۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

چناری در گلدان - مسعود بهنود

این که در 22 خرداد پارسال چه شد، این که چه کسان بردند و که باخت در این معامله، و این که آثار بد و خوب این بازی چه خواهد بود، شتاب نباید کرد، دیر و دور نیست که آشکار شود. به روزگاران نیز نوشته خواهد شد. بخش های ناشنیده اش به گوش ها خواهد رسید و گوشه های نانوشته اش به قلم ها روان خواهد شد. من از میان انبوه زیان ها و سودها، که کس هنوز احصایش نکرده، یکی را برگزیده ام که به گمانم هم اکنون هم می توان درباره اش حکم راند. از کسانی می گویم که در این هیاهو خواستند که تندی کنند. و کردند.

از میان همه آن ها که تند راندند و آسیب دیدند، اندر مثل، دو تن را برگزیده ام که نام آشنایند و لازم نیست درباره زیاد سخن رانده شود: جوادلاریجانی و محسن مخلمباف.

نخست پرسش این خواهد بود که چه شباهت است بین این دو، به گمانم هیچ. شاید از شدت بی شباهتی قایل قیاس باشند. اما تاکنون هر دو مغتنم بوده اند برای بنیان تفکر و هنر این ملک. در سی سال گذشته هر دو سودها رسانده اند به سرزمینی که در آن زاده شده اند. پس علت نگارش این وجیزه هم روشن شد. می نویسم چون گمان می کنم ما که ایرانیان باشیم از کج شدن و گم شدن هر کس از این قبیله، از حذف شدن این گونه کسان از زندگی اجتماعی و هنری و سیاسی کشورسودی نمی بریم بلکه غبن مان حاصل است.

آغاز زندگی
آقا جواد و آ قا محسن به فاصله پنج سال از هم متولد شدند. جواد در 1331 در بستر امن بیت مرجعی صاحب نام و اعتبار در نجف به جهان دیده گشود و محسن در سال 1336 در فقر جنوب تهران. محسن تا زمانی که کینه فقر در او منفجر شود و به فکر تاسیس یک سازمان چریکی بیفتد که یک عضو داشت و یک هوادار، جز تلخی و سیاهی فقر چیزی ندید و نداشت، فقط چهارده سال داشت. همیشه مجبور بود برای تامین زندگی خود و مادرش کار کند، هر کاری، از انواع دستفروشی تا کارهای سخت بدنی. اما جواد بزرگ تر پسر آیت الله آمیزهاشم آملی نه تا چهارده سالگی که بعد از آن هم هیچ فقر را ندید و زمهریر آن را تجربه نکرد. محسن به نفرتی که در وی جا گرفته بود سرانجام کار دست خودش داد و پرید تا پاسبانی را خلع سلاح کند، تیرخورد و گرفتار شد و رفت تا نفرتش را در اتاق تمشیت کمیته مشترک ضد خرابکاری آب دهد. در آن زمان جواد لباس روحانی بر تن، صاحب مکتب و کلام بود و به اندازه وزن محسن کتاب های مغلق فلسفی و دینی به عربی و فارسی خوانده.

وقتی محسن را در کنج زندان مشترک به تخت بسته بودند و می زدند آقا جواد بن آمیزهاشم از کسوت ثقه الاسلامی به در آمد و برای درس به حاشیه زیبای خلیج سان فرانسیکو روان شده در دانشگاه معتبر برکلی نزد برجسته ترین دانشمند جهان فیزیک نظری می آموخت. می خواست راهی را برود که حکما و فلاسفه بزرگ رفتند از فلسفه و الهیات به نجوم و ریاضی. در این زمان چند کتابی به انگلیسی و عربی و فارسی نوشته و به فرانسه می خواند. اگر انقلاب نمی شد چه بسا در همان دانشگاه برکلی استاد می شد، در این فاصله محسن در زندان کمیته ضد خرابکاری اولین کتاب ها را خواند و برای اول بار جز فقر و غم نان به چیز دیگری فکر کرد.

وقتی انقلاب منفجر شد فرزند بزرگ آمیزهاشم، در یک قدمی دفاع از تز دکترایش برکلی را رها کرد و به تهران آمد بیست و شش سال داشت و محسن زندان دیده و بر دوش مردم از زندان به درآمده و سر گذاشته دنبال بازجویان بدکار خود، تازه وارد دهه بیست زندگی شده بود. بار انقلاب از چند آیت الله و کسانی مانند مهندس بازرگان و دکتر شیبانی و دکتر سحابی که بگذری که سرد و گرم چشیده بودند، باقی همه بر دوش همین سن ها و از همین نسل بود.

دعوت انقلاب
انقلاب پیام دعوت بود برای هزار هزار که تنها نقطه مشترکشان نفرت از رژیم پادشاهی بود. حاج آقا روح الله خمینی رهبر انفجار نفرت شد و تازه چه بسیار که مهارش را کشید اما هر چه بود یک فرصت هم بود، فرصتی برای جوانانی همسن و سال جوادآقا و محسن. چه آقازاده های خوب درس خوانده که از برکلی و لندن و بیروت آمدند و چه فقیرهای لاغر دچار ضعف غذائی که از حلبی آبادهای نازی آباد یا زندان کمیته بیرون آمده بودند، هزاران و بلکه میلیون ها حالا جوادلاریجانی نگو بگو سعید حجاریان و محسن نگو و بگو عماد باقی یا اکبر گنجی. محسن با پاهائی که کفشان دیگر گوشت نمی آورد، در بیست سالگی شلان شلان تن را کشید تا خیابان ها و رسید به صفوف انقلابی ها. آقازادگان هم از بیروت و نجف، از برلین و لندن و پاریس رسیدند. انقلاب کارهای بسیار داشت.

در موج موج انقلاب، مدیران کراوات زده به جرم درس خواندن در جورج تاون و برکلی رانده شدند و از کوه و کمر فراری. جا باز شد. فقط اعتمادی لازم بود که یا از طریق همسلولی در زندان های کمیته به دست می آمد، زندانیان همدیگر را صدا کردند، و یا همچو ده ها تن از خانواده های صدر، خرازی، سلطانی، شریعتمداری، حکیم، لاریجانی، بروجردی، جبل عاملی، طباطبائی، آشتیانی و خوانساری که نیازی به معرف نداشتند، نسبت با روحانیون بزرگ معرفی نامه شان بود. از همین رو فرزندان درس خوانده آمیزهاشم با همه جوانی به سوی مقامات رفتند. جواد به وزارت خارجه و دیپلوماسی که مورد علاقه اش بود، علی به شورای نگهبان، باقر هم در راه پزشکی بود، آقا صادق هم گرچه در زی طلبگی ماند اما در ناصیه اش بود که در چرخش دوم حکومت به بالا می رسد. چنان که فرزندان آقای خاتمی روحانی محبوب اردکان هم یکی شان فلسفه می خواند در کسوت روحانی، یکی در دانشگاه پزشکی می خواند و آن دیگری هم در دانشگاهی دیگر بود. اما سهم محسن با پای از شکنجه به درد و مزاحم فقط حوزه اندیشه و هنر بود. کتاب هائی که در زندان ساخته بود کار خودش را کرد و او که از حرمت سینما و فیلم هرگز به سینما نرفته بود حالا که حاج آقا روح الله گفت ما با سینما مخالف نیستیم با فحشا مخالفیم رفت که سینمای بی فحشا بسازد به توبه نصوح، دو چشم بی سو و استعاذه اکتفا نکرد بلکه همچنان چشم بسته به آثار سینماگران بزرگ بایکوت را هم ساخت. اما چندان که جنگ از گردنه خرمشهر گذشت، آقا محسن هم روزه را شکست و چشم گشود به دیدن. و دیگر راهی نمانده بود تا جهان از شناخت یک فیلمساز ایرانی انگشت به حیرت بگزد. بای سیکل ران را تیری رها شده در تاریکی گرفتیم، دستفروش را به تامل دیدیم و در عروسی خوبان انار شکافت، سینمای ایران صاحب یک اعجوبه شده بود. او که جانش و عشقش سینما بود و جهان کشفش می کرد.

اما تا این جا و تا جنگ پایان گیرد جواد لاریجانی مناصب بزرگ را تجربه کرد گرچه در هیچ کدام دیر نماند. از نمایندگی مجلس تا معاونت وزارت خارجه. و شاید مهم تر این که به ماموریت های بزرگ و حساس رفت که قرار بود کس جز احمدآقا که دستور از امام برای فرزند آمیزهاشم می برد از آن باخبر نباشد. چنان که وقتی در سفری همراه یک هیات رفتند تا نامه رهبر را به گورباچف برسانند، از اعضای هیات کسی نبود که نداند جواد آقا بیش از همه ادب دیپلوماسی می داند و زبان خارجیان می فهمد. بیشتر اعضای هیات معنا و اهمیت پیش گوئی آیت الله خمینی را ندانستند که نوشتارش طعم نوشتار پیامبر را داشت خطاب به شاهنشاه ساسانی. چنان که در پایان دادن به جنگ که اولین آزمایش بود برای گروهی که تا آن زمان مردمی گمان داشتند که شکست ندارند هر چه گفته اند شده [مگر امام نگفت شاه برود رفت، مگر به فرمانش اولین رییس جمهور ساقط نشد، مگر به حکمش مجاهدین حتی وقتی در زندان بودند خلاص نشدند، مگر به نهیبش فتنه سیاسیون همگی باطل نشد مگر...] اما حالا مشاوران مصلح خبر می دادند که پیروزی در جنگ نشدنی است و خطر به پشت بیت ها رسیده است. و چه کسی باید این پیام را می برد و جواب را می آورد از ینگه دنیا و از دیار فرنگان. فقط آقا جواد که رییس هیات مذاکره کننده بر سر صلح بود در حالی که رییس دستگاه دیپلوماسی، دکتر ولایتی، می گفت من تا هستم صلح نیست.

و همچنان که جناح ها روشن می شد لاریجانی در جناح راست جا می گرفت و محبوب هیات موتلفه اسلامی می شد [با همه اکراهی که بزرگان هیات داشتند از این وصلت] اما محسن سهم مهندس موسوی بود که هنر می شناخت و چون او درد مستضعفان داشت. و این همان جناحی بود که نه آقا جواد تحملش را داشت و نه آن ها تحمل وی را.

پایان جنگ
اما جنگ پایان گرفت. یک دهه سرنوشت ساز. اگر لاریجانی را از برکلی به کاخ های قدرت برده بود در مقام نمایندگی مجلس یا معاونت وزارت خارجه و یا نماینده ویژه دولت، محسن از اتاق تمشیت به میز موویلا و تماشای راش های فیلم رسیده بود. از توبه نصوح به نوبت عاشقی. و تازه فیلم هایش هم راه جشنواره های جهانی را یافته بود. اگر دولتمردان در زباندانی و سیاست شناسی لاریجانی یک ایران تازه دیدند، جهان هنر هم در بای سیکل ران یک ایران تازه دید، جهان گمان داشت در انقلاب و جنگ دیگر چیزی از هنر ایرانی نمانده است.

اما همزمان که به گفته وزیر وقت خارجه به توصیه وزارت اطلاعات لاریجانی از معاونت وزارت خارجه کنار گذاشته شد، اولین حملات هم به تجربه های تازه مخلمباف صورت گرفت. دهه دوم جمهوری اسلامی دیگر دریافت این واقعیت دشوار نبود که جوادلاریجانی را جناح چپ منجرف می دانست و نمی خواست، مخلمباف اما در چشم جناح راست داشت منحرف می شد. پس عجب نبود که جوادآقا باز هم به نمایندگی مجلس و ریاست مرکز پژوهش های قوه مقننه منصوب بود و مخملباف باید خون می خورد تا روزی که ندا از دوم خرداد در رسد. از اتفاق یکی از علل پیروزی اصلاح طلبان افشای مذاکرات جواد لاریجانی و نیک براون [بعدا سفیر بریتانیا در تهران] اعلام شده، همان مذاکره که قرار بود راه ریاست جمهوری ناطق نوری را در لندن هموار کند اما با افشاگری روزنامه سلام نه فقط حتی معاون لاریجانی در مرکز پژوهش های مجلس[مرتضی نبوی سردبیر رسالت] را واداشت که حسابش را جدا کند بلکه ناگهان همه جناح راست را با خطرات نزدیکی به او آشنا کرد.

دولت خاتمی، اما فقط جوادلاریجانی را از زمین بازی سیاسی بیرون فرستاد. نمایندگی مجلس از دست داد و ناگزیر شد به نقش تحلیلگر مسائل سیاسی و منقد دولت اکتفا کند. اما دیگر چندان نوشته بود که دوست و دشمن بدانند جای او کجاست و تصویری که از ایران اسلامی دارد چیست.

دکترین ام القری
رسالت روزنامه جناح راست چندی قبل فاش کرد که در اواخر دهه شصت جواد لاریجانی نظریه ام القری را مطرح کرد که از نظر این روزنامه خواستگاه اصلی اش واقع گرائی بود و از دو ستون تشکیل می شد: اول اينکه ما قصد داريم کشورمان را بر اساس يک نظام و نظر اسلامي بسازيم تا کشور پيشرفته و آبادي داشته باشيم . خواسته ديگر نيز اين است که ما به هيچ عنوان نمي خواهيم حيثيت اسلامي خود را فراموش کنيم . ما بخشي از جهان اسلام هستيم و جهان اسلام نيز محدوده جغرافيايي خاصي ندارد.

خلاصه این دکترين چنین است:

الف) ملاک وحدت در فلسفه ام القري، وحدت در انجام وظيفه اسلامي است، چرا که در اين حاکميت امتي مسئول با رهبري مسئول جمعا در سرزميني به عنوان ام القري هسته مرکزي حکومتي را تشکيل مي دهند که برد جهاني دارد.

ب) ولايت فقيه و حکومت ولايت فقيه، اساس و جوهر تشکيل حکومتي اسلامي در ام القري است. عامل وحدت اسلامي همان رهبري ولايت فقيه است.

ج) مرزهاي قراردادي و بين الملل جغرافيايي اثري در اين رهبري ندارد. جهان اسلام امت واحده است. ولايت فقيه و حيطه مسئوليت آن قابل تقسيم به کشورها نيست، مسئوليت رهبري امت اسلام مرزي نمي شناسد.

د) کشوري “ ام القري “ جهان اسلام شناخته مي شود که داراي رهبري گردد که در حقيقت لايق رهبري جهان اسلام مي باشد.

هـ) اگر ميان دو سمت تعيين رهبري انقلاب و حکومت ايران با رهبري امت اسلامي و نهضت جهاني اسلام در عمل، تزاحمي به وجود آيد همواره مصالح امت اولويت دارد مگر اينکه هستي ام القري که حفظ آن بر همه امت ( و نه تنها مردم ام القري ) واجب است، به خطر افتد.

و) ام القري در صورتي که به حقوق امت تجاوز شود، مي خروشد و با توانايي خود سعي مي کند حق امت را بگيرد، لذا به همين دليل قدرت هاي جهاني سعي مي کنند آن را در هم شکسته و نابود سازند تا ديگري سدي بر سر راه اميال آن ها نباشد، و در اينجاست که وظيفه امت شروع مي شود و آن حفاظت و حمايت ازام القري مي باشد. امت موظف است که در زمان بروز خطري جدي براي ام القري به حمايت از آن برخاسته، سعي کند ام القري را نجات دهد.

همان روزنامه توضیح می دهد که سياست ها و راهبردهاي ايران بعد از جنگ عملا بر اساس نظريه ام القری تعیین شده است.

نقاش عشق
اما نقش آن دیگری که از دامان فقر برآمد. محسن چنان که به نوبت عاشقی رسید و از شب های زاینده رود گفت دیگر از بهشت بیرون شده بود و او به پیشواز رفت ملحدانه. دیگر در جانش جز هنر نبود. قصه ها که نوشت نشان داد که از میان عهدها که در جوانی با خود بست تنها به آن وفادار مانده که عشق باشد و انسان. پس دیگر عجب نبود اگر سردی تهران وی را به دامن افغان ها انداخت از سفر به قندهار به دوشنبه بازار و رفت تا سکس و فلسفه که در ام القری نه فقط جائی نداشت بلکه جان سازنده فریاد مورچه ها را نیز به خطر می انداخت.

در همین حال بود که احمدی نژاد خلاف تصور محسن مخلمباف و حتی می توانم گفت مصلحت دید جواد لاریجانی بر تخت نشست. اگر شکست اصلاح طلبان برای جواد لاریجانی به جهت خشمی که از آنان در دل داشت و در ام القرایش حاضر نبود به آنان یک اتاق تعارف کند، خبر خوشی بود برای مخلمباف داشت آخرین بهانه های وفاداری به انقلاب را پاره می کرد.

اما وقتی چهار سال اول تمام شد و نوبت به تجدید دیدار احمدی نژاد با قدرت رسید، برای محسن مخلمباف یک خبر خوش داشت، میرحسین که مخلمباف در همه این سال ها تنها او را قبول داشت و می شنید وارد میدان شده بود، و این بود که در ام القری لاریجانی، حتی به اندازه خاتمی جا نداشت. چرا که خاتمی یک آقازادگی داشت که این چپ هوادار کوپن این را هم نداشت.

با این همه از نظر برخی از مبتلایان قدرت مگر خرداد سال پیش چه بود جز گفتگوئی بر سر ماندن در قدرت یا تن دادن به دیگری، مگر چه بود جز ماندن یک جمع و رفتن و شاید حذف شدن جمعی دیگر. شاید راست بگویند در اول این بود اما چنین نماند. جنبش سبز در اعتراض به انتخابات شکل گرفت اما در آن محدود نماند. در این شکل تازه هر دو تنی که از آنان سخن است بی صدا نماندند. و این موضوع مقاله حاضر است. هر دو تند شدند و از زی خود به در آمدند.

تندی های نه ناگزیر
جواد لاریجانی که زبان جهان و دیپلوماسی می داند زبان کوچه و بازار برگزید، یعنی ندید که هر زبان که بگیرد به دلیل واضح تری در جمع مصباحیان جایش نیست. زبان مرد سیاست و علم شد همچون حسین شریعتمداری و حسین الله کرم و ازغندی. زبان کسانی که یک هزار علم وی ندارند.

نه که تند نگفته بود آقای لاریجانی . نه که وقتی سخن از حقوق بشر و اعدام های جمعی رفت نگفته بود: "آمار خوبی از نرخ زاد و ولد وجود دارد، که حدود ۴ درصد است. ما حدود ۲ میلیون جمعیت جدید در هر سال داریم. من انسان امیدوار و خوشبینی هستم". و پشت برخی از هواداران خود را هم لرزانده بود.

اما دیگر رسیدن به "زمانی که اوباما بر سر کار آمد از تعامل و گفتگو با ایران سخن گفت چه شده که امروز این «کاکا سیاه» حرف از تغییر نظام ایران می زند" جای نگرانی داشت.

اما محسن مخملباف هم از سوی دیگر، وقتی خبر از خشونت ها، حبس و شکنجه ها شنید، زبانی چنان برگزید که پیدا بود خود را از ام القری داوطلبانه اخراج کرده است. همان کس که بعد از آخرین فیلمش هر چه اندوخته بود بر سر سامان دادن به بچه های افغان کرد. و هر چه در دل داشت نیز به پای جنبش سبز ریخت.

بدین گونه است که اگر مردم داورند که در نهایت با هر جهان بینی و با هر دکترین، با هر نثر و هر کلامی سرانجام چنین است، باید گفت فقط محسن مخلمباف نیست که خود را از ام القری رانده بلکه مبدع این دکترین هم با زبانی که به تازگی برگزیده و چنان بی پروا که سخن می گوید دیگر در ام القری جائی چنان ندارد که شایسته اوست، چنان بی اعتنائی که احمدی نژاد و توابع به این همه دلسوزی و سینه به تنور چسبانی نشان می دهند، آدمی را به این جا می رساند که بعد از دانشگاه آزاد، نوبت جاهائی مانند پژوهشگاه دانش های بینادی است.

و این همان سازمانی است که بنیاد گذارش آقای لاریجانی است و بسیار زمینه های علمی که در این دو دهه در کشور رشد و سامانی گرفته، به طفیل همین مرکز بوده است. برای اولین بار اینترنت هم از همین جا وارد کشور شد.


و این نوشتم تا شباهتی را که در اول نوشتار در جست و جویش برآمدیم به یاد آورده باشم هم آن که در ام القری مانده بعد این تندی ها که علیه جنبش سبز و حرکت مردم به کار برده به جایگاه کسی مانند کوچک زاده و حسینیان نزدیک شده است و هم محسن مخلمباف با زبان تندی که بعد از 22 خرداد سال پیش برگزید ام القری را از یکی از فرزندان هنری خود محروم کرده است، ورنه همه هنرمندان ایران، تا جائی که می دانم به جز آقای شمقدری که دیگر مدت هاست در میان سینماگران جائی نداشته، در انتخابات اخیر موافق آقای موسوی بودند و جامعه در انتظار آن ها مانده است. و این غبن بزرگ تر می شود زمانی که تصور می کنم در بیرون از آن خاک، چه وطنش بنامیم و چه ام القرایش بخوانند، کار هنرمندانه چنان که مخلمباف می کرد مانند نشاندن چناری است در گلدان .

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

طرح مبارزه با مزاحمین نوامیس


یکی از مامورین در حال مبارزه

لطفا لاریجانی را نخورید - ابراهيم نبوي

بنا نداشتم که به عنوان یک نویسنده جز طنزنوشتن کاری دیگر بکنم. شاید علت این باشد که خشم و عصبیت و تندی چنان بر همگان غالب شده است که اگر من هم که کارم گفتن مطالب به زبان طنز است، دچار خشم شوم، دیگر جایی برای تعادل نمی ماند. اما شما مرا دچار تردید کردید، گفته های دیروزتان را می خوانم و جز خنده و شگفتی چیزی در من ایجاد نمی شود. بدجنس! قرار نبود آن پای شماره 44 خودتان را در کفش شماره 41 من بکنید. همین کارها را کردید که دائم شکاف درون چیز حاکمیت افزایش می یابد و بوی جوی مولیان از شکاف کفش گشاد شده حکومت به مشام ملت می رسد. البته شوخی و هزالی و مطایبه و سرخوشی چیز خوبی است، ولی قرار بود ما شوخی کنیم و شما جدی باشید، نه اینکه شما هم در هر جمله انفجار خنده ای را برانگیزید.


دیروز خواندم که گفتید "با تنگ نظری نمی شود کشور را اداره کرد." حبذا بر آن هوش و آفرین بر آن ذهن سخت کوش! بقول آن مردک جلنبر بی اخلاق که با مادر بزرگش آن کار دیگر کرده بود، "شما کردید و شد" حالا چطور می گوئید که با تنگ نظری نمی شود کشور را اداره کرد؟ این جمله شما سه تا اشکال دارد، اول اینکه معیاری برای تنگی و گشادی در آن معلوم نیست، دوم اینکه تنگی و گشادی در هر حوزه ای از وضع مملکت اگر لحاظ شود، حوزه "نظر" وجود ندارد که تنگ باشد یا گشاد. و سوم اینکه "مگر کشور اداره می شود که با تنگ نظری باشد یا وسعت مشرب؟"

یک سال است که انتخاباتی برگزار شده و دولتی که وزیر کشور سابقش متهم به جعل مدرک تحصیلی بود، و وزیر بعدی اش رئیس سابق ستاد انتخاباتی رئیس جمهور سابق و فعلی کشور بود و با زورچپان رئیس جمهور، وزیر شده بود و در حین انتخاباتی که باید در آن حداقل برگزار کننده انتخابات عدالت را رعایت کند، صریحا اعلام کرد که "ده میلیارد تومان به کسی که قرار بود انتخاب شود، کمک مالی کرده است" با تمام امکانات دولتی، با پول بیت المال، با تقلب صریح روی کار آمد و لامروت ها لااقل یک کارشناس ریاضی مثل جواد آقای شما را نگذاشتند مشاور وزیر کشور که بلد باشد حاصل جمع 63 درصد و 47 درصد را حساب کند. آقای لاریجانی! بخدا ما خیلی ملت خوبی هستیم و وسعت مشرب که هیچ، در موقع لازم هم شرح صدر داریم و هم شرح ذیل، اما، حداقل تقلب هم می کنید، یک جوری بکنید که آدم بتواند به روی خودش نیاورد.

آخر چطور می شود که در صدها حوزه انتخابیه بیش از 130 درصد مردم به آقای احمدی نژاد رای داده باشند؟ و تازه معلوم شود تعدادی هم به موسوی و کروبی رای دادند. بالاخره آنقدر ریاضی می دانیم و می دانید که جمع درصد هر چقدر زیاد بشود، باید بشود 101 درصد، نه 159 درصد. من نمی گویم نابغه ریاضی برای انتخابات می آوردید، بخدا قسم هر ننه قمری می توانست این محاسبات را انجام دهد. راهش هم ساده بود، از ثبت احوال نام "قمر" را می پرسیدید و بچه های شان را می آوردید برای محاسبه. ما که نمی گوئیم چرا تقلب کردید. بالاخره مملکت خودمان است، تقلب هم بخشی از تاریخ ما ایرانیان است. تقلب بکنید، ولی حداقل جوری تقلب بکنید که همه متوجه نشوند. این همه متقلب در دنیا دارند راست راست یا چپ چپ حکومت می کنند، ملت دو تا اعتراض می کنند، تمام می شود می رود تا چهار سال دیگر. مساله ما این است که چرا شما درست و منطقی تقلب نکردید. حالا می گوئید با "تنگ نظری" نمی شود مملکت را اداره کرد. من شدیدا با حرف شما مخالفم، نصف کشورهای دنیا نه با تنگ نظری بلکه با کورنظری مملکت شان را اداره می کنند، ولی درست تقلب می کنند.

حتما می خواهید بگوئید که چرا من حالا بعد از یک سال، تازه دارم به انتخابات اعتراض می کنم و حرف تقلب را می زنم. اتفاقا تمام مشکل مملکت همین است. کشورداری راه دارد. برای همه چیز راهی وجود دارد. می خواهید آدم بکشید، راهش معلوم است، ولی چرا به آدمی که کشتید اتهام می زنید که خودش خودکشی کرد، بعد هفته بعد می گوئید بی بی سی او را کشت، بعد از دو ماه می گوئید اصلا کشته نشد، و یک آدمی را می آورید توی تلویزیون و می گوید که من نداآقا سلطان هستم و کشته نشده ام، بعد از ده روز ادعا می کنید که نه تنها کشته شده بلکه شهید هم شده و انگلیس هم او را به شهادت رسانده و قاتلش هم یک مترجم است که دو سال از دست خودتان جایزه بهترین مترجم کشور را گرفته. خوب، رفیق جان! شما به ما حق نمی دهید بعد از یک سال هنوز سووال مان همان باشد که بود.

مردم پرسیدند "رای ما کو؟" گرفتید و زندانی شان کردید. باز هم پرسیدند "رای ما کو" این دفعه با گاز اشک آور بهشان حمله کردید. بعد پسر رفیق خودتان پرسید "رای ما کو" اینقدر کتکش زدید که مننژیت گرفت و به دلیل شکستگی استخوان ضربه مغزی شد و بشهادت رسید. بالاخره رئیس مجلس خبرگان مملکت هم در نماز جمعه پرسید "رای ما کو؟" او را هم از خواندن نماز محروم کردید و اگر زورتان می رسید مثل بریا و استالین کلا از تاریخ انقلاب محوش می کردید. حالا می گوئید مملکت "با تنگ نظری داره نمی شود؟" چه ربطی به تنگ نظری دارد؟ اصلا بحث نظر نیست. بحث این است که جمع عدد هشت باضافه عدد چهار در هیچ حالت عدد 63 نمی شود. این ربطی به نظر ندارد. مثل این می ماند که ساعت نه صبح شما بگوئید به نظر شورای نگهبان ساعت چهار عصر است و هر کسی برخلاف این حرف بزند، مخالف امنیت ملی است و بیچاره ابطحی را هم وادار کنید اعتراف کند که هر روز از ساعت هشت صبح تا ده شب، چهار عصر است.

عزیز من، قربانت گردم!
یک سال است داریم سووال می کنیم که " رای ما کو؟" و شما به جای اینکه مثل آقاها، تمیز و مرتب، بگوئید که ما دزدیم، رای تان را دزدیدیم و بروید گم شوید، یا کتک می زنید، یا بطری های اضافی را مصرف می کنید، یا ملت را دراز دراز می برید کهریزک، پهن پهن برمی گردانید. یک جمله جواب بدهید. بعد از یک سال دهان آن جوانبخت فلسفه خوانده نابغه ریاضی ادبیات دان رسانه شناس، باز می شود و می گوید " با تنگ نظری نمی شود حکومت کرد." والله ما شرح صدر و وسعت مشرب نمی خواهیم، خواسته ما بسیار مشخص است، یا دولت قبول کند در انتخابات تقلب کرده و به ملت هم بگوید همین است که هست، دلم خواست. یا یک جوری تقلب کند که اگر ما رفتیم توی خانه و زن و بچه مان گفتند خاک بر سر بی غیرت تان که جلوی چشم تان تقلبی به این گندگی کردند و سرتان را انداختید مثل گاو پائین و هیچ حرفی نزدید، یک جوابی بتوانیم به آنها بدهیم. یا اینکه دور از جان، دور از جان، تجدید نظری بکنید. اصلاحی بکنید. البته من در این مورد اصراری ندارم. همه حرف من این است که چرا شما فکر می کنید مشکل از تنگ نظری است؟ یک وقت در یک جمع صد نفره، تنگ نظری حاکم است، به همین دلیل نظر هشت نفرشان تائید نمی شود و آنها را کنار می گذارند، این می شود حذف به دلیل تنگ نظری، ولی یک دفعه از جمع صد نفری حکومتگران، هشتاد نفر را می گذارند کنار، یعنی همین که در سال گذشته اتفاق افتاده، این دیگر اسمش تنگ نظری نیست، این اسمش قتل عام است، یا در شکل محترمانه اش کودتا.
من از شما خواهش می کنم یک بار دیگر فکر کنید، پنجاه درصد مردم ما اصولا به دلیل داشتن اندیشه های سکولار یا مخالف انقلاب، طبیعتا از نظر دادن محرومند، قبول می کنیم که این واقعه مولمه هر چند دردناک، ولی موجود است. در میان آن پنجاه درصد دیگر هم سی درصدشان مثل آقای خاتمی و موسوی و کروبی فکر می کنند یا اگر بناباشد انتخابی بکنند، آنها را انتخاب می کنند. فرض کنیم " تنگ نظری" یعنی اینکه این سی درصد را بگذاریم کنار. البته به این کار نمی گویند تنگ نظری، می گویند کودتا، ولی فرض کنیم اسمش شده باشد تنگ نظری، قبول! ولی خودتان می دانید که در دولت حاکم حتی طاقت تحمل نیروهای موتلفه که جملات شان با آقای احمدی نژاد فقط در حد "حرف ربط" و "حرف اضافه" فرق دارد، هم راهی ندارند. حذف آنها که دیگر تنگ نظری نیست. بگذارید آنها را هم چشم پوشی کنیم.

خود شخص شخیص حضرتعالی در سیاست خارجی دولت نهم فعال بودید، آدم مهمی هم بودید، دویست بار هم با سولانا شام خوردید. یادتان رفته که درست زمانی که از هتل بیرون آمدید که بروید رستوران با سولانا شام بخورید به شما تلفن زدند که جز سلام و احوالپرسی حق زدن هیچ حرفی را نداری؟ بیچاره سولانا، دو ساعت هی با دستمال سفره بازی کرد، هی با چنگالش ور رفت، اما دریغ از یک کلمه. آنوقت ایراد می گیرید که چرا شاه ملعون خدابیامرز برای ناهار از رستوران ماکسیم پاریس غذا می آورد؟ آن خدابیامرز حداقل غذا می آورد و می خورد، شما که با پول مملکت می رفتید اروپا، هزینه رستوران را هم می دادید، غذا هم نمی خوردید. وقتی خودتان هم شامل تنگ نظری هستید، دیگر چه می ماند برای دیگران؟ حالا لاریجانی هم بدرک، کابینه نهم را نگاه کنید، شصت درصد کابینه که نه تنها تفاوت نظر با آقای احمدی نژاد نداشتند، بلکه اصلا نظر نداشتند، در عرض سه سال از کابینه حذف شدند. این هم بخاطر تنگ نظری بود؟ دولت های جهان بارها می شود که افرادی را تصفیه می کنند، ولی معمولا هفتاد درصد حکومت، سی درصد را تصفیه می کنند، کجا شنیدیم که سی درصد حکومت هفتاد درصد آن را تصفیه کند؟

البته ممکن است بگوئید که اتفاقا شما هم دارید حرف مرا می زنید. چه خوب! همین که شدیم دو نفر خودش جای شکر دارد، ولی این جمله چه بود که فرمودید "نظام در حوادث پس از انتخابات صبورانه و مشفقانه عمل کرد"؟ من نمی فهمم مشفقانه چیست یا شما معنی آن را فراموش کردید؟ تا آنجا که می دانم شفقت یعنی مهربانی و صبر یعنی تحمل کردن. بگذارید برایتان چند مثال بزنم تا ببینیم که نظام در حوادث بعد از انتخابات تا چه حد مشفقانه و صبورانه عمل کرد. مثال اولم در مورد دستگیر شدگان روز 22 خرداد است. می دانید که در روز 22 خرداد حدود شصت نفر از اصلاح طلبان قبل از اعلام نتایج آرا دستگیر شدند، بعدا برخی از این افراد متهم شدند که در حوادث روزهای بعد، که اکثرا زندانی بودند، نقش داشتند. یعنی افرادی سه ساعت قبل از اینکه جرمی اتفاق بیافتد، به فرض اینکه اصلا جرمی اتفاق افتاده دستگیر شدند، نیروهای واکنش سریع آمریکا هم با این سرعت عمل نمی کنند، کجای این کار صبوری است؟ لااقل می گذاشتید مخالفت کنند بعد دستگیر می کردید، شاید مخالفت هم نمی کردند. شفقت تان هم ما را کشته است.

یک راهپیمایی رخ داد، سه میلیون نفر در آن شرکت کردند، یک شعار هم داده نشد، ملت هم تمیز و مرتب آمدند و رفتند، بعد توی کوچه و گوشه خیابان عده ای کشته شدند. این همان صبوری و شفقت است؟ شفقت همین است که پسر آقای روح الامینی که حداکثر جرمش این بود که در یک تظاهرات شرکت کرده بود، آنقدر بزنند تا بمیرد، بعد پدرش را بیاورند تا جلوی آقای خامنه ای از مرگ فرزندش ابراز رضایت کند. این کار را کدام موجود بیرحمی در جهان کرده بود که موجودات شفیقی مثل شما کردید؟ اگر شفقت و صبوری این است، بیرحمی و شقاوت کدام است؟ فقط لازم است حتی یک نفر را اسم ببرید که در سه ماه اول اعتراضات خیابانی دست به چوب و سنگ برده باشد. دادستان محترم برکنار شده، برای اینکه نشان بدهد که تروریست ها در خیابان تظاهرات می کردند، سه نفر از اعضای یک گروه دیگر راکه سه ماه قبل از انتخابات دستگیر شده بودند، به دادگاه آورد و یکی از آنها اعتراف کرد که قصد داشت کوکتل مولوتف درست کند و موفق هم نشده بود. واقعا معنی شفقت که می گویند همین است؟ شفقت یعنی مهربانی، همان چیزی که باعث شد کسی مثل نوری زاد بخاطر فرزندش، به دلیل شفقتی که داشت، تاوان فرزندان همه را بدهد و کسی مثل کلهر بخاطر ایدئولوژی و قدرت حاضر شد فرزندش را قربانی کند، چون شفقتی در او وجود نداشت. جالب این است که دوستداران شفقت و مهربانی از هاشمی رفسنجانی می خواهند که پسرش را تحویل حکومت بدهد که در کهریزک کارش را بسازند و لابد اگر این کار را بکند، معلوم می شود موجود شفیقی است.

آقای لاریجانی
حرف های خنده دار زیاد زده اید، وقتی می خوانم که می گوئید " افکار انقلاب اسلامی طوری است که همه می توانند در آن فعالیت داشته باشند." و یاد موسوی و کروبی و خاتمی و صانعی و هاشمی و بهشتی و الویری و آرمین و تاج زاده و هزاران زندانی می افتم که بخاطر تفاوت نظر با دولت و رهبری به زندان رفته اند یا از فعالیت برکنار شده اند، از این حجم وسیع طنزگوئی شما قاه قاه به خنده می افتم. و علاوه بر همه اینها از اینکه احتمالا باهنر هم تا یکی دو ماه دیگر به عنوان جاسوس اسرائیل و نماینده جرج سوروس در تهران تحت تعقیب قرار بگیرد ناراحت خواهم شد ولی تعجب نخواهم کرد.

آقای لاریجانی عزیز!
به جواد آقا سلام برسانید و بگوئید که من با وجود اینکه ایشان خیلی دروغ می گوید ولی به دلیل اینکه خدمات بسیاری به توسعه علمی و ارتباطی کشور کرده، دوستش خواهم داشت. به شما هم علاقه دارم، راستش فکر می کنم اینقدر گرفتار هستید که وقت نمی کنید روی حرف هایی که می زنید فکر کنید، وگرنه نمی گفتید که "اگر تمام جريانات و گروه‌ها نظامات قانوني را بپذيرند و رقابتي سالم داشته باشند كشور هيچ مشكلي با آنها نخواهد داشت، چرا كه نظام هم به دنبال ايجاد فضاي سالم براي رقابت است و كشور به دنبال محدودسازي نيست." من این جمله شما را با آب طلا نمی نویسم، چون می ترسم بعدش دلم نیاید آن را دور بیاندازم، با همان خودکار می نویسم و می گذارم روبروی خودم تا یادم نرود که آدمها وقتی تصمیم می گیرند خودشان را گول بزنند، به چه موجودات بامزه و شیرینی تبدیل می شوند.

آقای لاریجانی عزیز!
یکی از دوستانم تعریف می کرد که آقای حداد عادل در یکی از جلسات رسمی شورای تشخیص مصلحت نظام درباره آقای احمدی نژاد گفته است، "من شارلاتان تر از احمدی نژاد آدمی در زندگی ام ندیده ام" و من تقریبا مطمئن هستم که هم صفت مذکور زیبنده احمدی نژاد است، هم حداد عادل قدرت درک این موضوع را دارد هم راوی شیعه امامی است. یادم می افتد به زمانی که "تروتسکی" بیانیه کلمانسو را در سال 1927 نوشت و بعد از آن از حکومت شوروی توسط استالین بیرونش کردند، در حالی که به گفته لنین و بنا به وصیت او حق بود که استالین به عنوان شیاد و حیله گر و دروغگو از حکومت و دبیرکلی حزب برکنار شود. بعدا زینوویف و کامنف علیه تروتسکی موضع گرفتند، تا جایی که استالین بالاخره آنها را هم قربانی خود کرد. زینوویف همیشه با خودش می گفت " ای کاش زمانی که باید کنار تروتسکی قرار می گرفتم، سکوت نمی کردم و باعث نابودی کشور نمی شدم." اصولا استبداد همینطوری است. هر روز یکی از همراهانش را می خورد، مواظب باشید که خورده نشوید. بخصوص اینکه بعد از اینکه شما را از هضم رابع گذراندند نمی گویند که فیلسوفی گرانقدر بود، وقتی کسی را دفع می کنند، اثر بدی از او باقی می گذارند. برایتان آرزوی رستگاری و رهایی دارم. البته نمی دانم، ساعت تان را نگاه کنید، شاید دیر شده باشد.

۱۳۸۹ خرداد ۴, سه‌شنبه

نابغه برتر تاریخ

وقتی صحبت از نوابغ اول جهان به میان می آید، ناخودآگاه نام "آلبرت انیشتین" به اذهان خطور می کند. اما بد نیست بدانید این فیزیکدان مشهور آلمانی جزو این لیست 10 نفره نیست زیرا ضریب هوشی یا همان IQ او در حدود 160 تخمین زده شده است. در اینجا به معرفی 10 نابغه اول جهان غرب می پردازیم که از ضریب هوشی بالاتری برخوردار بوده اند:



1) یوهان ولفگانگ فون گوته: "یوهان گوته" شاعر آلمانی با ضریب هوشی 210 ، نمایشنامه نویس، داستان نویس، دانشمند، سیاستمدار، کارگردان تئاتر، منتقد و هنرمندی آماتور بود که بزرگترین شخصیت ادبی عصر مدرن به شمار می رفت. در فرهنگ ادبی کشورهای آلمانی زبان این شخصیت از چنان جایگاهی برخوردار است که از اواخر قرن هجدهم آثار وی به عنوان آثار کلاسیک در نظر گرفته شده اند.

2) لئوناردو داوینچی: "داوینچی" نقاش، مجسمه ساز، معمار، طراح و مهندس ایتالیایی دومین نابغه برتر جهان از ضریب هوشی 205 برخوردار بود. تابلوهای نقاشی "شام آخر" و "مونالیزا" این هنرمند از برجسته ترین آثار هنری دوره رنسانس محسوب می شد. یادداشت های به جا مانده از داوینچی حاکی است که وی از خلاقیت های بالای فنی برخوردار بوده به طوری که بسیار جلوتر از زمان خود به سر می برده است.

3) امانوئل سویدن برگ: "سویدن برگ"، مبتکر مسیحی و فیلسوف و دانشمند الهیات سوئدی بود که با برخورداری از ضریب هوشی 205 دست نوشته حجیمی از کلام الهی از وی به یادگار مانده است. اندکی پس از مرگ او، هوادارانش بلافاصله جمعیت پیرو فلسفه سویدن برگ را با هدف مطالعه در زمینه افکار وی راه اندازی کردند.

4) گوتفرید ویلهلم وون لایبنیتز: "وون لایبنیتز" چهارمین نابغه برتر جهان از ضریب هوشی 205 برخوردار بود. این فیلسوف برجسته آلمانی در رشته حقوق و فلسفه تحصیل کرد. این فیلسوف شهیر در زمان خود نقش قابل توجهی در مسائل سیاسی و دیپلماتیک اروپا ایفا کرد. وی در مقوله فلسفه و ریاضیات از جایگاه برجسته ای برخوردار بود.


5) جان استوارت میل: "استوارت میل"، فیلسوف، اقتصاددان و مبلغ مکتب سودمندگرایی انگلیسی بود که از ضریب هوشی 200 بهره برده بود. وی همچنین روزنامه نگاری برجسته در دوره اصلاحات قرن نوزدهم به شمار می رفت. وی از اصل سادگی در زندگی خود تبعیت می کرد.

6) بلز پاسکال: "بلز پاسکال"، ریاضیدان، فیزیکدان، فیلسوف مذهبی و استاد نثر فرانسوی بود. ضریب هوشی او 195 بود و اساس تشکیل تئوری مدرن احتمالات را بنا نهاد. وی همچنین زمینه گسترش تعلیماتی مذهبی را بنا نهاد که ادراک خدا را از طریق دل به جای منطق آموزش می داد.

7) لودویگ جوزف یوهان ویتگنشتاین: "لودویگ ویتگنشتاین" فیلسوف انگلیسی زاده شده در اتریش بود که ضمن برخورداری از ضریب هوش 190 به عنوان بزرگترین فیلسوف قرن بیستم به شمار می رفت. شخصیت این نابغه شهیر از جذابیت بسیاری در بین هنرمندان، نمایشنامه نویسان، شاعران، داستان نویسان، موسیقی دانان و حتی فیلم سازان برخوردار بود.

8) بابی فیشر: "بابی فیشر" که به روبرت جیمز فیشر معروف است، شطرنج باز ماهر آمریکایی بود که از ضریب هوشی 187 بهره برده بود. این نابغه مشهور در سال 1958 عنوان جوان ترین شطرنج باز تاریخ را به خود اختصاص داد. بازی خیره کننده وی در مسابقات قهرمانی جهانی 1972 افکار عمومی آمریکا را به بازی شطرنج هدایت کرد. فیشر بازی شطرنج را از سن 6 سالگی آموخت و در سن 16 سالگی با هدف وقف کامل خود به این بازی، ترک تحصیل کرد.

9) گالیلئو گالیله: "گالیله" فیلسوف علوم طبیعی، منجم و ریاضیدان ایتالیایی بود که به پیشبرد علوم حرکت، ستاره شناسی و قدرت مواد کمک شایانی کرد. وی از بهره هوشی 185 برخوردار بود و کشفیاتش از طریق تلسکوپ علم نجوم را متحول ساخت.

10) مادام دی استل: "نه لوئیز جرمانی نکر بارونس دی استل هولستین" معروف به مادام دی استل دانشمند، مبلغ سیاسی و سخنور فرانسوی - سوئیسی بود که از ضریب هوشی 180 سهم برده بود. وی به عنوان واسطه ای میان فرهنگ نو استعماری اروپا به مکتب رومانتیک گرایی به شمار می رفت. نوشته های او در زمینه های داستانی، نوازندگی، مقالات اخلاقی و سیاسی، انتقادات ادبی، مطالب تاریخی، خاطرات شخصی و شعر از شهرت بالایی برخوردار است.

11) مموتی هاله نور: "محمود احمدی نژاد" معروف به مموتی کارشناس ارشد، بحرالعلوم، کاشف جمکران و رییس شده جمهوری ایران بود که از ضریب هوش..ایکس... سهم برده بود. این ضریب هوشی به قدری بالاست که پیرامون سر وی هاله نوری شکل گرفته بود. شایان ذکر است که رتبه های بعدی هوش پس از وی به جعفر استخوانی،محمد طالبان،میرزا آقاخان نوری،محمد یزدی،احمد جنتی،و زئوپلانگتن و اختصاص دارد. از وی خطابه هایی در وصف خس و خاشاک، سوسک و کرم و موش کردن دمکرات ها و روشنفکران ، نسبت میان روشنفکران و بزغاله و کشف انرژی هسته ای توسط دختران 15 ساله در زیرزمین خانه،آوردن پول نفت کنار سفره مردم،حذف رنگ پرچم،نشان دادن اینکه رنگ سبز واقعی نبوده و تا حالا بشر اشتباه میکرده که رنگی به نام سبز هست،نمایش تورم روزانه به جای تورم سالانه و قابل اعتماد بودن آن، به جای مانده است. از اختراعات وی می توان به سهام عدالت و تورم نقطه ای و از بزرگترین شاهکار وی می توان به انحلال سازمان مدیریت و نظام برنامه ریزی و بودجه ریزی کشور،واقعی نبودن هوش روشنفکران،واقعی بودن نخبه بودن کسانی که در حوزه وقت گذرانده اند،انتزعی بودن اینترنت کار کردن آن با پائینترین سرعت،کشف سرزمین های ناشناخته ی آفریقایی یه عنوان ابر قدرت های قرن،تشخیص سقوط آمریکا در نزدیک ترین لحظه به زمان حاضر،کشف استعداد های چون علی احمدی به عنوان وزیر اموزش و پرورش،کامران دانشجو به عنوان وزیر علوم و تحقیقات,ارسال پارازیت به عنوان بهترین شیوه با مخالفان,افزایش زاد و ولد به عنوان راهکار کاهش جمعیت،توزیع فقر به عنوان راهی برای کاهش فقر,... وجذر میلیون گرفتن از تضاهرات میلیون ها مخالف خود در خیابان ها و نمایش آن بصورت دهگانی یاد کرد.




۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

پیشدستی در اعتراف - محسن آرمین

....
6- همه اين مطالب را گفتم تا در اين بند پاياني بتوانم حديث نفس کنم.

اين روزها از يک سو خط و نشان کشيدن هاي مراکز اصلي قدرت و تهديدهاي شبانه روزي در رسانه هاي وابسته به جريان حاکم عليه معترضان به نتايج انتخابات و نيز تهديد صريح آقاي احمدي نژاد مبني بر کوبيدن سر مخالفان به سقف و ادامه دستگيري فعالان سياسي و... نشان مي دهد اين ماجرا سري دراز دارد و منتقدان و معترضان به روندهاي جاري از جمله اين حقير هر آن بايد در انتظار دستگيري و حبس و قرار گرفتن در شرايط مشابه عطريانفر و ابطحي باشند. و از سوي ديگر خود را حداقل در اين حد مي شناسم که استعداد اويس قرني و بايزيد بسطامي شدن را ندارم که در شرايط خاص يکباره حقايق ملک و ملکوت بر من مکشوف شود و تمام افکار و انديشه هايم تغيير کند.
بنابراين به عنوان يک فعال سياسي شناخته شده در عرصه سياست اين کشور، و عضو شوراي مرکزي و شوراي سياسي سازمان مجاهدين انقلاب اسلامي ايران، پيش از تحقق چنين احتمالي درباره خود به صراحت اعلام مي کنم به آنچه در قالب بيانيه ها و مواضع فکري و سياسي سازمان متبوعم تاکنون منتشر شده و آنچه تاکنون شخصاً گفته يا نوشته ام اعتقاد راسخ دارم. در اين زمينه با ديدگاه ها و مواضع اعلام شده از سوي آقايان ميرحسين موسوي، خاتمي و کروبي کاملاً موافقم.
هيچ نقطه سياه و تاريکي در زندگي سياسي خود ندارم که به خاطر آن احساس ندامت و شرمندگي کنم، هيچ ارتباطي با بيگانگان نداشته و ندارم، تاکنون هيچ پولي از محافل بيگانه دريافت نکرده ام، نه به انقلاب مخملي معتقدم و نه به براندازي نظام و تنها خواهان اجراي قانون اساسي و قرار گرفتن همگان در چارچوب قانون هستم و معتقدم تنها راه اعتلاي کشور و استحکام نظام جمهوري اسلامي ايران و حفظ جمهوريت و اسلاميت نظام، پايان دادن هر چه سريع تر به روش دروغ و نيرنگ و فريب، بازگرداندن کشور به مسير اصلاحات، رعايت حقوق شهروندي و توقف خودکامگي و قانون شکني است. بنابراين اگر مشيت و اراده ربوبي بر اين تعلق گرفت که به ابتلا و فتنه يي که دوستان و برادرانم گرفتارند، دچار شوم، از هم اکنون اعلام مي کنم اگر سخني برخلاف آنچه گذشت از بنده شنيده شد، اعتقاد و باور اين حقير نبوده و تحت شرايط ويژه زندان و به اکراه و اجبار بدان اقدام کرده ام. از تمام همفکرانم در جمع فعالان سياسي مي خواهم تا فرصت باقي است به صورت جمعي يا فردي به اقدامي مشابه دست بزنند زيرا در شرايط موجود تنها به اين طريق مي توان به بدعت سيئه و شيوه زشت و نامبارک اعتراف گيري پايان داد. با چنين اقدامي ممکن است زندان و حبس در انتظار ما باشد، اما اين حربه کثيف و غيرانساني در اين کشور براي هميشه بي اثر و ريشه کن خواهد شد.

منبع: روزنامه اعتماد

مرداد ماه ۱۳۸۸

ترس و دروغ - سید مجتبی واحدی

دراوج مبارزات انتخاباتی سال گذشته، همه اصلاح طلبان و گروهی از اصولگرایان ، ادعاهای مشترکی در خصوص دروغ پردازی های احمدی نژاد مطرح می کردند که البته نحوه طرح این ادعاها در میان جناح های گوناگون سیاسی، تفاوت هایی داشت. محمود احمدی نژاد که قادر نبود با استدلال و منطق، مدعیان را قانع کند به اقدامات روانی و احساسی روی آورد.

او از یک سو با طرح دروغ های بزرگتر در خصوص دشمنی های داخلی وخارجی با خود، به نوعی مظلوم نمایی دست زد و از سوی دیگر، دروغ گویی را خصلت انسان های ترسو دانست و ادعا کرد که هیچ نشانه ای از ترس در دولت او پیدا نمی شود. البته برای اثبات دروغ گو بودن دولتمردان ورئیس آنها شاهدانی تقریبا به تعداد مخاطبان صدا وسیما وجود داشتند؛ کسانی که گرانی، فقر و آشفتگی های مختلف در کشور را با گوشت وپوست خود لمس می کردند اما هر چند روز یکبار شاهد گزارش های تلویزیونی بودند که ادعاهای وقیحانه دولتمردان در خصوص کاهش تورم ومهار گرانی ها را شامل می شد.
دروغ هایی که احمدی نژاد وهمکاران او در خصوص پیشرفت های اقتصادی وسیاسی مطرح می کردند آنقدر آشکار بود که هیچ کس در «کذاب»‌ بودن سران دولت تردید نمی کرد اما خواست خداوند آن بود که همه مردم در روز برگزاری انتخابات شاهد چهره وحشت زده احمدی نژاد ـبه هنگام انداختن رأی خود به صندوق باشند تا مشخص شود اواز شرط لازم برای دروغگویی برخوردار است. یک روز بعد، صاحب آن چهره وحشت زده، به برکت حمایت « تفنگ بدستانِ کودتاگر » احساس پیروزی کرد ودر تجمع سفارشی میدان ولی عصر تهران ، مخالفان خود را خس وخاشاک نامید. اما چند روز بعد که تجمعات میلیونی بیست وپنجم خرداد، لرزه بر اندام رئیس دولت و حامیان کودتاگرِ او انداخت، احمدی نژاد با این دروغ آشکار که «مخالفان را خس وخاشاک ننامیده ام » باردیگر ترسو بودن خود را ثابت کرد.
ازآن روز تا امروز هم، رئیس دولت ومقامات بالادست و زیردست او، در مقاطع گوناگون « ترسو بودن » خود را ثابت کرده اند که این اثبات، گاه با دروغگویی های آشکار بوده، گاه با رفتار ذلت آمیز در برابر کشورهای بزرگ وکوچک و گاهی با چشم بستن وسکوت در مقابل تهدید ها وافشاگری ها. چندی قبل، رئیس جمهور آمریکا در اظهار نظری آشکار به تهدید دولت ایران پرداخت . این تهدیدات ، بارها وبارها در رسانه های جهانی منعکس شد اما احمدی نژاد که جرئت پاسخگویی متناسب با تهدید ها را نداشت در اظهار نظری کودکانه، از احتمال «ترجمه اشتباه سخنان اوباما» سخن گفت.
او به خوبی می دانست که وظیفه ترجمه سخنان مقامات خارجی برای رئیس کم سوادِدولت ِ ایران ، به عهده تشکیلات عریض وطویل و پرخرج در دفتر خود اوست و لذا ادعای ترجمه اشتباه، تنها ناشی از ترس احمدی نژاد وتلاش او برای فراراز پاسخ گویی به تهدیدهای اوباما بود. هم زمان با این «تجاهلِ ترس آلود» خبر «‌نامه نگاری » احمدی نژاد با « اوباما » افشا شد واو که به خوبی می دانست انتشار متن نامه ، چیزی جز اثبات وحشت ، حقارت و ذلت رئیس دولت کودتا در برابر رئیس جمهور امریکا نخواهد بود ترجیح داد که اعلام محتوای نامه را به صلاحدید « آقای اوباما » واگذار کند. او به خیال خود با این حربه توانست برای مدتی متن حقارت آمیز نامه ارسالی برای اوباما را از دید مردم ایران مخفی نگه دارد اما از سوی دیگربا این مخفی کاری ، قلم بطلان بر ادعای پرسر وصدای خود وهمکارانش در خصوص «دیپلماسی عمومی» کشید.
اما منتقدان ایرانی در داخل وخارج ، بیکار ننشستند و برخورد حقارت آلود احمدی نژاد در برابر تهدید های آشکار آمریکا را به رخ او کشیدند تا جایی که او در یک سخنرانی عمومی ، به فحاشی علیه « اوباما » روی آورد و البته پس از چند روز در سفر به آمریکا، با جدا کردن حساب « آقای اوباما» از سایر دولتمردان امریکا، این پیام همراه با پشیمانی را برای آمریکا ارسال کرد که چهره اصلی رئیس دولت کودتا همان است که به صورت رفتارهای حقارت آمیز در برابر تهدید های خارجی آشکار می شود و فحاشی تریبونی علیه اوباما ، تنها « مصرف داخلی » داشته است.
درهمین مدت، «وحشت زدگی» احمدی نژاد و حامیان او ، در عرصه داخلی نیز هر روز جلوه های جدیدتری می یافت. ترس از اعطای مجوز به مخالفان برای برگزاری راهپیمایی ، نخستین نشانه آشکار از « رعب ِ کودتاچیان » بود.اعدام دو جوان بیگناه برای ارعاب تظاهر کنندگان ، علنی کردن جنایات کهریزک برای ترساندن خانواده ها از سرنوشت کسانی که در اعتراضاتِ خیابانی دستگیر می شوند وارتقای مقام متهم اصلی کهریزک - برای تشویق سایر جنایت کاران - پرده هایی متفاوت از سناریوی «وحشت آفرینیِ » کسانی بود که وحشت وترس ، برسراسر وجود آنها سایه افکنده بود.
در همین مدت، دولت کودتا در برابر اظهارات وزیر خارجه امارات که دولت ایران را با دولت اسرائیل مقایسه می کرد، ترجیح داد به تذکر دوستانه اکتفا کند اما هم زمان، درداخل کشور اقداماتی انجام داد که تنها با اقدامات برخی سربازان اسرائیلی در غزه ونسبت به فلسطینی های معترض، قابل مقایسه بود . البته در این میان، یک تفاوت آشکار نیز وجود داشت. سربازان اسرائیلی اگر تیراندازی می کنند یا مخالفان را سرکوب می نمایند خبرنگاران ـ از جمله خبرنگار شبکه های برون مرزی سیمای جمهوری اسلامی ـ را آزاد می گذارند که از تظاهرات وسرکوب آن، گزارش تصویری تهیه نمایند اما دولتمردان ترسوی ایران، آدم می کشند و هر خبرنگاری را هم که بخواهد گوشه ای از این جنایات را بازتاب دهد سرکوب می نمایند و رسانه های منعکس کننده این جنایات را با « فیلترینگ » یا « پارازیت » خفه می کنند!

رئیس ترسوی دولت کودتا که در دو سه سال گذشته، بارها «سفر از پیش اعلام شده به عراق» را نشانه شجاعت خود دانسته است اکنون ناچار است به صورت مخفیانه وبدون اعلام قبلی به دانشگاههای پایتخت برود ودر جمع افراد دستچین شده ـ وعمدتا مزدور ـ سخنرانی کند تا نشان دهد شجاعت او در سفر به عراق به پشت گرمی نیروهای نظامی امریکایی ـ که حفاظت اودر سفر به عراق را به عهده داشتند ـ بوده است واو توانمندی نیروهای سرکوبگر داخلی برای حفاظت از خویش را باور ندارد. دولت فاسد ودروغگوی احمدی نژاد ، هنگامی که با افشاگری رسوا کننده تعدادی از « اصولگرایانِ سهم خواه » در خصوص معاون اولِ متملقِ خود مواجه شد؛ ابتدا عده ای را مأمور کرد تا افشاگران را تهدید کنند . بر همین اساس ، سایت های رسمی متعلق به دولت ،اعلام کردند که «دولت رسما از الیاس نادران به خاطر اتهام افکنی علیه محمد رضا رحیمی به دستگاه قضایی شکایت کرده است» امادولتی ها که حتی ازحضور در دادگاهها ی سفارشی صادق لاریجانی وحشت داشتند ترجیح دادند به جای پیگیری شکایت از «افشا کنندگان حلقه فاطمی» ، کمی آن طرف تر به سراغ حامی اولیه دولت کودتا در انتهای خیابان پاستور بروند و بستن دهان افشاکنندگان را خواستار شوند.

اکنون آخرین ماه از سال پس از کودتا در حالی فرا می رسد که «نشانه های ترس ودروغگویی کودتاگران» هرروز بیش از گذشته آشکار می شود و قاعدتا مخالفت با در خواست کروبی وموسوی برای راهپیمایی ۲۲خرداد بار دیگر بر همگان آشکار خواهد ساخت که چه کسانی از « اعتماد به نفس » برخوردارند و چه کسانی از ترس افشای دروغ هایشان در جریان انتخابات و حوادث پس از آن ، حاضر نیستند حتی در فضای پلیسی وامنیتی، به یک « وزن کِشی واقعی »‌ تن بدهند. در چنین شرایطی آیا احمدی نژاد باز هم می تواند ادعا کند که «من دروغ نمی گویم زیرا دروغ، خصلت ترسوهاست در حالی که هیچ نشانه ای ازترس در دولت من وجود ندارد» ؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

بدون شرح

بر اساس حکم هیات منصفه مطبوعات استان تهران، روزنامه کیهان از کلیه اتهامات وارده تبرئه شد./ کلمه

خبر فاجعه را شنیدم - ابراهيم نبوي

طنز نوشتن کار ساده ای است، سخت ساده است. خبرها را مرور می کنی، سیاستمداران را نگاه می کنی، روبروی تلویزیون می نشینی و با دستگاهی که کانال ها را عوض می کند ورمی روی و بعد از خنده روده بر می شوی، خندیدن ساده است، اما اگر چشمهای فرزاد کمانگر از چند ماه قبل دائما به تو خیره نشده باشد و نگاهت نکند و به فکرت نیاندازد که مگر می توان صاحب این چشم ها را اعدام کرد. خبرش می رسد، فرزاد کمانگر و چهار زندانی کرد دیگر را اعدام کردند. حالا دیگر خنده توی گلویت گیر می کند، انگشت هایت عزا می گیرند که سر کلمات را کلاه بگذارند و بنویسی و بگویند که خندیدیم از این جهان غریب و پر از نیرنگ و فریب. خنده توی چشمهایت یخ می زند، عکس ها عصبانی ات می کند، پایی که آویخته است، چشمی که به جهان بسته شده است، فریادی که در گلو شکسته شده است. چطور می توان طنز نوشت؟


طنز نوشتن کار ساده ای بود، تا دیروز که نامش را می خواندی که فرزاد کمانگر، معلم کرد در زندان اوین در انتظار اعدام است. با خودت می گفتی، چشمهایش را ببین که چه ساده نگاهت می کند. نمی توانند او را بکشند. مگر دلشان می آید؟ گیرم بسیار بی رحم باشند، گیرم شرور، گیرم پلید، ولی چطور می شود بتوانند این چشمها را به روی دنیا ببندند؟ این چشمها را که یکی دو ماه است هر روز نگاهشان می کنی و با آنها حرف می زنی و به نظرت می رسد چقدر ساده است، چقدر معصوم است، چقدر شریف است. حالا می توانی کاغذی جلوی چشمت بگذاری و داستانی بنویسی که مردم قهقهه بزنند. خندیدن ساده است، وقتی خبر فاجعه را نشنیده باشی. فاجعه این نیست که کسی مرده است، هر روز بسیاری می میرند، فاجعه این است که می دانی این چشمها را بیرحمانه به جهان بسته اند. آن وقت است که دستت از قلم خجالت می کشد، کلمه ها رام نمی شوند، دوست ندارند بخندند، روز خندیدن نیست. چطور می توان طنز نوشت؟

طنز نوشتن کار ساده ای است، وقتی که چراغی در خانه روشن باشد. وقتی که صدای مادری که هنوز نمی تواند بفهمد پسرش برای چه باید پشت دیوارها محبوس بماند، نمی لرزد. وقتی صدای برادری را نمی شنوی که می گوید باورمان نمی شود. وقتی صدای خواهری را نمی شنوی که می پرسد، برادر جوانش را که ساده زیسته است و ساده زندگی کرده است و زودتر از آنکه بداند به چه جرمی باید چشمها را به این جهان ببندد، به کدام دلیل کشته اند؟ چراغ خانه تاریک است. مادر به چشمهای تصویری که از پسرش به جا مانده نگاه می کند و به آن آخرین خداحافظی که از او دریغ کردند. حالا دیگر کلماتم از آفرینش خنده شرم می کند، از مادرش، از برادرش، از خواهرش، از شاگردانش، از همه آنها که یک بار به چشمهایش نگریسته اند و از بسته شدن همیشه آن چشمها، گریسته اند. به من بگو که حالا دیگر چگونه می توانم طنز بنویسم؟ در خانه ای که تاریک، در خانه ای که سیاه.

خنده ساده نیست، وقتی که مزد گورکن از جان آدمی گران تر است. خنده ساده نیست، وقتی که دانستن و آموختن جرم آدمی می شود. خنده ساده نیست، وقتی که حرامیان سیاهپوش، امان نامه می دهند به قاتلین بالفطره و آدمکشان گردنه گیر و شب روان قمه کش و حتی خداحافظی را هم دریغ می کنند از چشمهای فرزاد که هنوز خیره به چشمهایت نگاه می کند. می پرسد: چرا؟ و تو پاسخش را نمی دانی، هیچ کس نمی داند که چرا چشمهای مردی که هنوز کودکی چشمخانه اش را ترک نکرده است، باید به آسمان شهر دوخته شود. پاهایش بلرزد و دستهایش سرد شود. خندیدن سخت می شود.

امروز نخواهم خندید، نمی خواهم بخندی، نخند. روز خنده ما خواهد رسید. همچنان که وقتی همه به خیابان آمده بودیم و شهر در دست های ما بود، خنده ها زدیم بر جهان و جهان دانست که خندیدن را یک روز و دو روز می توان از ملتی دزدید، اما بازش می گیریم. نمی دانند، نمی دانند و دیر خواهند فهمید که ترس اگرچه از پوست به تن آدمی نزدیک تر است، اما وقتی که ظلم از حد می گذرد، دیگر جایی برای ترسیدن نمی ماند. و تو نمی توانی بفهمی وقتی که بغض مردمان می ترکد، چه توفانی در انتظار توست. ای کاش می دانستی که خشم، وقتی که با مظلومیت همدست می شوند، چه قدرتی پیدا می کنند. ای کاش می فهمیدی که نباید آن چشمها را به تاق آسمان بدوزی، ای کاش می گذاشتی که بغض شهر فوران نزند، ای کاش می فهمیدی که مردم چقدر کلمه بزرگی است، ای کاش می توانستی بدانی که چشمهای معصوم فرزاد وقتی به ظلم بسته می شود، هزاران چشم را باز می کند. بیدار می کند.

شب بیدارشان کردید. آه که چه موجودات قدرتمندی هستید، شجاعت تان را در هزار کتاب خواهند سرود. دست هایشان را بستید، چه قدرتمند مردمانی بودید. آنان را در تاریک و روشن سحر به مقتل بردید و با شجاعت تمام که ویژه شماست، به دار آویختید. قصه تان را خواهند نوشت، خواهم نوشت. ما برای نوشتن قصه شما رنج ها کشیده ایم. قصه مان را خواهیم نوشت، و شهر خواهد شنید داستان چشمهایی که بسته شدند، تا چشمانی باز شوند.

امروز نمی توانم طنز بنویسم، اما روزی دیگر خواهم نوشت، آنگاه شهر خنده ها خواهد زد، ای کاش می فهمیدی که فرصت چندان نیست. روز خنده ما خواهد رسید. فردا، پس فردا، تا صفحه آخر هنوز بسیار مانده است. تا آخر شاهنامه که خواهیم خندید.



۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

کجائی حاج آقا امیر - مسعود بهنود

حاج آقا امیر دیگر زنده نیست تا گریبانش بگیرم. همو که هر شب جمعه می آمد و خانه را به روضه ای متبرک می کرد و من مفتخر بودم که سینی کوچک استکان چای و پاکت را به دستش بدهم آخر سر. حاج آقا امیر چه قصه های شیرین و روایت و احادیث روح بخش و جذابی در آن شب ها در ذهن ما کاشت. مگر می شد از شنیدن حکایت امیری، حاکمی نایب پیامبری بی لذت گذشت که وقتی از او شکایت به قاضی برده شد به محکمه رفت و در صفه بالاتر ننشست که مبادا مقام و مرتبش او را از شاکی متمایز کند.


آن روایت های شیرین و ترساننده درباره عقوبت دروغ و تهمت به مسلم و مسلمه چه شد حاج آقا امیر. با تو می گویم، یعنی همه این ها شوخی بود و قصه بود. راه توشه رسیدن به حکومت بود. وقتی حکومت در دستان شما افتاد دیگر گو همه را آب بشو. تمام شد. عدل بالغه این بود که کشور زندان شده و بزرگ ترین زندان کسانی که تنها گناهشان نوشتن است. نوشتن گناه شده است و اقدام علیه امنیت ملی، این امنیت ملی که به قلم احمد زیدآبادی به خطر افتاده عجب سست بنیان است، هیچ دشمنی را نمی ترساند. مطمئن باشید. این امنیت ملی که با سنگ پراکنی دو سه جوان چنان به خطر افتاده که جوان را باید اعدام کرد تا دیگران چنین هوسی نکنند، این امنیتی که چنان متزلزل است که به نامه مودبی که نوری زاد برای رهبرش بنویسد، به خطر می افتد، یکی بگوید کدام لرزانکی است.

به آن کس که هر روز داستانی به اسم خبر می سازد، در پنهان ادعا دارد که مقصودش غرورسازی است و منظورش روحیه دادن به هواداران حکومت و ولایت بگو هزار قصه ات به یک رای قاضی صلواتی بر باد می رود، هزار بالگرد بسازی و نامش را توفان و زلزله و صاعقه و فیل بگذاری که بزرگ جلوه کند، با فتوشاپ برای فریب و روحیه سازی هزار موشک هوا کنی وقتی مدیرانتان خود را ناچار می بینند که از توپلوف آدم کش دفاع کنند که به تریج قبای دوست شمالی برنخورد [به آن نشانی که دیگر مافیای روس حاضر نیست گاردهای خود را سوار آن ها کند اما شما حاضرید که مردم و مدیران کشور را با سوار شدن بر این قارقارک ها به کشتن بدهید] هبا می شود. و چه بگوئیم که حالا روس ها باج را گرفتند و در تهدید و تحقیر به قول روزنامه جمهوری اسلامی از آمریکائی ها جلو افتادند، بشنوید با چه زبانی تهدید می کنند و تحکم روا می دارند.

حاج آقا امیر قصه ها می خواند و در جا از مولای روم هم بیت می آورد و حکایت می افزود تا باورمان شود که دروغ و تهمت از بدترین گناهان است. حالا کجاست که ببیند دوستان در تقسیم غنائم دست در دست هم، از هول حلیم هیچ ارزشی را باقی نگذاشته اند. اگر مترجم آلمانی زبان به خطای مترجم از گنجی شنیده بود که خمینی را باید به تاریخ سپرد، نمایندگان سبیل چرب شده وکیل الدوله مجلس فعلی، این سخن را در جلسه مجلس می گویند. و عجب بنیان مرسوسی شده است بنیانی که به این سادگی با شل کردن از کیسه غنائم تجربه جنگ های صدر اسلام تکرار شد و غنائم چنان دل جند اسلام ببرد که نه ولی راحل و نه ولی حاضر احترامی چنان ندارند که حکمشان روا شود.

حکایت منسوب به شعبان جعفری و آیت الله کاشانی که باعث طرد شعبان خان از جمع مریدان کاشانی شد نقل کردنی نیست در یک متن عمومی، اما همه می دانند و اینک بر زبان حسینیان و روانبخش و کوچک زاده همان می رود. یکی نمی گوید چرا محسنی اژه ای و صفار هرندی و الهام بیچاره که هم آبرو داد و هم خود را سکه یک پول کرد، به چنان وضعی رانده شدند، به جرم اینکه حکم رهبری را مقدم را بر دستور دکتر گرفته بودند. یادتان باشد بر سر این اتهام تاکنون علی لاریجانی، مصطفی پورمحمدی، فرهاد رهبر، طهماسب مظاهری، صفارهرندی، محسنی اژه ای و دانش جعفری با اعلام رسمی "عزل" شده اند. حتی این نجابت در دولت نیست که همراهان را با احترام زبانی بدرقه کند.

چرا دور، بنگرید وضع غلامحسین الهام را که در این معامله ابرو و اعتبار علمی و خلاصه هر چه داشت را باخت، و سخت در عجب باید بود اگر نداند روزگاری بر او همان خواهد رفت که بر ابطحی رفت، با این تفاوت که این نه روحانی است و نه خواهرزاده شهید هاشمی نژاد. حالا کشف شده که خطای الهام در سخنرانی برای انتخابات، و آن سینه ها که به تنور چسباند، از دید همراهان معجزه هزاره چهارم باعث سرافکندگی دکتر شده است. تازه آشکار شده که خلاف قانون هم بوده چون دکتر خبر نداشتند که الهام چون عضو شورای نگهبان بود و نمی توانست تبلیغ برای یکی از نامزدها بکند. نه دکتر خبر داشت و نه اقای جنتی.