پاسخ به یک دوست خشمگین( قسمت سوم)
دوست من!
در دو قسمت قبل توضیح دادم که چرا و به چه دلیل از مهاجرانی و کدیور و تا کجا، حمایت می کنم و کرده ام، در این بخش تلاش می کنم به آخرین بخش از نوشته یا بقول خودت کامنت طولانی ات پاسخ بدهم. نخست بگویم که چرا این نوشته را بطور علنی منتشر کردم؟ علت این بود که شما هم بطور علنی نوشته تان را در فیس بوک منتشر کردید. صفحه فیس بوک من، یک صفحه باز است و این را شما می دانستید. وقتی صفحه ای باز است، یعنی هر کسی در اینترنت می تواند به آن دسترسی داشته باشد. پس موضوع از ابتدا هم غیرعلنی نبود. شما هم نوشته بودی که این " یک کامنت طولانی است" من از کجا باید می فهمیدم که هر چیزی چون طولانی است، پس خصوصی هم هست؟
در بخش پایانی نوشته تان آمده است که " شما هم باهوش تر از آن هستی که تناقضات حرف های موسوی و تمسک به قانون اساسی را بفهمی. پس سوالی نمی ماند جز این که یاداوری کنم جوگیر نشو اخوی.اصلاح طلب ها را باید مدام فشار داد تا دو کلمه حرف مناسب ازدهانشان بیرون بیاید، اگر ما بشویم تحسین گر چشم بسته آقایان که نمی شود.دفعه قبل که خیلی ها سکوت کردند تا انقلاب در برابر رژیم شاه پیروز شود، آن اتفاق افتاد. هدف من تضعیف تلاشهای موسوی و ایستادگی شان در مقابل خامنهای و کودتاچیان نیست. به نظرم بیش از آن که از موسوی انتظار میرفت ایستادگی کرد و به خواستهای ولیفقیهنظام تن ندادند و به همین خاطر از " کشتی نظام" که حالا تبدیل به " قایقی" شده پیادهشدند. میدانم تا کجا از سوی خامنهای و کودتاچیان تحت فشار هستند، محدودیتها رانیز درک میکنم، خوشحالم که به جای خاتمی، آقایان که مقاومترند کاندیداشد." به سیاق نوشته های قبل، این بخش را نیز پاسخ می دهم.
اول، نوشته ای" شما هم باهوش تر از آن هستی که تناقضات حرف هایموسوی و تمسک به قانون اساسی را بفهمی." از تشخیص تان که نمی دانم تا چه حد درست است ممنونم، اما اگر این تعارف که زیر پوست آدم را قلقلک می دهد، کنار بگذاریم، می ماند اینکه آیا واقعا در گفته های موسوی در تمسک به قانون اساسی تناقضی وجود دارد؟ و اگر چنین تناقضی وجود دارد، اصلا چرا این تناقض چیز مهمی است؟ احتمالا قبول داری که میرحسین موسوی در جنبش سبز، چه پیش و چه پس از انتخابات نشان داد که هم توانایی رهبری جنبش را دارد و هم روز به روز گستره مخاطبانش را بیشتر کرده و گفتمان خود را از آنچه در اوایل جنبش بود، توسعه داده و اخیرا نیز دایره خودی و غیرخودی را تغییر داده است.
دوم: تفاوت اصلی جنبش مدنی با جنبش انقلابی اتفاقا در همین جایی است که تو گفتی. جنبش مدنی براساس قوانین و عرف و قواعد موجود حرکت می کند، تا چیزی را تغییر دهد. جنبش انقلابی بطور کلی معارض با قوانین و قواعد موجود است. اتفاقا با حوصله و صبری که من دارم، و عجله ای که برای بازگشت به ایران و زندگی در کشور دارم، شخصا جنبش انقلابی را بیشتر می پسندم. دوست دارم مردم همگی برپاخیزند، به خیابان بروند، تلویزیون را بگیرند، اعتصاب کنند، به مراکز قدرت حمله کنند، و حکومت را ساقط کنند و بعد طی یک رفراندوم مردم به حکومت بعدی رای بدهند. منتهی من کمی پیرتر از آنم که فرض کنم علائق شخصی من الزاما می تواند واقعیت پیدا کند. ممکن است کسانی که نظر من را می خوانند، بگویند " اگر بلدی خودت چرا وسط میدان نمی آیی؟" و چرا از راه دور و در اروپا نشستی و می گوئی لنگ مقام معظم رهبری را فتیله پیچ کن. از طرف دیگر من تجربه کرده ام و به نظرم می آید ایرانیان برخلاف فرانسوی ها که بقول مارکس سرزمین انقلاب است، دوست ندارند زندگی شان به هم بریزد و زندگی را متوقف کنند و انقلاب کنند.
اگر در سال 57 توانستند این کار را بکنند، به این دلیل بود که برای یک سال پول داشتند که وسط کار دست شان بطرف دولتی که روی تمام بودجه نشسته دراز نکنند. واقعیت این است که اصلاح طلب بودن ما هم مثل کشف حجاب بی بی خانم از بی چادری است، راه دیگری نداریم. خودت که دیدی، وقتی موسوی با همین گفتمان متناقض و تاکید بر گفتمان دینی و قانون اساسی و در محدوده قدرت با دولت برخورد کرد، در تهران دو سه میلیون نفر به خیابان آمدند، اما وقتی من و تو از مردم خواستیم با شعارهای تند به خیابان بروند، حداکثر ده بیست هزار نفر به خیابان رفتند. حتی فرق این دو گرایش را در قبل از انتخابات در اردوگاه سبزها و اردوگاه جناب کروبی که کمابیش دوستان چپ و دگراندیش تر در آن بودند، می توانستی ببینی. وقتی بچه های کروبی به خیابان می آمدند، به زور جمعیتی سه چهار هزار نفری می توانست شعارهای تند بدهد، اما وقتی زنجیره سبز تشکیل شد، در چهارشنبه قبل از رای گیری حداقل دو تا چهار میلیون نفر سبزها در خیابان بودند و در همان روز در سیصد شهر و شهرستان و منطقه مسکونی غیر از تهران سبزها جمعیت کثیری تشکیل دادند.
واقعیت این است که نه این بار در ایران یا هر جای دیگر جهان و در هیچ انقلابی که بیش از دو سه روز طول بکشد، جمعیت عظیم به خیابان نمی رود، مگر اینکه مراسم به نحوی در محدوده قانون تعریف شده باشد. و اتفاقا چیزی که ما به آن نیاز داریم، این نیست که عکس خامنه ای و خمینی آتش زده شود. آنچه مهم بود و هست این است که در روز راهپیمایی سکوت دو تا سه میلیون نفر( به اعتراف سردار همدانی و قاسمی) در خیابان بودند، سکوت آنها معلوم بود که معنایی جز مخالفت صریح با آیت الله خامنه ای نیست. مگر مردم در شعارهای میلیونی شان مرگ بر دیکتاتور نمی گویند، لابد همه می فهمند منظور از دیکتاتور شخص آیت الله خامنه ای است.
سوم: انقلاب، در دنیای جدید فقط در یک حالت رخ می دهد، در حالتی که شکاف میان حکومت آنقدر وسیع باشد که مردم بتوانند به خیابان بروند و یکی دو روزه در اثر یک اتفاق حکومت قبلی عقب نشینی کند و رهبران حکومت فرار کنند و بروند. در اینجا دو مولفه وجود دارد، یکی کسانی که قانونا و براساس وضع موجود با قواعد موجود یک سوی شکاف قرار می گیرند، و حرف آنها هم آنقدر قانونی است که روز به روز حامیان استبداد ریزش کرده و به مخالفان استبداد می پیوندند و گروه دوم کسانی هستند که به خیابان می روند تا کار را تمام کنند. من جزو گروه اول هستم، من می توانم بنویسم، می توانم به نفع مردم و علیه حکومت تلاش کنم تا ذهنیت حامیان حکومت را تغییر دهم، شما هم که دوست دارید همه چیز را از اساس عوض کنید، لطفا مسوولیت قسمت دوم را به عهده بگیرید. یک همکاری کامل. شجاعت هم که دارید، پیش به سوی انقلاب.
چهارم: این که چرا موسوی به قانون اساسی متمسک می شود، شبیه به همان سوالی است که می پرسیدند چرا خاتمی با ارکان نظام و ولایت فقیه کنار می آید. مشکل این است که ما فرض می کنیم که خاتمی رهبر اپوزیسیون است، چون رهبران اپوزیسیون مان کارشان را بلد نیستند، از او انتظار داریم بشود رهبر اپوزیسیون، در حالی که خاتمی رئیس جمهور بود و رئیس جمهور خوبی هم بود. کلیه شاخص های اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی هشت سال خاتمی در مقایسه با قبل و بعد از او نشان می دهد که در دوران خاتمی مردم از نظر اقتصادی قدرت خرید بیشتر و ثبات بیشتری داشتند و کشور ذخیره اقتصادی خوبی برای آینده داشت. دوران خاتمی اوج شکوفایی فرهنگی ایران بود و مردم عادی آزادیهای اجتماعی زیادی به نسبت قبل و بعد از خاتمی داشتند و از طرفی از نظر سیاسی چه در داخل و چه در خارج، ایران وضع بهتری نسبت به قبل و بعد دوران خاتمی داشت. لابد می پرسی چرا خاتمی را با مطلق مقایسه نمی کنم و با قبل و بعد مقایسه می کنم؟ بخاطر اینکه ما در مطلق زندگی نمی کنیم و در فضای واقعی زندگی می کنیم.
به همین دلایلی که برشمردم، موسوی نیز مثل خاتمی موقعیت ویژه ای داشت و دارد. او یک نامزد انتخاباتی بود که به گفته حکومت 13 میلیون رای آورد و ما با دلایل قطعی و روشن معتقدیم او حائز اکثریت آرا بود و دولت احمدی نژاد با کودتا، دولت حامیان موسوی را از آنها دزدید. در حقیقت موسوی اگر " شان" ی دارد، از سر همان نامزدی ریاست جمهوری است. چون اوست که می گوید " رای من کو" و طبیعی است که او وقتی می تواند بگوید رای من کو که قانون اساسی را پذیرفته باشد. اگرچه موسوی بارها تاکید کرده است که معتقد است که قانون اساسی باید اصلاح شود و این اصلاح هم باید از طریق قانونی صورت بگیرد.
پنجم: مشکل قانون اساسی کنونی و ساختار قدرت در نظام کنونی الزاما به قانون اساسی و یا شکل نظام برنمی گردد. شاید بخش عمده تناقض های کشور و حکومت بخاطر یک قانون اساسی است که با آن از یک حکومت کاملا دموکراتیک تا یک حکومت کاملا دیکتاتوری را اجرا کرد. با همین قانون اساسی می توان براحتی رهبر و رئیس جمهور را عزل کرد. مشکلی که وجود دارد این است که گروهی از صاحبان قدرت، نه از قدرت قانونی شان، بلکه از قدرت نظامی و پلیسی استفاده می کنند. دستور خامنه ای به مجلسی که قصد داشت به هشت وزیر احمدی نژاد رای اعتماد ندهد، اما بخاطر نامه خامنه ای به سه نفر فقط رای اعتماد نداد، در این نیست که خامنه ای واقعا حق دارد چنین نامه ای بدهد. اینکه شورای تشخیص مصلحت به وظیفه اش عمل نمی کند، بخاطر اشکال قانونی نیست، یا اینکه شورای نگهبان صلاحیت نمایندگان را رد می کند، بخاطر مشکل قانون نیست، بخاطر این است که یک گروه بر سر قدرت نشسته اند و هر کاری دوست دارند می کنند.
لابد می گوئی قدرت رهبری در قانون چنان است که می تواند همه این کارها را بکند. اما چنین نیست، اساسا تمام کارهای رهبر کشور در انتخابات، اعم از استفاده از ارتش برای سازماندهی آرا، جانبداری از یک کاندیدا، استفاده از پول دولت برای خرید رای، تائید انتخاب احمدی نژاد دو هفته قبل از اعلام صحت انتخابات و دستور به شورای نگهبان برای عدم رسیدگی به تقلب، همه و همه خلاف حقوق و وظایف رهبر است. اینها ربطی به قانون ندارد. لابد در اینجا فکر می کنی من طرفدار قانون موجود هستم، نه، من طرفدار این قانون اساسی متناقض نیستم، اما از نظر من مستمسک شدن موسوی به قانون اساسی برای پیشبرد جنبش یک کار منطقی و درست است. البته می توان همه این حرف ها را در گورستانی دفن کرد و گفت که ما می خواهیم با نافرمانی مدنی و اعتصاب و ریختن به خیابان ها حکومت را برکنار کنیم. این هم راه خوبی است. بقول مولوی گر تو بهتر می زنی بستان بزن.
مشکل من با کسانی که می خواهند انقلاب کنند، این نیست که چرا می خواهند انقلاب کنند، مشکلم این است که چرا انقلاب نمی کنند تا ما هم از شر این حکومت راحت شویم. حتما خواهی گفت که افرادی مثل من یا بزرگانی مثل موسوی و خاتمی مانع انقلاب کردن شما هستند. این دیگر مشکل شماست، وقتی شما در خودتان قدرتی می بینید که بتوانید خامنه ای و احمدی نژاد را با آن همه ارتش و پلیس و لباس شخصی شکست دهید، یک موسوی و خاتمی که حتی یک دفتر و یک رسانه برای استقرار خودشان ندارند که چیزی نیست. فرمول هایی مانند اعتصاب و نافرمانی مدنی در زمانی که دولت روی درآمد نفتی نشسته است، طبیعتا فرمول هایی نارساست. اگر بگوئیم اعتصاب کنند، و کسی اعتصاب نکند، آن وقت چه خواهد شد؟
ششم: از من خواسته ای که " جوگیر نشوم" و احتمالا منظورت این است که زیاد دل به جنبش سبز نبندم. دوست من! من چیزی واقعی تر از جنبش سبز در مواجهه با حکومت نمی بینم. جنبشی که صدها زندانی و شهید داده و بیش از یک سال است در مقابل سنگین ترین فشارهای استبداد پایداری کرده و تو هم معتقدی و گفته ای که " به نظرم بیش از آن که از موسوی انتظار میرفت ایستادگی کرد و به خواستهای ولیفقیهنظام تن نداد." در این ده سال من بارها نیروهای مختلف را تجربه کرده ام. از سلطنت طلبانی که حامی آقای رضا پهلوی اند که خود ایشان دستبند سبز می بندد و طرفدار انتخابات آزاد است، تازه معلوم نیست انتخابات آزاد هم بخواهد بشود، ایشان نامزد بشود یا بیخودی خودش را در دردسر نیاندازد. تا دوستانی که یک باره از داخل کشور سبز می شوند و به عنوان رهبر جنبش مردمی معرفی می شوند مثل رفقای خوبم که همه الحمدالله از چپ های داخل وطن هستند، در چند سال گذشته مثل ستاره هالی یک باره ظهور کردند و رفتند تا 76 سال بعد که دوباره در زمان چه کسی ظهور کنند، خدا می داند. از این نیروهای چپ مستقل که بگذریم پای نیرویی به میان می آید مثل مجاهدین خلق که رهبرشان معلوم نیست چند سال است کجاست، تا اپوزیسیون خارج از کشور که با یک نسیم اصلاحات و جنبش سبز گرمی اش می کند و با دو تا اعتراف تلویزیونی سردی اش می کند. جز اینها که واقعیت دارند، من فقط جنبش اصلاحات را در عصر خاتمی و جنبش سبز را در دوران فعلی به عنوان یک جنبش جدی و استوار می شناسم.
جنبش سبز بیشترین مقبولیت، عقلانیت، پایداری، شجاعت، برنامه و استمرار را دارد. طبیعی است که همچون منی که آرزویم این است که از سیاست خلاص بشوم و بروم به ادبیات بچسبم و در یک ایران نسبتا آزاد ده سال آخر عمرم را به انتشار دهها کتاب منتشر نشده ام بپردازم، وادار می شوم که از این جنبش حمایت کنم. برادران من، عیسی سحرخیز و احمد زیدآبادی و بهزاد نبوی و امین زاده و بسیاری از زنان و مردانی که ده سال وفاداری شان را به آزادی دیده ام و حالا چهره رنج کشیده شان را پس از ماهها انفرادی می بینم، وادار می شوم که پرچم سبزی که از دست آنها به زمین افتاده بردارم و با افتخار دستبند سبزم را به دست ببندم و صبح تا شب برای جنبش بکوشم. من می دانم که این جنبش پیروز خواهد شد. و تلاش برای این پیروزی به معنای تلاش برای آزادی و دموکراسی و حقوق انسانی است و همین است که به زندگی من معنی می دهد. من حالم به هم می خورد وقتی می بینم کسی مثل عیسی سحرخیز با بدنی زخم خورده و صورتی که به یک سال نگذشته انگار بیست سال پیر شده، در زندان انفرادی همچنان بر دفاع از حقوق ملتش بایستد و من بتوانم در آزادی کامل، نق بزنم که حالا که آه جنبش سبز رفت و نابود شد. من حالم به هم می خورد وقتی می بینم کسی که حتی از گفتن اسم مستعارش هم هراس دارد، از موسوی می خواهد که به همه کرده ها و ناکرده های خود اعتراف کند. من حامی جنبش سبز هستم، چون جنبش سبز واقعا هست، چون من با آن معنی پیدا می کنم، چون هزارها مثل من هستند و ما جو گیر آن مردمی هستیم که تهدید شده و ترسان، میلیونها نفر به خیابان آمدند و رای شان را خواستند پس بگیرند. آن روز را هیچ کس از من نمی تواند بدزدد. به من می گوئید که جوگیر واقعیتی که هست نشوم، اما دل به توهماتی ببندم که نه نشانی از آنها می بینم و نه اثری از آنها را احساس کرده ام.
هفتم: گفته ای " اصلاح طلب ها را باید مدام فشار داد تا دو کلمه حرف مناسب از دهانشان بیرون بیاید." اتفاقا این حرف درستی است. به چند دلیل، اولا که بخش وسیعی از آنها زندانی اند و برای دو کلمه حرف زدن، نه تنها به خودشان باید فشار داد، بلکه باید به قاضی شان هم فشار داد تا بگذارد بیایند بیرون و دیده ای که وقتی کسی مثل سحرخیز بیرون می آید قبل از اینکه دست به او بزنی یک باره همه کاسه کوزه حکومت را می ریزد به هم. دیگر اینکه اصلاح طلبان در داخل کشور، زیر هزار فشار و کنترل هستند و نه رسانه دارند و نه قدرت حضور خیابانی. می بینی که کروبی را چند بار تا به حال در خیابان کتک زده اند. می بینی که پنج شش عضو خانواده هاشمی یا دستگیر شدند یا در خیابان کتک خوردند یا آن یکی تحت تعقیب حکومت است، می بینی که حداقل دو عضو خانواده موسوی یکی به زندان افتاد و دیگری در خیابان کشته شد. می بینی که اصلاح طلبی مثل جلایی پور، پسرش که نابغه درس خوانده آکسفورد است، در زندان است، عروس اش تحت تعقیب حکومت است، خودش هم از دانشگاه اخراج شده. می بینی که آدمی مثل ابطحی را پس از این که آن همه آزار دادند، هنوز رها نمی کنند و اگر یک کلمه حرف بزند، دوباره با ده تا موتورسوار می برندش گوشه شهر و می زنندش.
اما انگار اشتباه کردم، منظورت این نبود که اصلاح طلبان حرف نمی زنند، گفتی " حرف مناسب" نمی زنند. یعنی آنچه که شما می پسندید نمی گویند. پس مشکل حرف زدن از آزادی و دفاع از حقوق ملت نیست، سخن از این است که شما انتظار دارید اصلاح طلبان حرفی که شما مناسب تشخیص می دهید بزنند. اصلاح طلبان، احتمالا منظور خاتمی است، دوبار در انتخابات شرکت کرد، یک بار حدود بیست میلیون و یک بار دیگر 22 میلیون رای آورد. موسوی هم یک بار حرف خودش را زد و در انتخابات به گفته حکومت 13 میلیون رای آورد. فکر می کنی اگر حرف شما را زده بود، چند میلیون رای می آورد؟ مطمئنم که یک میلیون رای هم نمی آورد. البته این را نمی توان اثبات کرد. نه شما و نه من. پس مثالی برایت می زنم از خویشاوندی که نوشته های مرا عاشقانه دوست داشت، سال 1379 به من انتقاد می کرد که " چرا چنین نمی نویسی و چنان نمی نویسی؟" و بگویم که این خویشاوند بشدت عاشق تلویزیون های لس آنجلسی بود و غش می کرد برای داستان های سونا و جکوزی فرمانیه و زعفرانیه. به او گفتم " تو فکر می کنی من در کارم موفق ترم یا تو؟" پاسخ داد: " معلوم است، تو در کارت موفق تر از من هستی، من هم که به تو پیشنهاد می دهم برای این است که موفق تر بشوی" به او گفتم: " فامیل جان! تو که بلدی چطوری می توان موفق شد، چرا خودت موفق نمی شوی؟" به نظرم می آید که شما اشتباه می کنید.
هشتم: اما، یک چیز هم فراموش نشود. میرحسین موسوی دیروز، که وارد انتخابات شد، هیچ شباهتی به میرحسین موسوی امروز ندارد. او بطور کلی گفتمانش، سطح خواسته هایش، دایره مخاطبانش روز به روز گسترده تر، امروزی تر و ایرانی تر شده است. و این دلیلی نداشته جز این که او با رسانه های دیگر ارتباط داشته است. در حقیقت حرفی که شما می زنی و من به صد کرشمه اثبات می کنم که غلط است، چندان هم بیراه نیست. ما به عنوان مخاطبان سیاست و افکار عمومی نقش گروه فشار را داریم. گروه فشار از نظر جامعه شناسی " گروهی است که در جامعه وجود دارد، ولی در قدرت سهم ندارد" وجود همین گروه فشار در انتخابات اخیر باعث شد تا موسوی و کروبی حرف هایی را بزنند که اصلا در قدوقواره و سابقه و ذهن و زبان شان نبود. این یعنی عمل درست رسانه و افکار عمومی. پس چاره ای نیست که اگر می خواهی حرفی مناسب از زبان اصلاح طلبان دربیاید، باید فشار بیاوری و مطمئن باش این فشارها موثر است. بخصوص که خودت می گوئی " هدف من تضعیف تلاشهای موسوی و ایستادگی شان در مقابل خامنهای و کودتاچیان نیست. به نظرم بیش از آن که از موسوی انتظار میرفت ایستادگی کرد و به خواستهای ولیفقیهنظام تن ندادند و به همین خاطر از " کشتی نظام" که حالا تبدیل به " قایقی" شده پیادهشدند. میدانم تا کجا از سوی خامنهای و کودتاچیان تحت فشار هستند، محدودیتها رانیز درک میکنم، خوشحالم که به جای خاتمی، آقایان که مقاومترند کاندیداشد."
نهم: نوشته ای درباره انقلاب 57 و علت اینکه گفتگوی من و تو دارد اتفاق می افتد که " دفعه قبل خیلی ها سکوت کردند تا انقلاب پیروز شود و آن اتفاق افتاد؟" و حالا معتقدی که باید همه حرف ها را قبل از پیروزی زد. اما به این نکات توجه کن:
1) شاید اگر در آن روزها همه مخالفان خمینی با او وارد دیالوگ می شدند، و مردم می فهمیدند که طرف پیاده است و مخالف آزادی و دموکراسی است، اصلا انقلابی هم رخ نمی داد. البته من معتقدم اگر چنین شده بود، بهتر می شد، چون به هر حال می دانیم که از پیروزی انقلاب ما سودی نبرده که هیچ، سراسر زیان کردیم. اما اگر این مثال را بخواهی مکرر کنی، معنایش این خواهد بود که احتمالا اگر حالا هم با هم حرف بزنیم، ممکن است مردم بپذیرند و متوجه شوند که این گروه سبزها جانورانی درنده و بدخو و زشتند و مبارزه را رها کنند و جنبش سبز شکست بخورد و طبیعتا اگر شما نتوانید حکومت را تغییر دهید، حکومت پابرجا خواهد ماند. من با این یکی موافق نیستم.
2) پیشنهاد می کنم یادت نرود که دشمن اصلی ما استبداد است، و اگر قرار است ده تا حرف بزنی هشت تا را باید به او بزنی، دو تا هم انتقاد از جنبش سبز بکنی. اینطور که بشود هم استبداد بیشتر به چالش کشیده می شود و هم جنبش سبز یا هر چیزی که دوست داری اسمش را بگذار، آن جنبش اصلاح می شود و تعداد بیشتری از مردم را شامل می شود.
3) برخلاف آنچه گفته ای من معتقد نیستم که در انقلاب پیشین کسی سکوت کرد و این سکوت باعث پیروزی آیت الله خمینی شد. چنین نبود. اتفاقا شخص شاه هشدار داده بود که دیکتاتوری دینی به جای من خواهد آمد. مرحوم بختیار هم صریحا و بطور علنی گفته بود که " صدای دیکتاتوری نعلین می آید" اما وقتی این حرف را زد، همه نیروهای سیاسی مذهبی و چپ و ملی و راست و لیبرال مسخره اش کردند. در حقیقت در انقلاب ایران همه مسحور شهامت آیت الله خمینی شده بودند و هر چه می گفت به همان شکل که می خواستند تفسیر می کردند. به نظرم زمان ما دیگر آن زمان نیست، مهم ترین خصلت جنبش سبز، گفتگوی جنبش در حوزه رسانه های گوناگون است. این گفتگو اتفاقی زیباست. بشرط اینکه از یادمان نرود هدف اصلی ما مبارزه با استبداد است نه ویران کردن کسی که نمی شناسیم و می تواند بهترین همرزم ما برای جنگ با استبداد باشد.
دوست من!
در دو قسمت قبل توضیح دادم که چرا و به چه دلیل از مهاجرانی و کدیور و تا کجا، حمایت می کنم و کرده ام، در این بخش تلاش می کنم به آخرین بخش از نوشته یا بقول خودت کامنت طولانی ات پاسخ بدهم. نخست بگویم که چرا این نوشته را بطور علنی منتشر کردم؟ علت این بود که شما هم بطور علنی نوشته تان را در فیس بوک منتشر کردید. صفحه فیس بوک من، یک صفحه باز است و این را شما می دانستید. وقتی صفحه ای باز است، یعنی هر کسی در اینترنت می تواند به آن دسترسی داشته باشد. پس موضوع از ابتدا هم غیرعلنی نبود. شما هم نوشته بودی که این " یک کامنت طولانی است" من از کجا باید می فهمیدم که هر چیزی چون طولانی است، پس خصوصی هم هست؟
در بخش پایانی نوشته تان آمده است که " شما هم باهوش تر از آن هستی که تناقضات حرف های موسوی و تمسک به قانون اساسی را بفهمی. پس سوالی نمی ماند جز این که یاداوری کنم جوگیر نشو اخوی.اصلاح طلب ها را باید مدام فشار داد تا دو کلمه حرف مناسب ازدهانشان بیرون بیاید، اگر ما بشویم تحسین گر چشم بسته آقایان که نمی شود.دفعه قبل که خیلی ها سکوت کردند تا انقلاب در برابر رژیم شاه پیروز شود، آن اتفاق افتاد. هدف من تضعیف تلاشهای موسوی و ایستادگی شان در مقابل خامنهای و کودتاچیان نیست. به نظرم بیش از آن که از موسوی انتظار میرفت ایستادگی کرد و به خواستهای ولیفقیهنظام تن ندادند و به همین خاطر از " کشتی نظام" که حالا تبدیل به " قایقی" شده پیادهشدند. میدانم تا کجا از سوی خامنهای و کودتاچیان تحت فشار هستند، محدودیتها رانیز درک میکنم، خوشحالم که به جای خاتمی، آقایان که مقاومترند کاندیداشد." به سیاق نوشته های قبل، این بخش را نیز پاسخ می دهم.
اول، نوشته ای" شما هم باهوش تر از آن هستی که تناقضات حرف هایموسوی و تمسک به قانون اساسی را بفهمی." از تشخیص تان که نمی دانم تا چه حد درست است ممنونم، اما اگر این تعارف که زیر پوست آدم را قلقلک می دهد، کنار بگذاریم، می ماند اینکه آیا واقعا در گفته های موسوی در تمسک به قانون اساسی تناقضی وجود دارد؟ و اگر چنین تناقضی وجود دارد، اصلا چرا این تناقض چیز مهمی است؟ احتمالا قبول داری که میرحسین موسوی در جنبش سبز، چه پیش و چه پس از انتخابات نشان داد که هم توانایی رهبری جنبش را دارد و هم روز به روز گستره مخاطبانش را بیشتر کرده و گفتمان خود را از آنچه در اوایل جنبش بود، توسعه داده و اخیرا نیز دایره خودی و غیرخودی را تغییر داده است.
دوم: تفاوت اصلی جنبش مدنی با جنبش انقلابی اتفاقا در همین جایی است که تو گفتی. جنبش مدنی براساس قوانین و عرف و قواعد موجود حرکت می کند، تا چیزی را تغییر دهد. جنبش انقلابی بطور کلی معارض با قوانین و قواعد موجود است. اتفاقا با حوصله و صبری که من دارم، و عجله ای که برای بازگشت به ایران و زندگی در کشور دارم، شخصا جنبش انقلابی را بیشتر می پسندم. دوست دارم مردم همگی برپاخیزند، به خیابان بروند، تلویزیون را بگیرند، اعتصاب کنند، به مراکز قدرت حمله کنند، و حکومت را ساقط کنند و بعد طی یک رفراندوم مردم به حکومت بعدی رای بدهند. منتهی من کمی پیرتر از آنم که فرض کنم علائق شخصی من الزاما می تواند واقعیت پیدا کند. ممکن است کسانی که نظر من را می خوانند، بگویند " اگر بلدی خودت چرا وسط میدان نمی آیی؟" و چرا از راه دور و در اروپا نشستی و می گوئی لنگ مقام معظم رهبری را فتیله پیچ کن. از طرف دیگر من تجربه کرده ام و به نظرم می آید ایرانیان برخلاف فرانسوی ها که بقول مارکس سرزمین انقلاب است، دوست ندارند زندگی شان به هم بریزد و زندگی را متوقف کنند و انقلاب کنند.
اگر در سال 57 توانستند این کار را بکنند، به این دلیل بود که برای یک سال پول داشتند که وسط کار دست شان بطرف دولتی که روی تمام بودجه نشسته دراز نکنند. واقعیت این است که اصلاح طلب بودن ما هم مثل کشف حجاب بی بی خانم از بی چادری است، راه دیگری نداریم. خودت که دیدی، وقتی موسوی با همین گفتمان متناقض و تاکید بر گفتمان دینی و قانون اساسی و در محدوده قدرت با دولت برخورد کرد، در تهران دو سه میلیون نفر به خیابان آمدند، اما وقتی من و تو از مردم خواستیم با شعارهای تند به خیابان بروند، حداکثر ده بیست هزار نفر به خیابان رفتند. حتی فرق این دو گرایش را در قبل از انتخابات در اردوگاه سبزها و اردوگاه جناب کروبی که کمابیش دوستان چپ و دگراندیش تر در آن بودند، می توانستی ببینی. وقتی بچه های کروبی به خیابان می آمدند، به زور جمعیتی سه چهار هزار نفری می توانست شعارهای تند بدهد، اما وقتی زنجیره سبز تشکیل شد، در چهارشنبه قبل از رای گیری حداقل دو تا چهار میلیون نفر سبزها در خیابان بودند و در همان روز در سیصد شهر و شهرستان و منطقه مسکونی غیر از تهران سبزها جمعیت کثیری تشکیل دادند.
واقعیت این است که نه این بار در ایران یا هر جای دیگر جهان و در هیچ انقلابی که بیش از دو سه روز طول بکشد، جمعیت عظیم به خیابان نمی رود، مگر اینکه مراسم به نحوی در محدوده قانون تعریف شده باشد. و اتفاقا چیزی که ما به آن نیاز داریم، این نیست که عکس خامنه ای و خمینی آتش زده شود. آنچه مهم بود و هست این است که در روز راهپیمایی سکوت دو تا سه میلیون نفر( به اعتراف سردار همدانی و قاسمی) در خیابان بودند، سکوت آنها معلوم بود که معنایی جز مخالفت صریح با آیت الله خامنه ای نیست. مگر مردم در شعارهای میلیونی شان مرگ بر دیکتاتور نمی گویند، لابد همه می فهمند منظور از دیکتاتور شخص آیت الله خامنه ای است.
سوم: انقلاب، در دنیای جدید فقط در یک حالت رخ می دهد، در حالتی که شکاف میان حکومت آنقدر وسیع باشد که مردم بتوانند به خیابان بروند و یکی دو روزه در اثر یک اتفاق حکومت قبلی عقب نشینی کند و رهبران حکومت فرار کنند و بروند. در اینجا دو مولفه وجود دارد، یکی کسانی که قانونا و براساس وضع موجود با قواعد موجود یک سوی شکاف قرار می گیرند، و حرف آنها هم آنقدر قانونی است که روز به روز حامیان استبداد ریزش کرده و به مخالفان استبداد می پیوندند و گروه دوم کسانی هستند که به خیابان می روند تا کار را تمام کنند. من جزو گروه اول هستم، من می توانم بنویسم، می توانم به نفع مردم و علیه حکومت تلاش کنم تا ذهنیت حامیان حکومت را تغییر دهم، شما هم که دوست دارید همه چیز را از اساس عوض کنید، لطفا مسوولیت قسمت دوم را به عهده بگیرید. یک همکاری کامل. شجاعت هم که دارید، پیش به سوی انقلاب.
چهارم: این که چرا موسوی به قانون اساسی متمسک می شود، شبیه به همان سوالی است که می پرسیدند چرا خاتمی با ارکان نظام و ولایت فقیه کنار می آید. مشکل این است که ما فرض می کنیم که خاتمی رهبر اپوزیسیون است، چون رهبران اپوزیسیون مان کارشان را بلد نیستند، از او انتظار داریم بشود رهبر اپوزیسیون، در حالی که خاتمی رئیس جمهور بود و رئیس جمهور خوبی هم بود. کلیه شاخص های اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی هشت سال خاتمی در مقایسه با قبل و بعد از او نشان می دهد که در دوران خاتمی مردم از نظر اقتصادی قدرت خرید بیشتر و ثبات بیشتری داشتند و کشور ذخیره اقتصادی خوبی برای آینده داشت. دوران خاتمی اوج شکوفایی فرهنگی ایران بود و مردم عادی آزادیهای اجتماعی زیادی به نسبت قبل و بعد از خاتمی داشتند و از طرفی از نظر سیاسی چه در داخل و چه در خارج، ایران وضع بهتری نسبت به قبل و بعد دوران خاتمی داشت. لابد می پرسی چرا خاتمی را با مطلق مقایسه نمی کنم و با قبل و بعد مقایسه می کنم؟ بخاطر اینکه ما در مطلق زندگی نمی کنیم و در فضای واقعی زندگی می کنیم.
به همین دلایلی که برشمردم، موسوی نیز مثل خاتمی موقعیت ویژه ای داشت و دارد. او یک نامزد انتخاباتی بود که به گفته حکومت 13 میلیون رای آورد و ما با دلایل قطعی و روشن معتقدیم او حائز اکثریت آرا بود و دولت احمدی نژاد با کودتا، دولت حامیان موسوی را از آنها دزدید. در حقیقت موسوی اگر " شان" ی دارد، از سر همان نامزدی ریاست جمهوری است. چون اوست که می گوید " رای من کو" و طبیعی است که او وقتی می تواند بگوید رای من کو که قانون اساسی را پذیرفته باشد. اگرچه موسوی بارها تاکید کرده است که معتقد است که قانون اساسی باید اصلاح شود و این اصلاح هم باید از طریق قانونی صورت بگیرد.
پنجم: مشکل قانون اساسی کنونی و ساختار قدرت در نظام کنونی الزاما به قانون اساسی و یا شکل نظام برنمی گردد. شاید بخش عمده تناقض های کشور و حکومت بخاطر یک قانون اساسی است که با آن از یک حکومت کاملا دموکراتیک تا یک حکومت کاملا دیکتاتوری را اجرا کرد. با همین قانون اساسی می توان براحتی رهبر و رئیس جمهور را عزل کرد. مشکلی که وجود دارد این است که گروهی از صاحبان قدرت، نه از قدرت قانونی شان، بلکه از قدرت نظامی و پلیسی استفاده می کنند. دستور خامنه ای به مجلسی که قصد داشت به هشت وزیر احمدی نژاد رای اعتماد ندهد، اما بخاطر نامه خامنه ای به سه نفر فقط رای اعتماد نداد، در این نیست که خامنه ای واقعا حق دارد چنین نامه ای بدهد. اینکه شورای تشخیص مصلحت به وظیفه اش عمل نمی کند، بخاطر اشکال قانونی نیست، یا اینکه شورای نگهبان صلاحیت نمایندگان را رد می کند، بخاطر مشکل قانون نیست، بخاطر این است که یک گروه بر سر قدرت نشسته اند و هر کاری دوست دارند می کنند.
لابد می گوئی قدرت رهبری در قانون چنان است که می تواند همه این کارها را بکند. اما چنین نیست، اساسا تمام کارهای رهبر کشور در انتخابات، اعم از استفاده از ارتش برای سازماندهی آرا، جانبداری از یک کاندیدا، استفاده از پول دولت برای خرید رای، تائید انتخاب احمدی نژاد دو هفته قبل از اعلام صحت انتخابات و دستور به شورای نگهبان برای عدم رسیدگی به تقلب، همه و همه خلاف حقوق و وظایف رهبر است. اینها ربطی به قانون ندارد. لابد در اینجا فکر می کنی من طرفدار قانون موجود هستم، نه، من طرفدار این قانون اساسی متناقض نیستم، اما از نظر من مستمسک شدن موسوی به قانون اساسی برای پیشبرد جنبش یک کار منطقی و درست است. البته می توان همه این حرف ها را در گورستانی دفن کرد و گفت که ما می خواهیم با نافرمانی مدنی و اعتصاب و ریختن به خیابان ها حکومت را برکنار کنیم. این هم راه خوبی است. بقول مولوی گر تو بهتر می زنی بستان بزن.
مشکل من با کسانی که می خواهند انقلاب کنند، این نیست که چرا می خواهند انقلاب کنند، مشکلم این است که چرا انقلاب نمی کنند تا ما هم از شر این حکومت راحت شویم. حتما خواهی گفت که افرادی مثل من یا بزرگانی مثل موسوی و خاتمی مانع انقلاب کردن شما هستند. این دیگر مشکل شماست، وقتی شما در خودتان قدرتی می بینید که بتوانید خامنه ای و احمدی نژاد را با آن همه ارتش و پلیس و لباس شخصی شکست دهید، یک موسوی و خاتمی که حتی یک دفتر و یک رسانه برای استقرار خودشان ندارند که چیزی نیست. فرمول هایی مانند اعتصاب و نافرمانی مدنی در زمانی که دولت روی درآمد نفتی نشسته است، طبیعتا فرمول هایی نارساست. اگر بگوئیم اعتصاب کنند، و کسی اعتصاب نکند، آن وقت چه خواهد شد؟
ششم: از من خواسته ای که " جوگیر نشوم" و احتمالا منظورت این است که زیاد دل به جنبش سبز نبندم. دوست من! من چیزی واقعی تر از جنبش سبز در مواجهه با حکومت نمی بینم. جنبشی که صدها زندانی و شهید داده و بیش از یک سال است در مقابل سنگین ترین فشارهای استبداد پایداری کرده و تو هم معتقدی و گفته ای که " به نظرم بیش از آن که از موسوی انتظار میرفت ایستادگی کرد و به خواستهای ولیفقیهنظام تن نداد." در این ده سال من بارها نیروهای مختلف را تجربه کرده ام. از سلطنت طلبانی که حامی آقای رضا پهلوی اند که خود ایشان دستبند سبز می بندد و طرفدار انتخابات آزاد است، تازه معلوم نیست انتخابات آزاد هم بخواهد بشود، ایشان نامزد بشود یا بیخودی خودش را در دردسر نیاندازد. تا دوستانی که یک باره از داخل کشور سبز می شوند و به عنوان رهبر جنبش مردمی معرفی می شوند مثل رفقای خوبم که همه الحمدالله از چپ های داخل وطن هستند، در چند سال گذشته مثل ستاره هالی یک باره ظهور کردند و رفتند تا 76 سال بعد که دوباره در زمان چه کسی ظهور کنند، خدا می داند. از این نیروهای چپ مستقل که بگذریم پای نیرویی به میان می آید مثل مجاهدین خلق که رهبرشان معلوم نیست چند سال است کجاست، تا اپوزیسیون خارج از کشور که با یک نسیم اصلاحات و جنبش سبز گرمی اش می کند و با دو تا اعتراف تلویزیونی سردی اش می کند. جز اینها که واقعیت دارند، من فقط جنبش اصلاحات را در عصر خاتمی و جنبش سبز را در دوران فعلی به عنوان یک جنبش جدی و استوار می شناسم.
جنبش سبز بیشترین مقبولیت، عقلانیت، پایداری، شجاعت، برنامه و استمرار را دارد. طبیعی است که همچون منی که آرزویم این است که از سیاست خلاص بشوم و بروم به ادبیات بچسبم و در یک ایران نسبتا آزاد ده سال آخر عمرم را به انتشار دهها کتاب منتشر نشده ام بپردازم، وادار می شوم که از این جنبش حمایت کنم. برادران من، عیسی سحرخیز و احمد زیدآبادی و بهزاد نبوی و امین زاده و بسیاری از زنان و مردانی که ده سال وفاداری شان را به آزادی دیده ام و حالا چهره رنج کشیده شان را پس از ماهها انفرادی می بینم، وادار می شوم که پرچم سبزی که از دست آنها به زمین افتاده بردارم و با افتخار دستبند سبزم را به دست ببندم و صبح تا شب برای جنبش بکوشم. من می دانم که این جنبش پیروز خواهد شد. و تلاش برای این پیروزی به معنای تلاش برای آزادی و دموکراسی و حقوق انسانی است و همین است که به زندگی من معنی می دهد. من حالم به هم می خورد وقتی می بینم کسی مثل عیسی سحرخیز با بدنی زخم خورده و صورتی که به یک سال نگذشته انگار بیست سال پیر شده، در زندان انفرادی همچنان بر دفاع از حقوق ملتش بایستد و من بتوانم در آزادی کامل، نق بزنم که حالا که آه جنبش سبز رفت و نابود شد. من حالم به هم می خورد وقتی می بینم کسی که حتی از گفتن اسم مستعارش هم هراس دارد، از موسوی می خواهد که به همه کرده ها و ناکرده های خود اعتراف کند. من حامی جنبش سبز هستم، چون جنبش سبز واقعا هست، چون من با آن معنی پیدا می کنم، چون هزارها مثل من هستند و ما جو گیر آن مردمی هستیم که تهدید شده و ترسان، میلیونها نفر به خیابان آمدند و رای شان را خواستند پس بگیرند. آن روز را هیچ کس از من نمی تواند بدزدد. به من می گوئید که جوگیر واقعیتی که هست نشوم، اما دل به توهماتی ببندم که نه نشانی از آنها می بینم و نه اثری از آنها را احساس کرده ام.
هفتم: گفته ای " اصلاح طلب ها را باید مدام فشار داد تا دو کلمه حرف مناسب از دهانشان بیرون بیاید." اتفاقا این حرف درستی است. به چند دلیل، اولا که بخش وسیعی از آنها زندانی اند و برای دو کلمه حرف زدن، نه تنها به خودشان باید فشار داد، بلکه باید به قاضی شان هم فشار داد تا بگذارد بیایند بیرون و دیده ای که وقتی کسی مثل سحرخیز بیرون می آید قبل از اینکه دست به او بزنی یک باره همه کاسه کوزه حکومت را می ریزد به هم. دیگر اینکه اصلاح طلبان در داخل کشور، زیر هزار فشار و کنترل هستند و نه رسانه دارند و نه قدرت حضور خیابانی. می بینی که کروبی را چند بار تا به حال در خیابان کتک زده اند. می بینی که پنج شش عضو خانواده هاشمی یا دستگیر شدند یا در خیابان کتک خوردند یا آن یکی تحت تعقیب حکومت است، می بینی که حداقل دو عضو خانواده موسوی یکی به زندان افتاد و دیگری در خیابان کشته شد. می بینی که اصلاح طلبی مثل جلایی پور، پسرش که نابغه درس خوانده آکسفورد است، در زندان است، عروس اش تحت تعقیب حکومت است، خودش هم از دانشگاه اخراج شده. می بینی که آدمی مثل ابطحی را پس از این که آن همه آزار دادند، هنوز رها نمی کنند و اگر یک کلمه حرف بزند، دوباره با ده تا موتورسوار می برندش گوشه شهر و می زنندش.
اما انگار اشتباه کردم، منظورت این نبود که اصلاح طلبان حرف نمی زنند، گفتی " حرف مناسب" نمی زنند. یعنی آنچه که شما می پسندید نمی گویند. پس مشکل حرف زدن از آزادی و دفاع از حقوق ملت نیست، سخن از این است که شما انتظار دارید اصلاح طلبان حرفی که شما مناسب تشخیص می دهید بزنند. اصلاح طلبان، احتمالا منظور خاتمی است، دوبار در انتخابات شرکت کرد، یک بار حدود بیست میلیون و یک بار دیگر 22 میلیون رای آورد. موسوی هم یک بار حرف خودش را زد و در انتخابات به گفته حکومت 13 میلیون رای آورد. فکر می کنی اگر حرف شما را زده بود، چند میلیون رای می آورد؟ مطمئنم که یک میلیون رای هم نمی آورد. البته این را نمی توان اثبات کرد. نه شما و نه من. پس مثالی برایت می زنم از خویشاوندی که نوشته های مرا عاشقانه دوست داشت، سال 1379 به من انتقاد می کرد که " چرا چنین نمی نویسی و چنان نمی نویسی؟" و بگویم که این خویشاوند بشدت عاشق تلویزیون های لس آنجلسی بود و غش می کرد برای داستان های سونا و جکوزی فرمانیه و زعفرانیه. به او گفتم " تو فکر می کنی من در کارم موفق ترم یا تو؟" پاسخ داد: " معلوم است، تو در کارت موفق تر از من هستی، من هم که به تو پیشنهاد می دهم برای این است که موفق تر بشوی" به او گفتم: " فامیل جان! تو که بلدی چطوری می توان موفق شد، چرا خودت موفق نمی شوی؟" به نظرم می آید که شما اشتباه می کنید.
هشتم: اما، یک چیز هم فراموش نشود. میرحسین موسوی دیروز، که وارد انتخابات شد، هیچ شباهتی به میرحسین موسوی امروز ندارد. او بطور کلی گفتمانش، سطح خواسته هایش، دایره مخاطبانش روز به روز گسترده تر، امروزی تر و ایرانی تر شده است. و این دلیلی نداشته جز این که او با رسانه های دیگر ارتباط داشته است. در حقیقت حرفی که شما می زنی و من به صد کرشمه اثبات می کنم که غلط است، چندان هم بیراه نیست. ما به عنوان مخاطبان سیاست و افکار عمومی نقش گروه فشار را داریم. گروه فشار از نظر جامعه شناسی " گروهی است که در جامعه وجود دارد، ولی در قدرت سهم ندارد" وجود همین گروه فشار در انتخابات اخیر باعث شد تا موسوی و کروبی حرف هایی را بزنند که اصلا در قدوقواره و سابقه و ذهن و زبان شان نبود. این یعنی عمل درست رسانه و افکار عمومی. پس چاره ای نیست که اگر می خواهی حرفی مناسب از زبان اصلاح طلبان دربیاید، باید فشار بیاوری و مطمئن باش این فشارها موثر است. بخصوص که خودت می گوئی " هدف من تضعیف تلاشهای موسوی و ایستادگی شان در مقابل خامنهای و کودتاچیان نیست. به نظرم بیش از آن که از موسوی انتظار میرفت ایستادگی کرد و به خواستهای ولیفقیهنظام تن ندادند و به همین خاطر از " کشتی نظام" که حالا تبدیل به " قایقی" شده پیادهشدند. میدانم تا کجا از سوی خامنهای و کودتاچیان تحت فشار هستند، محدودیتها رانیز درک میکنم، خوشحالم که به جای خاتمی، آقایان که مقاومترند کاندیداشد."
نهم: نوشته ای درباره انقلاب 57 و علت اینکه گفتگوی من و تو دارد اتفاق می افتد که " دفعه قبل خیلی ها سکوت کردند تا انقلاب پیروز شود و آن اتفاق افتاد؟" و حالا معتقدی که باید همه حرف ها را قبل از پیروزی زد. اما به این نکات توجه کن:
1) شاید اگر در آن روزها همه مخالفان خمینی با او وارد دیالوگ می شدند، و مردم می فهمیدند که طرف پیاده است و مخالف آزادی و دموکراسی است، اصلا انقلابی هم رخ نمی داد. البته من معتقدم اگر چنین شده بود، بهتر می شد، چون به هر حال می دانیم که از پیروزی انقلاب ما سودی نبرده که هیچ، سراسر زیان کردیم. اما اگر این مثال را بخواهی مکرر کنی، معنایش این خواهد بود که احتمالا اگر حالا هم با هم حرف بزنیم، ممکن است مردم بپذیرند و متوجه شوند که این گروه سبزها جانورانی درنده و بدخو و زشتند و مبارزه را رها کنند و جنبش سبز شکست بخورد و طبیعتا اگر شما نتوانید حکومت را تغییر دهید، حکومت پابرجا خواهد ماند. من با این یکی موافق نیستم.
2) پیشنهاد می کنم یادت نرود که دشمن اصلی ما استبداد است، و اگر قرار است ده تا حرف بزنی هشت تا را باید به او بزنی، دو تا هم انتقاد از جنبش سبز بکنی. اینطور که بشود هم استبداد بیشتر به چالش کشیده می شود و هم جنبش سبز یا هر چیزی که دوست داری اسمش را بگذار، آن جنبش اصلاح می شود و تعداد بیشتری از مردم را شامل می شود.
3) برخلاف آنچه گفته ای من معتقد نیستم که در انقلاب پیشین کسی سکوت کرد و این سکوت باعث پیروزی آیت الله خمینی شد. چنین نبود. اتفاقا شخص شاه هشدار داده بود که دیکتاتوری دینی به جای من خواهد آمد. مرحوم بختیار هم صریحا و بطور علنی گفته بود که " صدای دیکتاتوری نعلین می آید" اما وقتی این حرف را زد، همه نیروهای سیاسی مذهبی و چپ و ملی و راست و لیبرال مسخره اش کردند. در حقیقت در انقلاب ایران همه مسحور شهامت آیت الله خمینی شده بودند و هر چه می گفت به همان شکل که می خواستند تفسیر می کردند. به نظرم زمان ما دیگر آن زمان نیست، مهم ترین خصلت جنبش سبز، گفتگوی جنبش در حوزه رسانه های گوناگون است. این گفتگو اتفاقی زیباست. بشرط اینکه از یادمان نرود هدف اصلی ما مبارزه با استبداد است نه ویران کردن کسی که نمی شناسیم و می تواند بهترین همرزم ما برای جنگ با استبداد باشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر