا از کشور اخراج نشود، گویی که بزرگترین لطف را به او کرده ایم.
در باره مهاجرانی بگویم که من قدردان همیشه و ابدی دوران طلایی حکومت مهاجرانی در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی هستم. او مرا به عنوان نویسنده زنده کرد، و همچون من هزاران تن بودند. بسیاری از کسانی که بیرون ایران زندگی می کنند، در دوران طلایی فرهنگ در عصر خاتمی کتابهای شان را که در بیرون ایران بزحمت با تیراژ دویست یا حداکثر پانصد نسخه منتشر می کردند، در همان زمان کتاب های شان را با تیراژ بسیار بالا در داخل منتشر کردند و همین شد که بزرگانی مانند بهمن فرمان آرا آمدند به ایران و فیلم ساختند و زندگی شان از این رو به آن رو شد.
سوم، نوشتید که مهاجرانی از سه چهار ماشین دولتی استفاده می کرد و ویلایی در لواسانات داشت و خانه ای لابد در جای دیگر و چهار راننده داشت و از چرب و شیرین قدرت بهره مند بود. حرف درستی است. ولی نمی دانم این چه اشکالی دارد، در کشوری مثل ایران؟ درست برعکس، مرتضی نبوی وقتی در دهه شصت وزیر مخابرات بود، با موتور سیکلت سرکار می رفت. در تمام آن دوران ایران مسخره بازاری بود به لحاظ ارتباطات الکترونیک، بعدا که غرضی آمد و نقض غرض کرد و شاید هم کلی ماشین و خانه گرفت، وضع مخابرات ایران بهتر شد. شما بهتر از من می دانید که آقای احمدی نژاد، نه حقوقی کلان می گیرد، نه خانه ای در لواسانات دارد، نه در تورنتو برای خودش خانه ای خریده است، اما همین موجود پاکدست شریف که دزد نیست، 270 میلیارد پول کشور را در عرض چهار سال به آشغال تبدیل کرد.
ممکن است پولی هم به فقرا و مردم محروم رسیده باشد، نوش جان شان، اما بخش اعظم پولی که توسط احمدی نژاد مصرف شد، اتلاف بودجه کشور بود. قدرت خرید مردم کاهش یافت و رشد کشور رو به نزول گذاشت و زیانی عظیم براقتصاد وارد شد. من ترجیح می دهم یک دزد حرفه ای ولی باعرضه رئیس جمهور بود، یک میلیارد از بودجه کشور را می دزدید ولی مردم زندگی بهتری داشتند. مشکل ما کارآمدی است، اگر وزیری دستش پاک باشد که چه بهتر، ولی زیان یک وزیر بی عرضه که حقوق نمی گیرد، میلیونها بار بیشتر از حقوق نگرفته اوست. کدام فقیر و شریفی را می شناسید که در ایران بقدرت رسیده باشد و وضع معیشت مردم بهتر شده باشد؟ رضا شاه آمد و ایران را از یک ویرانه نفرین شده به یک کشور تبدیل کرد، یک عالمه هم دزدید، اما تمام دزدی او به اندازه یک هزارم خدمات او به کشور نمی شود.
مهاجرانی با چهار ماشین و لابد سه چهار کارمند و منشی و چند میلیون تومان پول حقوق ماهانه، زندگی خوبی برای خودش فراهم کرد. خدا را شکر که بلد بود از ویلا استفاده کند و آدم خوش سلیقه ای بود. احمدی نژاد همین امروز، با حداقل یک گارد محافظ پنجاه نفره، حداقل ده اتومبیل، یک هلی کوپتر، یک هواپیمای نیمه اختصاصی، ماهانه حقوق اندکی می گیرد، ولی کاری جز ضربه زدن به زندگی مردم ندارد. کدامش را می خواهید؟ انتخاب با شماست.
چهارم: ممکن است بگوئید که ما وزیری و وکیلی و مسوولی می خواهیم که هم پاک باشد و هم کارآمد، یعنی مثل خاتمی. اگر چنین کسی باشد با او چه می کنید، هیچ، فریاد می زنیم " خاتمی خاتمی، استعفا استعفا" آدمی چون خاتمی تا زمانی که جامعه و دولت و نفت و دین دولتی به این سیاق باشد، پایدار نمی ماند. خاتمی یک موهبت و یک شانس بزرگ بود. شاید گریه خاتمی را در دومین بار که ثبت نام کرد، بخاطر نداشته باشید. او می دانست که نه حکومت، نه سیاستمداران، نه مردم و نه حتی روشنفکران نمی گذارند او چنانکه می خواهد و می تواند حکومت کند. او گریست به حال روزی که دانشجویی بر سرش فریاد بزند و هر چه می خواهد بگوید، و همان دانشجو سه چهار سال بعد گرفتار زندان حکومتی بود که هم کتکش می زد، هم نمی گذاشت حرف بزند، هم اخراجش می کرد. همان دانشجو سه سال بعد، آرزویش این بود که ای کاش کسی شبیه خاتمی برسر کار باشد که بشود از او سووال کرد.
تا زمانی که نفت هست، فساد دولتی در ایران خاتمه نخواهد یافت. تا زمانی که دین دولتی بر سر کار است، کارآمدی به عنوان معیار انتخاب رعایت نخواهد شد. تا زمانی که مردمی در کشور زندگی می کنند که تا یک هفته قبل از انتخابات نمی توانند تشخیص بدهند که هاشمی رفسنجانی بهتر از احمدی نژاد است، پوپولیسم همچنان از ملت ما سواری خواهد گرفت. و تا وقتی روشنفکران کشورما، بخاطر فرهنگ دولتی مجبورند کارمندان وزارت ارشاد و صدا و سیما باشند یا بخاطر یک وام تمام حیثیت شان را بفروشند، یا مجبور باشند آواره فرنگ شوند و بی مخاطب بمانند، یا در سکوت زندگی کنند و تولیدشان متوقف شود تا شرافت شان به باد نرود، انتظار نداشته باشیم که رشد فرهنگی و توجه به قانون و دولت پاک و فرهنگ پاک داشته باشیم. فرق مهاجرانی با وزرای قبلی و بعدی ارشاد در این است که همه شان از امکانات دولتی استفاده کردند، اما مهاجرانی و مسجد جامعی به دلایل شخصی و تاریخی به فرهنگ و آزادی خدمتی گران کردند.
رفیق من! برادرم!
زمانی که مهاجرانی وزیر بود، بخش وسیعی از اهل خرد آرزو می کردند که ای کاش او رئیس جمهور می شد، اگر کسی می گفت که مهاجرانی قرار است مدیرعامل صدا و سیما بشود، همه از خوشحالی سکته می کردیم، حالا شایعه حضور مهاجرانی در تلویزیون سبز که نه به بار است و نه به دار، چنان رگ های گردن تان را بیرون می زند که انگار شیطان مستقیما بر ما نازل شده است. من در سالها نوشتن و کار کردن در داخل و خارج از ایران یاد گرفته ام که باید شرایط ایران را در نظر گرفت و بدون تغییرات ممکن و مشخص این جامعه به جایی نمی رسد. جنبش سبز شانس بزرگ ما برای چنین وضعی است. اگر بدانیم که واقعیت اجتماعی چیست، اگر استقامت داشته باشیم، اگر وسط کار تصمیم مان عوض نشود و یکباره دل مان انقلاب نخواهد، اگر و هزار اما و اگر که در زندگی ماست..... و اما درباره بخش دیگر نوشته شما پاسخ می ماند به فردا
این نوشته ادامه دارد.
" امروز نبوی یادداشت کوتاهی نوشته بود با عنوان: انتقاد حق مسلم ماست. البته که حق مسلم ماست. اما پیش از انتقاد شاید گاهی باید یک تلنگری بخوریم تا چیزهایی یادمان بیافتد. صحبتم با طنز پرداز و نویسنده زبر دستی است که سالها مقاله ای صنار و سه شاهی از گل آقا و جامعه می گرفت، لابد خانه ای اجاره ای داشت در تهران، اما با عشق به کارش به لب همه ما لبخند می آورد. ابراهیم خان! همان زمانی که شما تاکسی می گرفتی ومی رفتی دفتر روزنامه سیاسیون با راننده و ماشین دولتی در شهر تردد می کردند. یکی از آنها عطاءالله خان مهاجرانی که در دوران وزارت هم پسر بزرگش راننده داشت، هم دختر بزرگش، هم لابد پسر کوچکش و دختر کوچک هم که کوچک تر از آن بود که راننده اختصاصی داشته باشد.
غرض این که به شما یاداوری بکنم نقش نویسنده و روشنفکر یک چیز است و نقش سیاست مدار از جمله از نوع اصلاح طلب یک چیز. اهل سیاست مرغ و مسمای حکومت را زده اند به شکم، ویلای لواسان از دست سردار سازندگی، سهام فلان کارخانه، حقوق مزایا خلاصه شیرینی جمهوری اسلامی زیر دندانشان مانده. پس تعجبی ندارد وقتی از مهاجرانی می پرسند چه کسی در جنبش سبز است؟ بگوید یک سری از اول با امام مخالف بودند، با روحانیت مخالف بودند و اینها در جنبش نیستند.
خب مهاجرانی بقای سیاسی خودش را در نظام اسلامی تعریف می کند. اگر نظام نباشد کرسی وکالت نیست، لباس صدارت نیست. اما نبوی جان جمهوری اسلامی که نباشد برای ما یک کافه باحالی در دربند هست که آبجوی تگری بنوشیم. یا برادر زن آقای مهاجرانیی کدیور در روز روشن شعارهای مردم را نادیده می گیرد و ماهیت انقلابی و ضد ولایی جنبش را نادیده می گیرد. برادر من این ها هدف دارند، اینها می خواهند ولی فقیه و رییس جمهور شوند. هزار بی شرفی هم می کنند تا به مقصود برسند. من و توی یک لاقبا که نه سهمی از زمین های لواسان داشته ایم و نه دلار نرخ دولتی می گرفتیم در بازار آزاد آبش کنیم، می توانیم با شرافت بنویسیم.
شما هم باهوش تر از آن هستی که تناقضات حرف های موسوی و تمسک به قانون اساسی را بفهمی. پس سوالی نمی ماند جز این که یاداوری کنم جو گیر نشو اخوی. اصلاح طلب ها را باید مدام فشار داد تا دو کلمه حرف مناسب از دهانشان بیرون بیاید، اگر ما بشویم تحصین گر چشم بسته آقایان که نمی شود. دفعه قبل که خیلی ها سکوت کردند تا انقلاب در برابر رژیم شاه پیروز شود، آن اتفاق افتاد. هدف من تضعیف تلاشهای موسوی و ایستادگی شان در مقابل خامنهای و کودتاچیان نیست. به نظرم بیش از آن که از موسوی انتظار میرفت ایستادگی کرد و به خواستهای ولیفقیه نظام تن ندادند و به همین خاطر از " کشتی نظام" که حالا تبدیل به " قایقی" شده پیاده شدید. میدانم تا کجا از سوی خامنهای و کودتاچیان تحت فشار هستند، محدودیتها را نیز درک میکنم، خوشحالم که به جای خاتمی، آقایان که مقاومترند کاندیدا شدید. ببخشید این مقاله نبود. بیشتر یک کامنت طولانی بود."
دوست عزیز!
پاسخ به این نوشته را لازم می دانم، و بسیار لازم می دانم چرا که آنچه می گویی، تنها سخن شخص شما نیست، و از سوی دیگر، چیزهایی می دانم که حدس می زنم شنیدنش برای تو نیز مفید باشد. من انتظار ندارم که شما به صرف خواندن پاسخ های من در نگاه تان تجدید نظر کنید، اما امیدوارم بتوانم واقعیت را چنانکه درک می کنم به شما منتقل کنم، آنگاه تو " خواه پند گیر و خواه ملال"
نوشته ای " صحبتم با طنز پرداز و نویسنده زبر دستی است که سالها مقاله ای صنار و سه شاهی از گل آقا و جامعه می گرفت، لابد خانه ای اجاره ای داشت در تهران، اما با عشق به کارش به لب همه ما لبخند می آورد. ابراهیم خان! همان زمانی که شما تاکسی می گرفتی ومی رفتی دفتر روزنامه سیاسیون با راننده و ماشین دولتی در شهر تردد می کردند. یکی از آنها عطاءالله خان مهاجرانی که در دوران وزارت هم پسر بزرگش راننده داشت، هم دختر بزرگش، هم لابد پسر کوچکش و دختر کوچک هم که کوچک تر از آن بود که راننده اختصاصی داشته باشد. غرض این که به شما یاداوری بکنم نقش نویسنده و روشنفکر یک چیز است و نقش سیاست مدار از جمله از نوع اصلاح طلب یک چیز. اهل سیاست مرغ و مسمای حکومت را زده اند به شکم، ویلای لواسان از دست سردار سازندگی، سهام فلان کارخانه، حقوق مزایا خلاصه شیرینی جمهوری اسلامی زیر دندانشان مانده."
باید پاسخ بدهم که همه چیز آنطور نیست که می گویی، بگذار به سیاق خود با اعداد و نظم ریاضی نکته به نکته مو به مو شرح کنم که ماجرا چیست:
اول: گفته ای که من نویسنده بودم و چیزی می نوشتم و کار فرهنگی می کردم و مهاجرانی، وزیر حکومت بوده و از امکانات دولتی استفاده کرده و چنان می گویی که انگار هنوز هم همان است. بگذار برایت بگویم که من نیز زمانی مانند مهاجرانی در همین حکومت خدمت می کردم، فکر می کردم به مردم خدمت می کنم. در سال 1364 به این نتیجه رسیدم که نمی خواهم شریک سیاست حکومتی بشوم که از نظر آن روز من، کارش به نفع ملت نبود. از هر چه سیاست بود کنار کشیدم و به صدا و سیما رفتم و در آنجا سعی کردم کاری کنم که برنامه هایی بهتر و زیباتر برای مردم ساخته شود و حقایق بیشتری به گوش شان برسد.
بعد از دو سال این تلاش را نیز کم اثر دیدم و با محمد هاشمی دعوا کردم و دولت را یکسره گذاشتم کنار و ماشین تهران 51 را تحویل دادم و سوار تاکسی شدم و رفتم به سراغ نویسندگی، و دیگر فقط نویسنده شدم و این ماجرا در ابتدای سال 1366 اتفاق افتاد. پشت دستم را واقعا، نه بطور تمثیلی، داغ کردم که دیگر هرگز هیچ کار دولتی نکنم و نکردم. من نیز زمانی در همین دولت بودم، اتفاقا برای همچو منی موقعیت دولتی جز حقوق کمتر و کار بیشتر و عذاب وجدان چیزی نبود. برادری داشتم که تاجر بود و به من گفته بود بیا برو فرنگ و دکترای جامعه شناسی بگیر و برگرد، و خودت را از این مخمصه کار دولتی بیرون بیاور، پاسخش دادم که اگر ما هم از این حکومت بیرون برویم، انقلاب نابود می شود و یک مشت دیوانه مملکت را به باد می دهند.
می خواهم بگویم که اگر من در سال 64 از سیاست کشیدم کنار و در سال 66 کار دولتی را یکسره رها کردم، و شدم نویسنده ای که می خواست به فرهنگ و هنر بپردازد، عطاء الله مهاجرانی هم سرنوشتی مثل من داشت. او نیز مدتی کار دولت را می کرد و بعد، نه بخاطر دزدی و فساد و بدی و بی لیاقتی، بلکه دقیقا بخاطر اینکه کارش به نفع مردم بود، از کار کنار رفت و به فرنگ آمد و حالا شده است همان نویسنده که می خواهد برای آزادی مردم بنویسد و کاری بکند. تردید ندارم که نه ایشان روش و منش مرا می پسندد و نه من روش و کنش او را دوست می دارم، اما شک ندارم که آنچه او می کند، به نفع همه آزادیخواهان است، چه آنانکه مثل او فکر می کنند، چه آنها که از او بدشان می آید.
دوم: به دلایل کاملا شخصی، من از یک موجود ایدئولوژیک تبدیل به یک نویسنده مطرود شده بودم، و مهاجرانی در دایره قدرت سعی می کرد شرایط را به نفع قدرت خوب پیش ببرد، اما همان انسان مذهبی ایدئولوژیک بود، از او شخصا خوشم نمی آمد، کما اینکه فکر می کنم او هم هرگز بعد از چرخش من، از من خوشش نمی آمد. اما من همواره نقش او را در حکومت و دولت تحسین می کردم. وقتی در صدا و سیما بودم، رمان رضا براهنی به دستم رسید، رمان " رازهای سرزمین من" را می خواست منتشر کند و مجوز نمی دادند. مساله را به مهاجرانی گفتم و او کمک کرد تا آن کار اجازه چاپ بگیرد. بعدا هم هر جا بود، همیشه طرفدار گسترش فکر و فرهنگ بود. وقتی به ارشاد خاتمی رفت، کاری کرد کارستان. او فضای فرهنگی کشور را باز کرد. مجوز نشر بسیاری از کتابها، موسیقی ها، فیلمها، نشریات، مراسم فرهنگی، موسسات فرهنگی و بسیاری دیگر از فعالیت های فرهنگی داده شد، و همین فضای زندگی فکری و سیاسی و فرهنگی را ایجاد کرد. اتفاقا از نظر من بزرگی مهاجرانی بخاطر کارش به عنوان نویسنده، یا نقش اش در جنبش سبز، یا مخالفتش با حکومت نیست، بلکه بخاطر دوران طلایی حضور او در وزارت ارشاد است.
اگر من نویسنده توانستم کتابهایم را منتشر کنم، بخاطر وجود فردی مثل مهاجرانی بود. بارها با او بر سر انتشار آثارم دعوا کردم، اما همواره می دانستم، همین که کسی هست که با دعوایی می شود از او مجوز انتشار کتابی را گرفت، این یعنی یک خدمت بزرگ. مهاجرانی ممکن است هزار تیر تهمت به سویش رها باشد و چه بسا که تیری نیز بر او کارگر شود و بعید نیست تهمتی هم درست از آب دربیاید. اما همان دوره کوتاه حضورش در ارشاد که " رویه" ای شد برای پنج سال آزادی فرهنگی توسط مسجد جامعی، بزرگترین دلیل افزایش تولید فرهنگ آزادی، تولید هنر و هزار کار فرهنگی است که پیش از او نمی شد. شرم آور است که استبداد سیاسی کاری کرده که من نویسنده همیشه باید چشمم به در وزارت ارشاد باشد تا اجازه زنده بودن را به آثارم بدهند یا ندهند، اما همین است که هست و در این هستی زشت، وجود آدمی مثل مهاجرانی بود که به من و هزاران روزنامه نگار، نویسنده، طراح، نقاش، سینماگر، موسیقیدان، اهل نمایش، مجسمه ساز اجازه می داد تا آزادی بیشتری داشته باشند.
سوگمندم که بگویم ما مردم ایران، مردم خوبی نیستیم. اگر کسی مثل کرباسچی ده سال برای ما کاری بزرگ بکند، اما یک بار یک اشتباه بکند، بکلی او را حذف می کنیم و از دایره خوبان بیرونش می کنیم، در حالی که در هر جای جهان اگر کسی یک بار خدمتی به مردم بکند، تا عمر دارد قدرش می دانند. آقای بنی صدر از زمانی که به فرانسه رفت، در جایی شبیه کاخ زندگی می کند، چرا که دولت فرانسه متعهد است که وقتی رئیس جمهوری را پناه داد، با او مثل یک رئیس جمهور رفتار کند. در حالی که در فرهنگ ایرانی همین که کسی دوران قدرتش تمام شود، همین که کشته نشود یا از کشور اخراج نشود، گویی که بزرگترین لطف را به او کرده ایم.
در باره مهاجرانی بگویم که من قدردان همیشه و ابدی دوران طلایی حکومت مهاجرانی در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی هستم. او مرا به عنوان نویسنده زنده کرد، و همچون من هزاران تن بودند. بسیاری از کسانی که بیرون ایران زندگی می کنند، در دوران طلایی فرهنگ در عصر خاتمی کتابهای شان را که در بیرون ایران بزحمت با تیراژ دویست یا حداکثر پانصد نسخه منتشر می کردند، در همان زمان کتاب های شان را با تیراژ بسیار بالا در داخل منتشر کردند و همین شد که بزرگانی مانند بهمن فرمان آرا آمدند به ایران و فیلم ساختند و زندگی شان از این رو به آن رو شد.
سوم، نوشتید که مهاجرانی از سه چهار ماشین دولتی استفاده می کرد و ویلایی در لواسانات داشت و خانه ای لابد در جای دیگر و چهار راننده داشت و از چرب و شیرین قدرت بهره مند بود. حرف درستی است. ولی نمی دانم این چه اشکالی دارد، در کشوری مثل ایران؟ درست برعکس، مرتضی نبوی وقتی در دهه شصت وزیر مخابرات بود، با موتور سیکلت سرکار می رفت. در تمام آن دوران ایران مسخره بازاری بود به لحاظ ارتباطات الکترونیک، بعدا که غرضی آمد و نقض غرض کرد و شاید هم کلی ماشین و خانه گرفت، وضع مخابرات ایران بهتر شد. شما بهتر از من می دانید که آقای احمدی نژاد، نه حقوقی کلان می گیرد، نه خانه ای در لواسانات دارد، نه در تورنتو برای خودش خانه ای خریده است، اما همین موجود پاکدست شریف که دزد نیست، 270 میلیارد پول کشور را در عرض چهار سال به آشغال تبدیل کرد.
ممکن است پولی هم به فقرا و مردم محروم رسیده باشد، نوش جان شان، اما بخش اعظم پولی که توسط احمدی نژاد مصرف شد، اتلاف بودجه کشور بود. قدرت خرید مردم کاهش یافت و رشد کشور رو به نزول گذاشت و زیانی عظیم براقتصاد وارد شد. من ترجیح می دهم یک دزد حرفه ای ولی باعرضه رئیس جمهور بود، یک میلیارد از بودجه کشور را می دزدید ولی مردم زندگی بهتری داشتند. مشکل ما کارآمدی است، اگر وزیری دستش پاک باشد که چه بهتر، ولی زیان یک وزیر بی عرضه که حقوق نمی گیرد، میلیونها بار بیشتر از حقوق نگرفته اوست. کدام فقیر و شریفی را می شناسید که در ایران بقدرت رسیده باشد و وضع معیشت مردم بهتر شده باشد؟ رضا شاه آمد و ایران را از یک ویرانه نفرین شده به یک کشور تبدیل کرد، یک عالمه هم دزدید، اما تمام دزدی او به اندازه یک هزارم خدمات او به کشور نمی شود.
مهاجرانی با چهار ماشین و لابد سه چهار کارمند و منشی و چند میلیون تومان پول حقوق ماهانه، زندگی خوبی برای خودش فراهم کرد. خدا را شکر که بلد بود از ویلا استفاده کند و آدم خوش سلیقه ای بود. احمدی نژاد همین امروز، با حداقل یک گارد محافظ پنجاه نفره، حداقل ده اتومبیل، یک هلی کوپتر، یک هواپیمای نیمه اختصاصی، ماهانه حقوق اندکی می گیرد، ولی کاری جز ضربه زدن به زندگی مردم ندارد. کدامش را می خواهید؟ انتخاب با شماست.
چهارم: ممکن است بگوئید که ما وزیری و وکیلی و مسوولی می خواهیم که هم پاک باشد و هم کارآمد، یعنی مثل خاتمی. اگر چنین کسی باشد با او چه می کنید، هیچ، فریاد می زنیم " خاتمی خاتمی، استعفا استعفا" آدمی چون خاتمی تا زمانی که جامعه و دولت و نفت و دین دولتی به این سیاق باشد، پایدار نمی ماند. خاتمی یک موهبت و یک شانس بزرگ بود. شاید گریه خاتمی را در دومین بار که ثبت نام کرد، بخاطر نداشته باشید. او می دانست که نه حکومت، نه سیاستمداران، نه مردم و نه حتی روشنفکران نمی گذارند او چنانکه می خواهد و می تواند حکومت کند. او گریست به حال روزی که دانشجویی بر سرش فریاد بزند و هر چه می خواهد بگوید، و همان دانشجو سه چهار سال بعد گرفتار زندان حکومتی بود که هم کتکش می زد، هم نمی گذاشت حرف بزند، هم اخراجش می کرد. همان دانشجو سه سال بعد، آرزویش این بود که ای کاش کسی شبیه خاتمی برسر کار باشد که بشود از او سووال کرد.
تا زمانی که نفت هست، فساد دولتی در ایران خاتمه نخواهد یافت. تا زمانی که دین دولتی بر سر کار است، کارآمدی به عنوان معیار انتخاب رعایت نخواهد شد. تا زمانی که مردمی در کشور زندگی می کنند که تا یک هفته قبل از انتخابات نمی توانند تشخیص بدهند که هاشمی رفسنجانی بهتر از احمدی نژاد است، پوپولیسم همچنان از ملت ما سواری خواهد گرفت. و تا وقتی روشنفکران کشورما، بخاطر فرهنگ دولتی مجبورند کارمندان وزارت ارشاد و صدا و سیما باشند یا بخاطر یک وام تمام حیثیت شان را بفروشند، یا مجبور باشند آواره فرنگ شوند و بی مخاطب بمانند، یا در سکوت زندگی کنند و تولیدشان متوقف شود تا شرافت شان به باد نرود، انتظار نداشته باشیم که رشد فرهنگی و توجه به قانون و دولت پاک و فرهنگ پاک داشته باشیم. فرق مهاجرانی با وزرای قبلی و بعدی ارشاد در این است که همه شان از امکانات دولتی استفاده کردند، اما مهاجرانی و مسجد جامعی به دلایل شخصی و تاریخی به فرهنگ و آزادی خدمتی گران کردند.
رفیق من! برادرم!
زمانی که مهاجرانی وزیر بود، بخش وسیعی از اهل خرد آرزو می کردند که ای کاش او رئیس جمهور می شد، اگر کسی می گفت که مهاجرانی قرار است مدیرعامل صدا و سیما بشود، همه از خوشحالی سکته می کردیم، حالا شایعه حضور مهاجرانی در تلویزیون سبز که نه به بار است و نه به دار، چنان رگ های گردن تان را بیرون می زند که انگار شیطان مستقیما بر ما نازل شده است. من در سالها نوشتن و کار کردن در داخل و خارج از ایران یاد گرفته ام که باید شرایط ایران را در نظر گرفت و بدون تغییرات ممکن و مشخص این جامعه به جایی نمی رسد. جنبش سبز شانس بزرگ ما برای چنین وضعی است. اگر بدانیم که واقعیت اجتماعی چیست، اگر استقامت داشته باشیم، اگر وسط کار تصمیم مان عوض نشود و یکباره دل مان انقلاب نخواهد، اگر و هزار اما و اگر که در زندگی ماست..... و اما درباره بخش دیگر نوشته شما پاسخ می ماند به فردا
این نوشته ادامه دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر