۱۳۸۹ مرداد ۷, پنجشنبه

مهدی کروبی در نامه‌ای خطاب به جنتی: اگر من فتنه‌گرَم؛ شما نيز شريک دزدان رأی مردم‌ايد!

بسمه تعالی



آيت الله آقای حاج شيخ احمد جنتی

دبير شورای نگهبان و امام جمعه موقت تهران

باسلام

طبق اخبار و گزارشات منتشره از سوی برخی خبرگزاری ها و سايت های خبری، جنابعالی اخيراً به مناسبت تولد حضرت وليعصر عجل الله تعالی فرجه الشريف در مسجد جمکران قم سخنرانی سياسی مبسوطی داشته ايد و از اجتماع خالصانه و بی ريای مذهبی مردم مسلمانی که صرفاً با انگيزه های عقيدتی و جهت توسل و اظهار ارادت به حضرت حجت عليه السلام در آن مکان گرد آمده بودند، بدترين نوع سوء استفاده را کرده و با تکيه بر قدرت و مصونيت خيالی از پاسخگويی به آنچه می بافيد مطالبی واهی، بی سند و تفرقه افکنانه را مطرح کرده و به آتش اختلافی که خود افروخته ايد نفت نفرت و نفاق پاشيده ايد.در اين ميان آنچه علاوه بر تهمت ها و افتراهای نخ نما و تکراری شما به ياران امام خمينی و مدافعان حقوق اساسی ملت و قاطبه ی آزادگان و آزادی خواهان تازگی داشت آن بود که گفته بوديد: « من سندی را بدست آوردم که آمريکائی ها يک ميلياردلار از طريق افراد سعودی که هم اکنون عامل آمريکا در کشورهای منطقه هستند به سران فتنه دادند و همين سعودی ها که به نمايندگی آمريکا صحبت می کردند، گفتند اگر توانستيد نظام را منقرض کنيد تا پنجاه ميليارد دلار ديگر هم می دهيم، اما خداوند اين فتنه را به دست بندگان صالحش خاموش کرد».

آقای جنتی آنچه را شما فتنه می ناميد و برايش سر و دست و پا می تراشيد، انتخاباتی بود که طبق معمول توسط شما و اتاق های فکر هدايت کننده ی امثال جنابعالی در شورای نگهبان و وزارت کشور و … مهندسی شد تا در شکلی ظاهرالصلاح مطلوب مهندسان انتخابات را فراهم آورد. اما برخلاف انتظار و بر سياق قاعده ی (( … والله خيرالماکرين)) تدبير شما بند نمايان و ديگر اربابان قدرت کارساز نيفتاد و آش شوری که با تعجيل به کام ملّت فرو ريختيد آنان را برآشفت و کاسه و کوزه بساط انتخابات فرمايشی شما را برهم ريخت. شما و ديگر طراحان ومهندسان سناريوی انتخاباتی نيز با کمال ناباوری و عليرغم ادعاهای پوشالی تمکين به رأی مردم اعتراض آنان را با شديدترين وجه و بی رحمانه ترين شکل ممکن سرکوب کرديد. بعد هم در اوج وحشت از خشم مردم ژست پيروزی گرفتيد و برای تکميل پروژه های خويش دادگاههای نمايشی برگزار کرديد تا بقايای هر صدای اعتراضی را به سکوت کشانده و مهر خاموشی بر گورستانی که خيالش را در سر پرورانده ايد بنشانيد. اين روش استناد و صدور حکم متأسفانه همان روشی بوده است که بر اساس آن سال هاست بسياری از فرزندان صالح اين ملت را از دستيابی به حقوق خويش مثل انتخاب کردن و انتخاب شدن محروم کرده است چون آنان نيز طبق همين نوع گزارشات همواره ردّ صلاحيت شده اند.

با اين همه و پس از گذشته يکسال و اندی از آن ماجرا هنوز هم از آنچه کرده و پاسخی که دريافت کرده ايد خواب خوش نداريد و هر آن در پی يافتن مستمسکی هستيد تا نتايج خيالی که بافته و خلاف واقعی که ساخته ايد را بر خود هموار سازيد.

آقای جنتی در فرهنگی که شما پس از انتخابات رياست جمهوری دهم خلق کرديد اگرچه گروهی را فتنه گر خوانديد که اکثريت ملت ايران بودند و برای آنها سرانی را قلمداد کرديد که حتماً مهدی کروبی هم از جمله ی آنهاست ولی در همان قاموس که خوشبختانه در ميان ملّت به درستی شناخته شده است عده ای نيز به رياکاری، دغل بازی، عوام فريبی، آدم کشی، دين فروشی و زاهد نمايی شهره آفاق گشته اند که بدون شک جنابعالی اگر از مصاديق بارز آنها نباشيد جاده صاف کن آنان برای دستيابی به اهدافشان بوده ايد.

اگر من فتنه گرم، چون معترضم؛ شما نيز شريک دزدان رأی مردم و نارفيق اين قافله ايد. چون ردپای اعمال نابخردانه شما در پس همه ی حوادث قبل و بعد از انتخابات مشهود است. و متأسفانه همه جا عليه مردم و به نفع جريان خشونت گرای سرکوب گر. امّا اين بار به اتهام بهتانی که به سران به قول خودتان فتنه !! زده ايد که از سعودی ها پول گرفته اند تا نظام را منقرض نمايند از شما اولاً شکايت می کنم آن هم در محاکم جمهوری اسلامی، اگرچه اميدی به رسيدگی ندارم. و ثانياً اين نامه را می نويسم که بدانيد به آنچه گفته ايد اعتراض دارم و همين جا از شما می خواهم که در اين مورد هر دليل و مدرک و سندی داريد افشا کنيد وگرنه دروغگويی و رسوايی بيش از پيش شما را آشکارا و در هر کوی و برزنی و با هر روشی که ممکن باشد جار خواهم زد.

در پايان يادآور می شوم شما در پايان راهی هستيد که زندگی نام دارد و هرچه کرده ايد اگر با ميل دست يابی به دنيا و متعلقات آنهم بوده باشد حتماً به مقصود رسيده ايد. رياست دنيا اگر بقا و وفايی داشت به م امثال ما و شما نمی رسيد.

آقای جنتی تاريخ تکرار می شود و بر سياست ورزان است که عبرت بگيرند حتماً به خاطر داريد که پس از قيام ۱۵ خرداد و دستگيری امام و جمعی از علمای بزرگ و توده های مردم و کشتار ملت توسط سربازان و دژخيمان حکومتی در در شهرهای مختلف، رژيم شاه اعلام کرد که فردی به نام « جوجو» را در فرودگاه مهرآباد دستگير کرده است که از سوی جمال عبدالناصر مبلغ دو ميليون تومان پول برای خمينی آورده است تا در جريان اغتشاش عليه رژيم مورد استفاده قرار گيرد. طراحان و سناريو سازان وابسته به شاه معدوم آنقدر پخته به نظر می رسيدند که اگر دروغی هم می بافتند به گونه ای باشد که مورد پذيرش احتمالی عده ای از مردم واقع شود ولی شما و دوستانتان يا بهتر بگويم منابعتان وقتی متأسفانه دروغی هم می سازيد نچسب و باور نکردنی است به خدا پناه می برم از جفايی که توسط مربيان ديانت و مروجان شريعت حکومتی بر روحانيت اصيل و مظلوم و مبلغان حقيقی اسلام و تشيع رفته است و می رود.



شما نيز به خدا پناه ببريد و از عقوبت آخرت بيمناک باشيد توبه کنيد و از محضر ملت رشيد ايران طلب بخشش نماييد. اميد است مردم و خدای بزرگ از گناهان شما در گذرند.



فاعتبروا يا اولی الابصار

مهدی کروبی

۷/۵/۱۳۸۹



۱۳۸۹ مرداد ۴, دوشنبه

جنبش سبز؛ انقلاب یا اصلاح - سید ابراهیم نبوی

پاسخ به یک دوست خشمگین( قسمت سوم)



دوست من!

در دو قسمت قبل توضیح دادم که چرا و به چه دلیل از مهاجرانی و کدیور و تا کجا، حمایت می کنم و کرده ام، در این بخش تلاش می کنم به آخرین بخش از نوشته یا بقول خودت کامنت طولانی ات پاسخ بدهم. نخست بگویم که چرا این نوشته را بطور علنی منتشر کردم؟ علت این بود که شما هم بطور علنی نوشته تان را در فیس بوک منتشر کردید. صفحه فیس بوک من، یک صفحه باز است و این را شما می دانستید. وقتی صفحه ای باز است، یعنی هر کسی در اینترنت می تواند به آن دسترسی داشته باشد. پس موضوع از ابتدا هم غیرعلنی نبود. شما هم نوشته بودی که این " یک کامنت طولانی است" من از کجا باید می فهمیدم که هر چیزی چون طولانی است، پس خصوصی هم هست؟

در بخش پایانی نوشته تان آمده است که " شما هم باهوش تر از آن هستی که تناقضات حرف های موسوی و تمسک به قانون اساسی را بفهمی. پس سوالی نمی ماند جز این که یاداوری کنم جوگیر نشو اخوی.اصلاح طلب ها را باید مدام فشار داد تا دو کلمه حرف مناسب ازدهانشان بیرون بیاید، اگر ما بشویم تحسین گر چشم بسته آقایان که نمی شود.دفعه قبل که خیلی ها سکوت کردند تا انقلاب در برابر رژیم شاه پیروز شود، آن اتفاق افتاد. هدف من تضعیف تلاش‌های موسوی و ایستادگی‌ شان در مقابل خامنه‌ای و کودتاچیان نیست. به نظرم بیش از آن که از موسوی انتظار می‌رفت ایستادگی کرد و به خواست‌های ولی‌فقیهنظام تن ندادند و به همین خاطر از " کشتی نظام" که حالا تبدیل به " قایقی" شده پیادهشدند. می‌دانم تا کجا از سوی خامنه‌ای و کودتاچیان تحت فشار هستند، محدودیت‌ها رانیز درک می‌کنم، خوشحالم که به جای خاتمی، آقایان که مقاوم‌ترند کاندیداشد." به سیاق نوشته های قبل، این بخش را نیز پاسخ می دهم.

اول، نوشته ای" شما هم باهوش تر از آن هستی که تناقضات حرف هایموسوی و تمسک به قانون اساسی را بفهمی." از تشخیص تان که نمی دانم تا چه حد درست است ممنونم، اما اگر این تعارف که زیر پوست آدم را قلقلک می دهد، کنار بگذاریم، می ماند اینکه آیا واقعا در گفته های موسوی در تمسک به قانون اساسی تناقضی وجود دارد؟ و اگر چنین تناقضی وجود دارد، اصلا چرا این تناقض چیز مهمی است؟ احتمالا قبول داری که میرحسین موسوی در جنبش سبز، چه پیش و چه پس از انتخابات نشان داد که هم توانایی رهبری جنبش را دارد و هم روز به روز گستره مخاطبانش را بیشتر کرده و گفتمان خود را از آنچه در اوایل جنبش بود، توسعه داده و اخیرا نیز دایره خودی و غیرخودی را تغییر داده است.

دوم: تفاوت اصلی جنبش مدنی با جنبش انقلابی اتفاقا در همین جایی است که تو گفتی. جنبش مدنی براساس قوانین و عرف و قواعد موجود حرکت می کند، تا چیزی را تغییر دهد. جنبش انقلابی بطور کلی معارض با قوانین و قواعد موجود است. اتفاقا با حوصله و صبری که من دارم، و عجله ای که برای بازگشت به ایران و زندگی در کشور دارم، شخصا جنبش انقلابی را بیشتر می پسندم. دوست دارم مردم همگی برپاخیزند، به خیابان بروند، تلویزیون را بگیرند، اعتصاب کنند، به مراکز قدرت حمله کنند، و حکومت را ساقط کنند و بعد طی یک رفراندوم مردم به حکومت بعدی رای بدهند. منتهی من کمی پیرتر از آنم که فرض کنم علائق شخصی من الزاما می تواند واقعیت پیدا کند. ممکن است کسانی که نظر من را می خوانند، بگویند " اگر بلدی خودت چرا وسط میدان نمی آیی؟" و چرا از راه دور و در اروپا نشستی و می گوئی لنگ مقام معظم رهبری را فتیله پیچ کن. از طرف دیگر من تجربه کرده ام و به نظرم می آید ایرانیان برخلاف فرانسوی ها که بقول مارکس سرزمین انقلاب است، دوست ندارند زندگی شان به هم بریزد و زندگی را متوقف کنند و انقلاب کنند.

اگر در سال 57 توانستند این کار را بکنند، به این دلیل بود که برای یک سال پول داشتند که وسط کار دست شان بطرف دولتی که روی تمام بودجه نشسته دراز نکنند. واقعیت این است که اصلاح طلب بودن ما هم مثل کشف حجاب بی بی خانم از بی چادری است، راه دیگری نداریم. خودت که دیدی، وقتی موسوی با همین گفتمان متناقض و تاکید بر گفتمان دینی و قانون اساسی و در محدوده قدرت با دولت برخورد کرد، در تهران دو سه میلیون نفر به خیابان آمدند، اما وقتی من و تو از مردم خواستیم با شعارهای تند به خیابان بروند، حداکثر ده بیست هزار نفر به خیابان رفتند. حتی فرق این دو گرایش را در قبل از انتخابات در اردوگاه سبزها و اردوگاه جناب کروبی که کمابیش دوستان چپ و دگراندیش تر در آن بودند، می توانستی ببینی. وقتی بچه های کروبی به خیابان می آمدند، به زور جمعیتی سه چهار هزار نفری می توانست شعارهای تند بدهد، اما وقتی زنجیره سبز تشکیل شد، در چهارشنبه قبل از رای گیری حداقل دو تا چهار میلیون نفر سبزها در خیابان بودند و در همان روز در سیصد شهر و شهرستان و منطقه مسکونی غیر از تهران سبزها جمعیت کثیری تشکیل دادند.

واقعیت این است که نه این بار در ایران یا هر جای دیگر جهان و در هیچ انقلابی که بیش از دو سه روز طول بکشد، جمعیت عظیم به خیابان نمی رود، مگر اینکه مراسم به نحوی در محدوده قانون تعریف شده باشد. و اتفاقا چیزی که ما به آن نیاز داریم، این نیست که عکس خامنه ای و خمینی آتش زده شود. آنچه مهم بود و هست این است که در روز راهپیمایی سکوت دو تا سه میلیون نفر( به اعتراف سردار همدانی و قاسمی) در خیابان بودند، سکوت آنها معلوم بود که معنایی جز مخالفت صریح با آیت الله خامنه ای نیست. مگر مردم در شعارهای میلیونی شان مرگ بر دیکتاتور نمی گویند، لابد همه می فهمند منظور از دیکتاتور شخص آیت الله خامنه ای است.

سوم: انقلاب، در دنیای جدید فقط در یک حالت رخ می دهد، در حالتی که شکاف میان حکومت آنقدر وسیع باشد که مردم بتوانند به خیابان بروند و یکی دو روزه در اثر یک اتفاق حکومت قبلی عقب نشینی کند و رهبران حکومت فرار کنند و بروند. در اینجا دو مولفه وجود دارد، یکی کسانی که قانونا و براساس وضع موجود با قواعد موجود یک سوی شکاف قرار می گیرند، و حرف آنها هم آنقدر قانونی است که روز به روز حامیان استبداد ریزش کرده و به مخالفان استبداد می پیوندند و گروه دوم کسانی هستند که به خیابان می روند تا کار را تمام کنند. من جزو گروه اول هستم، من می توانم بنویسم، می توانم به نفع مردم و علیه حکومت تلاش کنم تا ذهنیت حامیان حکومت را تغییر دهم، شما هم که دوست دارید همه چیز را از اساس عوض کنید، لطفا مسوولیت قسمت دوم را به عهده بگیرید. یک همکاری کامل. شجاعت هم که دارید، پیش به سوی انقلاب.

چهارم: این که چرا موسوی به قانون اساسی متمسک می شود، شبیه به همان سوالی است که می پرسیدند چرا خاتمی با ارکان نظام و ولایت فقیه کنار می آید. مشکل این است که ما فرض می کنیم که خاتمی رهبر اپوزیسیون است، چون رهبران اپوزیسیون مان کارشان را بلد نیستند، از او انتظار داریم بشود رهبر اپوزیسیون، در حالی که خاتمی رئیس جمهور بود و رئیس جمهور خوبی هم بود. کلیه شاخص های اقتصادی، سیاسی، فرهنگی و اجتماعی هشت سال خاتمی در مقایسه با قبل و بعد از او نشان می دهد که در دوران خاتمی مردم از نظر اقتصادی قدرت خرید بیشتر و ثبات بیشتری داشتند و کشور ذخیره اقتصادی خوبی برای آینده داشت. دوران خاتمی اوج شکوفایی فرهنگی ایران بود و مردم عادی آزادیهای اجتماعی زیادی به نسبت قبل و بعد از خاتمی داشتند و از طرفی از نظر سیاسی چه در داخل و چه در خارج، ایران وضع بهتری نسبت به قبل و بعد دوران خاتمی داشت. لابد می پرسی چرا خاتمی را با مطلق مقایسه نمی کنم و با قبل و بعد مقایسه می کنم؟ بخاطر اینکه ما در مطلق زندگی نمی کنیم و در فضای واقعی زندگی می کنیم.

به همین دلایلی که برشمردم، موسوی نیز مثل خاتمی موقعیت ویژه ای داشت و دارد. او یک نامزد انتخاباتی بود که به گفته حکومت 13 میلیون رای آورد و ما با دلایل قطعی و روشن معتقدیم او حائز اکثریت آرا بود و دولت احمدی نژاد با کودتا، دولت حامیان موسوی را از آنها دزدید. در حقیقت موسوی اگر " شان" ی دارد، از سر همان نامزدی ریاست جمهوری است. چون اوست که می گوید " رای من کو" و طبیعی است که او وقتی می تواند بگوید رای من کو که قانون اساسی را پذیرفته باشد. اگرچه موسوی بارها تاکید کرده است که معتقد است که قانون اساسی باید اصلاح شود و این اصلاح هم باید از طریق قانونی صورت بگیرد.

پنجم: مشکل قانون اساسی کنونی و ساختار قدرت در نظام کنونی الزاما به قانون اساسی و یا شکل نظام برنمی گردد. شاید بخش عمده تناقض های کشور و حکومت بخاطر یک قانون اساسی است که با آن از یک حکومت کاملا دموکراتیک تا یک حکومت کاملا دیکتاتوری را اجرا کرد. با همین قانون اساسی می توان براحتی رهبر و رئیس جمهور را عزل کرد. مشکلی که وجود دارد این است که گروهی از صاحبان قدرت، نه از قدرت قانونی شان، بلکه از قدرت نظامی و پلیسی استفاده می کنند. دستور خامنه ای به مجلسی که قصد داشت به هشت وزیر احمدی نژاد رای اعتماد ندهد، اما بخاطر نامه خامنه ای به سه نفر فقط رای اعتماد نداد، در این نیست که خامنه ای واقعا حق دارد چنین نامه ای بدهد. اینکه شورای تشخیص مصلحت به وظیفه اش عمل نمی کند، بخاطر اشکال قانونی نیست، یا اینکه شورای نگهبان صلاحیت نمایندگان را رد می کند، بخاطر مشکل قانون نیست، بخاطر این است که یک گروه بر سر قدرت نشسته اند و هر کاری دوست دارند می کنند.

لابد می گوئی قدرت رهبری در قانون چنان است که می تواند همه این کارها را بکند. اما چنین نیست، اساسا تمام کارهای رهبر کشور در انتخابات، اعم از استفاده از ارتش برای سازماندهی آرا، جانبداری از یک کاندیدا، استفاده از پول دولت برای خرید رای، تائید انتخاب احمدی نژاد دو هفته قبل از اعلام صحت انتخابات و دستور به شورای نگهبان برای عدم رسیدگی به تقلب، همه و همه خلاف حقوق و وظایف رهبر است. اینها ربطی به قانون ندارد. لابد در اینجا فکر می کنی من طرفدار قانون موجود هستم، نه، من طرفدار این قانون اساسی متناقض نیستم، اما از نظر من مستمسک شدن موسوی به قانون اساسی برای پیشبرد جنبش یک کار منطقی و درست است. البته می توان همه این حرف ها را در گورستانی دفن کرد و گفت که ما می خواهیم با نافرمانی مدنی و اعتصاب و ریختن به خیابان ها حکومت را برکنار کنیم. این هم راه خوبی است. بقول مولوی گر تو بهتر می زنی بستان بزن.

مشکل من با کسانی که می خواهند انقلاب کنند، این نیست که چرا می خواهند انقلاب کنند، مشکلم این است که چرا انقلاب نمی کنند تا ما هم از شر این حکومت راحت شویم. حتما خواهی گفت که افرادی مثل من یا بزرگانی مثل موسوی و خاتمی مانع انقلاب کردن شما هستند. این دیگر مشکل شماست، وقتی شما در خودتان قدرتی می بینید که بتوانید خامنه ای و احمدی نژاد را با آن همه ارتش و پلیس و لباس شخصی شکست دهید، یک موسوی و خاتمی که حتی یک دفتر و یک رسانه برای استقرار خودشان ندارند که چیزی نیست. فرمول هایی مانند اعتصاب و نافرمانی مدنی در زمانی که دولت روی درآمد نفتی نشسته است، طبیعتا فرمول هایی نارساست. اگر بگوئیم اعتصاب کنند، و کسی اعتصاب نکند، آن وقت چه خواهد شد؟

ششم: از من خواسته ای که " جوگیر نشوم" و احتمالا منظورت این است که زیاد دل به جنبش سبز نبندم. دوست من! من چیزی واقعی تر از جنبش سبز در مواجهه با حکومت نمی بینم. جنبشی که صدها زندانی و شهید داده و بیش از یک سال است در مقابل سنگین ترین فشارهای استبداد پایداری کرده و تو هم معتقدی و گفته ای که " به نظرم بیش از آن که از موسوی انتظار می‌رفت ایستادگی کرد و به خواست‌های ولی‌فقیهنظام تن نداد." در این ده سال من بارها نیروهای مختلف را تجربه کرده ام. از سلطنت طلبانی که حامی آقای رضا پهلوی اند که خود ایشان دستبند سبز می بندد و طرفدار انتخابات آزاد است، تازه معلوم نیست انتخابات آزاد هم بخواهد بشود، ایشان نامزد بشود یا بیخودی خودش را در دردسر نیاندازد. تا دوستانی که یک باره از داخل کشور سبز می شوند و به عنوان رهبر جنبش مردمی معرفی می شوند مثل رفقای خوبم که همه الحمدالله از چپ های داخل وطن هستند، در چند سال گذشته مثل ستاره هالی یک باره ظهور کردند و رفتند تا 76 سال بعد که دوباره در زمان چه کسی ظهور کنند، خدا می داند. از این نیروهای چپ مستقل که بگذریم پای نیرویی به میان می آید مثل مجاهدین خلق که رهبرشان معلوم نیست چند سال است کجاست، تا اپوزیسیون خارج از کشور که با یک نسیم اصلاحات و جنبش سبز گرمی اش می کند و با دو تا اعتراف تلویزیونی سردی اش می کند. جز اینها که واقعیت دارند، من فقط جنبش اصلاحات را در عصر خاتمی و جنبش سبز را در دوران فعلی به عنوان یک جنبش جدی و استوار می شناسم.

جنبش سبز بیشترین مقبولیت، عقلانیت، پایداری، شجاعت، برنامه و استمرار را دارد. طبیعی است که همچون منی که آرزویم این است که از سیاست خلاص بشوم و بروم به ادبیات بچسبم و در یک ایران نسبتا آزاد ده سال آخر عمرم را به انتشار دهها کتاب منتشر نشده ام بپردازم، وادار می شوم که از این جنبش حمایت کنم. برادران من، عیسی سحرخیز و احمد زیدآبادی و بهزاد نبوی و امین زاده و بسیاری از زنان و مردانی که ده سال وفاداری شان را به آزادی دیده ام و حالا چهره رنج کشیده شان را پس از ماهها انفرادی می بینم، وادار می شوم که پرچم سبزی که از دست آنها به زمین افتاده بردارم و با افتخار دستبند سبزم را به دست ببندم و صبح تا شب برای جنبش بکوشم. من می دانم که این جنبش پیروز خواهد شد. و تلاش برای این پیروزی به معنای تلاش برای آزادی و دموکراسی و حقوق انسانی است و همین است که به زندگی من معنی می دهد. من حالم به هم می خورد وقتی می بینم کسی مثل عیسی سحرخیز با بدنی زخم خورده و صورتی که به یک سال نگذشته انگار بیست سال پیر شده، در زندان انفرادی همچنان بر دفاع از حقوق ملتش بایستد و من بتوانم در آزادی کامل، نق بزنم که حالا که آه جنبش سبز رفت و نابود شد. من حالم به هم می خورد وقتی می بینم کسی که حتی از گفتن اسم مستعارش هم هراس دارد، از موسوی می خواهد که به همه کرده ها و ناکرده های خود اعتراف کند. من حامی جنبش سبز هستم، چون جنبش سبز واقعا هست، چون من با آن معنی پیدا می کنم، چون هزارها مثل من هستند و ما جو گیر آن مردمی هستیم که تهدید شده و ترسان، میلیونها نفر به خیابان آمدند و رای شان را خواستند پس بگیرند. آن روز را هیچ کس از من نمی تواند بدزدد. به من می گوئید که جوگیر واقعیتی که هست نشوم، اما دل به توهماتی ببندم که نه نشانی از آنها می بینم و نه اثری از آنها را احساس کرده ام.

هفتم: گفته ای " اصلاح طلب ها را باید مدام فشار داد تا دو کلمه حرف مناسب از دهانشان بیرون بیاید." اتفاقا این حرف درستی است. به چند دلیل، اولا که بخش وسیعی از آنها زندانی اند و برای دو کلمه حرف زدن، نه تنها به خودشان باید فشار داد، بلکه باید به قاضی شان هم فشار داد تا بگذارد بیایند بیرون و دیده ای که وقتی کسی مثل سحرخیز بیرون می آید قبل از اینکه دست به او بزنی یک باره همه کاسه کوزه حکومت را می ریزد به هم. دیگر اینکه اصلاح طلبان در داخل کشور، زیر هزار فشار و کنترل هستند و نه رسانه دارند و نه قدرت حضور خیابانی. می بینی که کروبی را چند بار تا به حال در خیابان کتک زده اند. می بینی که پنج شش عضو خانواده هاشمی یا دستگیر شدند یا در خیابان کتک خوردند یا آن یکی تحت تعقیب حکومت است، می بینی که حداقل دو عضو خانواده موسوی یکی به زندان افتاد و دیگری در خیابان کشته شد. می بینی که اصلاح طلبی مثل جلایی پور، پسرش که نابغه درس خوانده آکسفورد است، در زندان است، عروس اش تحت تعقیب حکومت است، خودش هم از دانشگاه اخراج شده. می بینی که آدمی مثل ابطحی را پس از این که آن همه آزار دادند، هنوز رها نمی کنند و اگر یک کلمه حرف بزند، دوباره با ده تا موتورسوار می برندش گوشه شهر و می زنندش.

اما انگار اشتباه کردم، منظورت این نبود که اصلاح طلبان حرف نمی زنند، گفتی " حرف مناسب" نمی زنند. یعنی آنچه که شما می پسندید نمی گویند. پس مشکل حرف زدن از آزادی و دفاع از حقوق ملت نیست، سخن از این است که شما انتظار دارید اصلاح طلبان حرفی که شما مناسب تشخیص می دهید بزنند. اصلاح طلبان، احتمالا منظور خاتمی است، دوبار در انتخابات شرکت کرد، یک بار حدود بیست میلیون و یک بار دیگر 22 میلیون رای آورد. موسوی هم یک بار حرف خودش را زد و در انتخابات به گفته حکومت 13 میلیون رای آورد. فکر می کنی اگر حرف شما را زده بود، چند میلیون رای می آورد؟ مطمئنم که یک میلیون رای هم نمی آورد. البته این را نمی توان اثبات کرد. نه شما و نه من. پس مثالی برایت می زنم از خویشاوندی که نوشته های مرا عاشقانه دوست داشت، سال 1379 به من انتقاد می کرد که " چرا چنین نمی نویسی و چنان نمی نویسی؟" و بگویم که این خویشاوند بشدت عاشق تلویزیون های لس آنجلسی بود و غش می کرد برای داستان های سونا و جکوزی فرمانیه و زعفرانیه. به او گفتم " تو فکر می کنی من در کارم موفق ترم یا تو؟" پاسخ داد: " معلوم است، تو در کارت موفق تر از من هستی، من هم که به تو پیشنهاد می دهم برای این است که موفق تر بشوی" به او گفتم: " فامیل جان! تو که بلدی چطوری می توان موفق شد، چرا خودت موفق نمی شوی؟" به نظرم می آید که شما اشتباه می کنید.

هشتم: اما، یک چیز هم فراموش نشود. میرحسین موسوی دیروز، که وارد انتخابات شد، هیچ شباهتی به میرحسین موسوی امروز ندارد. او بطور کلی گفتمانش، سطح خواسته هایش، دایره مخاطبانش روز به روز گسترده تر، امروزی تر و ایرانی تر شده است. و این دلیلی نداشته جز این که او با رسانه های دیگر ارتباط داشته است. در حقیقت حرفی که شما می زنی و من به صد کرشمه اثبات می کنم که غلط است، چندان هم بیراه نیست. ما به عنوان مخاطبان سیاست و افکار عمومی نقش گروه فشار را داریم. گروه فشار از نظر جامعه شناسی " گروهی است که در جامعه وجود دارد، ولی در قدرت سهم ندارد" وجود همین گروه فشار در انتخابات اخیر باعث شد تا موسوی و کروبی حرف هایی را بزنند که اصلا در قدوقواره و سابقه و ذهن و زبان شان نبود. این یعنی عمل درست رسانه و افکار عمومی. پس چاره ای نیست که اگر می خواهی حرفی مناسب از زبان اصلاح طلبان دربیاید، باید فشار بیاوری و مطمئن باش این فشارها موثر است. بخصوص که خودت می گوئی " هدف من تضعیف تلاش‌های موسوی و ایستادگی‌ شان در مقابل خامنه‌ای و کودتاچیان نیست. به نظرم بیش از آن که از موسوی انتظار می‌رفت ایستادگی کرد و به خواست‌های ولی‌فقیهنظام تن ندادند و به همین خاطر از " کشتی نظام" که حالا تبدیل به " قایقی" شده پیادهشدند. می‌دانم تا کجا از سوی خامنه‌ای و کودتاچیان تحت فشار هستند، محدودیت‌ها رانیز درک می‌کنم، خوشحالم که به جای خاتمی، آقایان که مقاوم‌ترند کاندیداشد."

نهم: نوشته ای درباره انقلاب 57 و علت اینکه گفتگوی من و تو دارد اتفاق می افتد که " دفعه قبل خیلی ها سکوت کردند تا انقلاب پیروز شود و آن اتفاق افتاد؟" و حالا معتقدی که باید همه حرف ها را قبل از پیروزی زد. اما به این نکات توجه کن:


1) شاید اگر در آن روزها همه مخالفان خمینی با او وارد دیالوگ می شدند، و مردم می فهمیدند که طرف پیاده است و مخالف آزادی و دموکراسی است، اصلا انقلابی هم رخ نمی داد. البته من معتقدم اگر چنین شده بود، بهتر می شد، چون به هر حال می دانیم که از پیروزی انقلاب ما سودی نبرده که هیچ، سراسر زیان کردیم. اما اگر این مثال را بخواهی مکرر کنی، معنایش این خواهد بود که احتمالا اگر حالا هم با هم حرف بزنیم، ممکن است مردم بپذیرند و متوجه شوند که این گروه سبزها جانورانی درنده و بدخو و زشتند و مبارزه را رها کنند و جنبش سبز شکست بخورد و طبیعتا اگر شما نتوانید حکومت را تغییر دهید، حکومت پابرجا خواهد ماند. من با این یکی موافق نیستم.

2) پیشنهاد می کنم یادت نرود که دشمن اصلی ما استبداد است، و اگر قرار است ده تا حرف بزنی هشت تا را باید به او بزنی، دو تا هم انتقاد از جنبش سبز بکنی. اینطور که بشود هم استبداد بیشتر به چالش کشیده می شود و هم جنبش سبز یا هر چیزی که دوست داری اسمش را بگذار، آن جنبش اصلاح می شود و تعداد بیشتری از مردم را شامل می شود.

3) برخلاف آنچه گفته ای من معتقد نیستم که در انقلاب پیشین کسی سکوت کرد و این سکوت باعث پیروزی آیت الله خمینی شد. چنین نبود. اتفاقا شخص شاه هشدار داده بود که دیکتاتوری دینی به جای من خواهد آمد. مرحوم بختیار هم صریحا و بطور علنی گفته بود که " صدای دیکتاتوری نعلین می آید" اما وقتی این حرف را زد، همه نیروهای سیاسی مذهبی و چپ و ملی و راست و لیبرال مسخره اش کردند. در حقیقت در انقلاب ایران همه مسحور شهامت آیت الله خمینی شده بودند و هر چه می گفت به همان شکل که می خواستند تفسیر می کردند. به نظرم زمان ما دیگر آن زمان نیست، مهم ترین خصلت جنبش سبز، گفتگوی جنبش در حوزه رسانه های گوناگون است. این گفتگو اتفاقی زیباست. بشرط اینکه از یادمان نرود هدف اصلی ما مبارزه با استبداد است نه ویران کردن کسی که نمی شناسیم و می تواند بهترین همرزم ما برای جنگ با استبداد باشد.

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

در دفاع از محسن کدیور و جرس - سید ابراهیم نبوی

دوستی به نام " بهداد بردبار" برایم نامه ای نوشته بود و در آن از مهاجرانی و کدیور و سبزها و موسوی انتقاد کرده بود. در قسمت قبل، با عنوان " اگر مهاجرانی وزیر ارشاد نبود" به یک بخش از نوشته اش پاسخ دادم. در این بخش به اشاراتی که درباره محسن کدیور کرد پرداختم و در بخش سوم که پس فردا منتشر می شود به آنچه درباره موسوی گفته شده خواهم پرداخت.


دوست من!

نوشته ای: " نبوی جان جمهوری اسلامی که نباشد برای ما یک کافه باحالی در دربند هست که آبجوی تگری بنوشیم. یا برادر زن آقای مهاجرانی، کدیوردر روز روشن شعارهای مردم را نادیده می گیرد و ماهیت انقلابی و ضد ولایی جنبش رانادیده می گیرد. برادر من این ها هدف دارند، اینها می خواهند ولی فقیه و رییس جمهورشوند. هزار بی شرفی هم می کنند تا به مقصود برسند. من و توی یک لاقبا که نه سهمی اززمین های لواسان داشته ایم و نه دلار نرخ دولتی می گرفتیم در بازار آزاد آبش کنیم،می توانیم با شرافت بنویسیم."

بهداد عزیز!

ای کاش واقعیت به همین روشنی و سادگی که می گویی بود، تا من هم بقول تو می توانستم به همان آبجوی شمس کافه دربند و یک جامعه باز و بدون محدودیت دلم خوش باشد و فکر کنم جای دوست دقیقا به همان روشنی است که تو می گویی و جای دشمن نیز چنان مشخص است که دیگر لازم نیست به فکر شترهایمان باشیم. گفتم شترها و یادم آمد به مثالی که چند سالی قبل وقتی به حاتمی کیا گفتند چرا روشن و مشخص حرف نمی زنی، مثال زده بود آن شتربان گم کرده شتران را که طوفانش چنان دید را آشفته کرده بود که حتی رنگ سبز دستبند خودش را هم درست نمی دید و قاطی می کرد که سبز سیدی است، یا سبز لهستانی است، یا سبز انتخاباتی است یا قرمز حزب کمونیست کارگری و مجاهد خلق و به جای آنکه به مقصدی به نام " جمهوری ایرانی" یا " اسلامی" یا " قانون اساسی" یا " حقوق بشر خالص و خلص" فکر کند، به فکر همان شترها بود و لابد که بعید نبود در آن وسط ها، یا اهل فرنگ خودنویسی به او بدهند تا غم دلش را بنویسد یا آقای مشائی وامی به او عطا کند و از دلش یاد ندا و سهراب برود، فقط چون دیده اش را فیلتر کرده اند و حقیقت زیر لایه ضخیم پارازیت پنهان شده است. می خواهم بگویمت که به چند چیزکی توجه کن.


اول: کافه دربند بود و نه یکی که صدتا بود و همه را من و تو و گنجی و سازگارا و هویدا و فدائی و مجاهد و نوری علا و نوری زاده بستیم، و به آن امید در میخانه بستیم که در تزویر و ریا را نگشایند، اما آن در چنان بسته شد که حالا دیگر همه آن ها که " در میخانه ببستند" چه خدای شان بپسندد و چه نپسندد، بدعهدی زمانه مجال شان نمی دهد و همه سفیل و سرگردان، مانده اند که چه کنند تا برگردند به سرخط. و لابد می دانی که رفتن به ترکیه یا امارات برای یک روز نفس کشیدن یا یک جرعه زندگی نوشیدن، یا مویی به آفتاب نشان دادن، راحت تر است تا حرف از حق و حقیقت زدن در دربند که دربندمان را هم چنان دربند کرده اند که از تمام آن شهر نه دربندش مال ماست و نه سربندش و فقط اوین را داده اند سهم ملت.

برادر من! انقلاب را من و تو تنها نکردیم، وقتی نظامیان حکومت پیشین را اعدام می کردند، فقط صادق خلخالی نبود که محاکمه و اعدام کرد. همه ملت شریک در این تصمیم بود. بخش اعظم ملت دموکراتی که امروز یک هیات منصفه کوچک و یک ملاقات ساده را برای زندانیان درخواست می کنند، فریاد برآورده بودند که " چرا همه را اعدام نمی کنید؟" انگار یادمان رفته که در اعدام هویدای باعرضه شریف روشنفکر همدست استبداد، همه ما شریک جرم بودیم. حکایت گنجشکک اشی مشی است، شاه زندانی اش کرد، پس قاتل اصلی اوست. بختیار خدابیامرز می توانست آزادش کند، اما نکرد و اگر فرصت می کرد، خودش زودتر اعدامش می کرد.

مجاهدین و فدائیان و این خیل عظیم جمهوریخواهان، همه شان فریاد می زدند، اعدام باید گردد. در این وسط قرعه فال به نام خلخالی دیوانه زدند که بدشانس تر از همه بود. اگر خلخالی و لاجوردی اعدام می کردند، مجاهدین و بسیاری چپ ها هم ترور می کردند. مصیبت مان یکی دو تا نیست که حالا همه را انداختیم گردن مهاجرانی و کدیور و مثلا گنجی و سازگارا و نبوی و موسوی و کروبی. می گویند سنگسار ممکن نیست، چون باید سنگ اول را کسی بزند که گناه نکرده باشد، و نشانم بده یک نفر را که در این گناه شریک نبوده باشد؟

می خواهم بگویم که اگر دولت دینی بر مملکت ما نازل شد، این تنها روحانیون و مذهبی ها نبودند که عکس خمینی را در ماه دیدند. خمینی که از آسمان نازل نشد، او حاصل جمع جامعه ما بود. حرف های خمینی همان جملاتی بود که بارها و بارها از دهان روشنفکران چپ و لائیک این مملکت در سالهای استبداد درآمده بود. امام زمان را قبل از همه فروغ فرخزاد خواب دیده بود و پرویز صیاد در صمدش دقیقا همان انتقاداتی را از حکومت می کرد که خمینی می کرد. هادی خرسندی قبل از بنده و جنابعالی " خدا را یک شب با خمینی" دیده بود در آن شعر معروف. اسماعیل نوری علا در هفته نامه ای که توسط احمد شاملو سردبیری می شد، نوشته بود که حکومت دینی هیچ ربطی به استبداد ندارد. خشونت را بهترین نمایشنامه نوبس تاریخ ایران، حضرت ساعدی در سال 1357 تئوریزه کرده بود. حاصل همه اینها شد آیت الله خمینی.


نمی خواهم نومیدت کنم، فقط می خواهم بگویم کمی مسوولانه حرف بزنیم. چنان حرف می زنیم در مورد دهه شصت که انگار در آن تاریخ فقط موسوی و خمینی و لاجوردی بودند که چرخ گوشت خشونت را می چرخاندند و مردم را له می کردند. آنچه در دهه شصت اتفاق افتاد، حاصل جمع جامعه ایران آن روز بود. و یادت نرود که جامعه ایران معتاد به دروغ و فریب است، مثل آب خوردن حقیقتی را انکار می کنیم که خودمان ساختیم. هیچ ابایی ندارم که یک به یک خانه توهم همه ایرانیان را ویران کنم که فکر می کردند فلان و فلان قهرمانانی بزرگ اند. اگر شک کردی بگو تا شناسنامه همه سنگسارکنندگان گناهکار را کف دستت بگذارم.

دوم: من نمی دانم چرا هرکه می خواهد علیه سبزها حرف بزند، فورا می رود سراغ مهاجرانی و کدیور و شوربختانه باید بگویم که این وردی که از برکرده ای را دفتر مطالعات کیهان که همانا دفتر مشترک امنیتی و جنگ روانی حکومت است، گذاشته بر لب تان. من یک سالی است که از همان روز اول با جرس کار می کنم. عطاء الله مهاجرانی، نه سردبیر جرس است، نه بنیانگذار جرس است، نه مالک جرس است، نه حتی عضو هیات تحریریه جرس است.

او فقط یکی از اعضای شورای سیاست گذاری جرس است. کیهان و رسانه های وزارت اطلاعات، از جمله عمله و اکره با جیره و مواجب کانادایی و انگلیسی حکومت، مهاجرانی را اول کردند تئوریسین اسب تروا، و بعد او را کردند بهایی، بعد هم شد رئیس جرس. در حالی که کل داستان اسب تروا را من نوشته بودم و تازه من هم ننوشته بودم. من نظری از نظرات دوستان را در فیس بوک نوشتم و در بالاترین به رای گذاشته شد و همه کسانی که به آن فحش دادند، آن را بهترین طرح برای روز 22 بهمن دانستند. من بعد از ماجرای 22 بهمن مسوولیت همه چیز را پذیرفتم. این ماجرا اصلا ربطی به مهاجرانی نداشت.

مهاجرانی اصلا از آن خبر نداشت، هرگز از این فکر و طرح دفاع نکرده بود و این طرح اصلا طرح جرس هم نبود. فقط حرفی بود که من زده بودم. و مهاجرانی و من در بیست سال گذشته جز یکی دو احوالپرسی به غیر از دعوا، کاری با هم نداشتیم. محسن کدیور از موسسین و مسئولین جرس است. کدیور هم اصلا مثل مهاجرانی فکر نمی کند. حتی در انتخاباتی که آقای کروبی و موسوی تا قبل از انتخابات طرفدارانشان به خون هم تشنه بودند، کدیور حامی موسوی بود و آقای مهاجرانی و خانم جمیله کدیور، طرفدار کروبی بودند.

پس اولا مهاجرانی تا قبل از برگزاری انتخابات جزو جریان سبز نبود، دوم اینکه ایشان از مدیران جرس نیست، سوم اینکه مهاجرانی خیلی آدم خوبی است، اما اصلا مثل کدیور فکر نمی کند. چهارم اینکه مهاجرانی اصلا مثل جمیله کدیور که همسرش است، فکر نمی کند. همه را بگذار کنار، اضافه کن که من هم هرگز مثل این افراد فکر نمی کنم و نه تنها مثل آنها فکر نمی کنم، بلکه با وجود علاقه شخصی به مهاجرانی به دلایلی که دیروز گفتم، با آنها مخالفت هایی دارم، اما در جرس بطور مستقل کار می کنم.



سوم: و اما درباره محسن کدیور. بگذار چیزهایی را بگویم که نمی دانی. اول یک فرض را با هم مرور می کنیم. از نظر من تفکر " روحانیون را باید اعدام کرد و ریخت توی چرخ گوشت" یک تفکر احمقانه دیوانه هایی مثل فتح الله منوچهری( فرود فولادوند) است و ارزش آن به همان اندازه است که هیتلر معتقد بود باید یهودیان را سوزاند و سفیدپوستانی معتقد بودند که سیاهان احمق اند و هوش کافی ندارند. از نظر من که می دانم روحانی یعنی چه، روحانیونی بسیار خوب و شریف و با شعور داریم و روحانیونی احمق و مستبد و نادان و ریاکار داریم.
جدا از آنچه من فکر می کنم، جامعه ایران به روحانیت احترام می گذارد، برای سیادت ارزش قائل است، هرگز حاضر نیست از اعتقادات دینی و در بسیاری از موارد شیعی خود یک ذره پا عقب بگذارد و بخش وسیعی از مردم اتفاقا با دین و خدا و امام حسین و حضرت علی بسیار حال می کنند، بخش وسیع تری به دین اعتقاد دارند و به نظر من هرگز در هیچ زمانی معتقدان به بی خدایی در ایران به ده درصد جامعه ایران هم نمی رسند و نمی رسیدند.

رضاشاه که در بسیاری موارد شخصا اعتقادات خرافی اش کمتر از روحانیون نبود، شانزده سال تلاش کرد تا ریشه روحانیت را از کشور بکند. تقریبا در فاصله سال های 1318 تا 1320 که رضاشاه رفت، بخش اعظم روحانیون لباس شان را درآورده بودند و در تمام کشور تعداد روحانیونی که در سیستم تشکیلاتی روحانیت و حوزه های علمیه بودند به چهارصد نفر نمی رسیدند. مردم بخاطر تبلیغات ضدروحانی حتی سوار ماشینی که یک آخوند توی آن نشسته بود نمی شدند.

بعد از ده سال، در سال 1320 نه فقط روحانیت یک تشکیلات منظم و جدی بود، بلکه حداقل بیست هزار روحانی در مدارس علمیه درس می خواندند و آیت الله کاشانی یکی از مهم ترین رهبران سیاسی( نه مذهبی، کاملا سیاسی) کشور بود و تشکیلات فدائیان اسلام یکی از منظم ترین تشکل های کشور بود. این را می گویم برای اینکه بدانی که روحانیت شیعه هرگز از بین رفتنی نیست.

لابد می دانی که از سی چهل سال قبل هم تا کنون نه تنها در عالم شیعه و اسلام، بلکه در تمام عالم مسیحیت، یهودیت، بودیسم و کلیه ادیان، تعداد معتقدین و وفاداران دینی و دستگاههای رسمی دینی با توسعه تکنولوژی و ارتباطات از بین نرفته بلکه گسترش یافته است. شاهد مثالش همین شبکه های لس آنجلسی ماست که تقریبا تمام شان با پول مبلغین مذهبی معتقد به ادیان و مذاهب مختلف که در این شبکه ها پول می دهند و تبلیغ دینی می کنند، اداره می شود. فقط فرقش با عالم مسیحیت این است که ایرانی ها وقتی به فرنگ می روند مسیحی و درویش و زرتشتی می شوند، در عوض مسیحی های آفریقا و اروپا دسته دسته مسلمان می شوند. این به آن در. به این توجه کن که روحانیت در هیچ حالتی نه مرده است و نه می میرد. خب؟ حالا چه کنیم؟

چهارم: من با روحانی زندگی کرده ام، چه می گویم، روزی که ما بیست نفر از دانشجویان شیراز بعد از انقلاب فرهنگی تصمیم گرفتیم آخوند بشویم، من و محسن کدیور که نابغه بود، با همدیگر جامع المقدمات را شروع کردیم. از آن جمع که بعدا سی نفری شد، ده پانزده تایی در جنگ شهید شدند، یکی دو نفری آخوند شدند و هنوز روحانی اند، چند نفری وارد حکومت شدند و حالا یکی شان همین سردار وحیدی است، چند تایی هم زدند زیر همه چیز و شدند مخالف حکومت و منتقد وضع کنونی کشور، اما از آن جمع فکر می کنم فقط ده تا پانزده درصدشان طرفدار حکومت شدند، بقیه آنها آخوند و غیرآخوند مخالف حکومت شدند.

از جمع ما یکی شان سردار وحیدی است، یکی مجید محمدی است، یکی محسن کدیور است و یکی من، ده پانزده تایی هم زیر خاک بخاطر دفاع از همان خاک و میهن خفته اند. آیت الله سید علی محمد دستغیب شیرازی که مخالف بزرگ خامنه ای است، به من درس داده است. من با کدیور جامع المقدمات خوانده ام و با صدها روحانی خوب و بد زندگی کرده ام.

از آخوندی که متخصص پازولینی است می شناسم، تا آخوندی که به من پول می داد و من با پولش می رفتم رمان های امیل زولا و مارکز و فوئنتس را می خریدم، تا روحانی ای که مهم ترین تهیه کننده سینمای ایران است، تا روحانی ای مانند یوسفی اشکوری که به او گفته ام "آخوند پرورشی" چون این گروه از روحانیون مثل باقی و کدیور و اشکوری، مثل ماهی آزاد پرورشی متعلق به محیط روحانیت نبودند و از دانشگاه وارد آن سیستم شدند، نه روحانی کلاسیک که روحانی تربیت شده بعد از انقلاب اند. کدیور به گمان من همچون سروش و خاتمی، مهم ترین نقش را در تحول نظام روحانیت و شیعی در ایران اکنون دارد و در آینده خواهد داشت. او مصداق بارز شعور، دانش، هوش بسیار بالا، سلامت اخلاقی، شجاعت سیاسی، میهن دوستی و شرافت انسانی است.

با این مقدمات حالا بیا با هم نگاه کنیم. اول اینکه روحانیت از بین نمی رود. دوم اینکه روحانیون خوب و بد دارند. سوم اینکه مردم ایران اعتقادات دینی دارند و از این اعتقادات دینی هم تا پای جان شان دفاع می کنند. خوب، اگر می توانی ثابت کنی من غلط می گویم ثابت کن، وگرنه بپذیر که ما مجبوریم از آن تصور تخیلی و توهم ناشی از عدم مواجهه با جامعه حقیقی ایران دست برداریم. حالا من معتقدم در چنین وضعی محسن کدیور یکی از بهترین روحانیون شیعه ممکن در این جهان است. اگر بناباشد یک روحانی در تمام این جهان باشد که هم کارش با دین باشد و هم حامی آزادی و دموکراسی باشد، همین آدم است.

پنجم: محسن کدیور فرزند منوچهر، لیسانس حقوق دوره مصدق و خانم تدین فوق لیسانس علوم تربیتی، جزو معدود روحانیونی است که تمام خانواده اش تحصیلات بالایی دارند و اهل فکر و دانش اند و اتفاقا بخش اعظم آنان غیردینی هستند. او در سال 1356 در سن هجده سالگی با معدل نوزده و سی و شش صدم در آزمون سراسری نفر هفتادم کشور و شاگرد دوم مهندسی برق و الکترونیک شیراز شد. آنجا با هم آشنا شدیم. وقتی کدیور در تظاهرات چهلم شهدای تبریز یا یزد توسط ماموران ساواک در خیابان نادر شیراز دستگیر شد، من اولین کسی بودم که خبر بازداشتش را دم در خانه اش به پدرش دادم.

در همان ترم اول بخاط تسلط به زبان انگلیسی، چهارده واحد زبان را گذراند و در همان ترم اول که من سیزده واحد را بزحمت با معدل 2 و سه صدم از چهار در رشته جامعه شناسی گذراندم، 22 واحد، یعنی حداکثر واحد ها را گرفت و با معدل چهار از چهار مثل آب خوردن ترم را تمام کرد و در همان هجده سالگی تقریبا یکی از همه کاره های انقلاب در شهر شیراز بود. او در سال 1359 شروع به خواندن دروس طلبگی در شیراز کرد. بعد ازدواج کرد و در سال 60 به قم رفت و در آنجا شد بهترین طلبه ای که در سی سال گذشته در قم درس خوانده و شاگرد آیت الله منتظری شد و مدرک اجتهادش را از دست استادش گرفت.

بعدا به دانشگاه تربیت مدرس رفت و دکترای فلسفه اسلامی گرفت. در تمام سالهای 1360 تا 1376 محسن کدیور، فقط درس خواند، در قم با شهریه ناچیز طلبگی مراجعی مثل منتظری که حق خروج از خانه شان را نداشتند، کلیه نظریات فقهی مخالف ولایت فقیه را بررسی کرد و اتفاقا مهم ترین روحانی زمان ماست که بطور فقهی و علمی و فلسفی و سیاسی نظریه ای کاملا مخالف ولایت فقیه دارد. حالا ممکن است گوشش هم سنگین باشد و چیزی را خوب نشنیده باشد.

هرکسی که گوشش سنگین است که دنبال قدرت نیست.البته من هم انتقاد دارم که چرا گفت شعاری به این فراگیری مثل " نه غزه نه لبنان، جانم فدای ایران" مصرف داخلی دارد، یا مصرف خارجی دارد، یا اصلا مصرف دارد یا ندارد، طبیعتا نباید این حرف را می زد. البته یکی دو توضیح را خواندم که گفته است که ماجرا چه بوده و چرا چنین گفته، اما مگر می خوانیم که مردم چه توضیحی برای رفتار و گفتارشان دارند. همین که یکی تیتر نوشت، خودش می شود واقعیت و حالا با هزار بدبختی بیا درستش کن.

محسن کدیور حتی یک دقیقه هم در نظام حکومتی جمهوری اسلامی کار اجرائی نکرده کتابهایش پرفروش ترین کتابها در ایران بود و در زمانی که اصلاحات شروع شد و من و دوستان من شروع کردیم به کار فرهنگی و نوشتن و روزنامه نگاری، آقای کدیور از زمستان اولین سال دولت خاتمی به زندان رفت و هجده ماه را در زندان گذراند. این هم از قدرت طلبی او. بعد از بیرون آمدن از زندان هم کدیور تندترین نظرات را علیه رهبری آیت الله خامنه ای داد و مدتی از ایران بیرون آمد و در دانشگاههای جهان به تدریس و تحقیق پرداخت. از همان روز اول هم نه با پول دولت ایران در فرنگ بود و نه با پول های اختصاصی دولت های فرنگ. از دانشگاه حقوق می گرفت و تدریس می کرد.

ششم: اگر دولتی ها دائما اسم مهاجرانی را به عنوان مسوول جرس می برند، جز این دلیلی ندارد که هیچ نقطه ضعفی از کدیور نمی توانند پیدا کنند. آن یکی هم بماند که وقتی هر جوانکی به اسم انتقاد هر تهمت غیرمسوولانه ای را به هر کسی می زند، چکار می شود کرد؟ کدیور نه تنها نمی خواهد ولی فقیه بشود، بلکه از اساس با ولایت فقیه مخالف است. و سه کتاب در نقد ولایت فقیه منتشر کرده و از همان بیست سال قبل مخالف بود.

او هم مثل من و مهاجرانی یا بسیاری از نویسندگان، مخالفتش دلیل سیاسی ندارد. او خودش صاحب مکتب و صاحب نظر است. یکی از دوستان نقل می کرد که حجاریان در خانه کدیور در قم مهمان بود و شام پیتزا داشتند، می گفت " آخوندی که ولیمه پیتزا بدهد، نظریاتش هم همین جوری می شود." حالا هم که کیهان دو سه هفته ای است گیر سه پیچ داده که محسن کدیور سفری با اسرائیل رفته و با محافل بهائی ارتباط داشته و لابد خواهند گفت " گر به تو افتدم نظر چهره به چهره رو به رو" را کدیور قره العین برای مهاجرانی سروده!

هرچه فکر می کنم نمی توانم بفهمم جرم کدیور چیست؟ جز اینکه جرس را راه انداخته و در این یک سال هر تلاشی می شده کرد تا خبرهای داخل ایران را به خارج از کشور برساند؟ جز اینکه وظیفه آگاهی بخشی را انجام داد؟ جز اینکه تلاش کرد با پول های کوچک ایرانیان، رسانه ای برای مردم کشورش بسازد؟ زدن این اتهام که کدیور می خواهد به ایران برود تا ولی فقیه بشود، به همان اندازه مسخره است که بگوئیم " لنین در روسیه انقلاب کرد که تزار بشود."

وقتی خودش مخالف ولایت فقیه است، برود چه خاکی به سر کند؟ البته گلایه از تو نمی کنم برادر که چنین مزد دست آدمی که سالها بخاطر آزادی زندان رفته و رنج کشیده را چنین می دهی، مگر همین کار را همه ماها با سازگارا و گنجی نکردیم، مگر هر دو تا پای مرگ نرفتند؟ مگر همه برایشان شعر نسرودیم و تا خدا بالای شان نبردیم.

ما نمره های بیست مان را فقط به دیکته های نانوشته می دهیم. شش سال در داخل ایران کار می کردم و دائم محاکمه و زندان و وحشت بود، آن وقت یک مشت اسم مستعار بیمار به من می گفتند " اصلاح طلب دولتی" آن هم منی که در دولت بودم و با وجود اینکه می توانستم بمانم و بالاتر بروم فرار کردم از آن. بعد هم آمدیم و در فرنگ نشریه " روزآنلاین" را با کمک مالی یک ان جی اوی هلندی دائر کردیم، و فحش نبود که نخورده باشیم. نوبت به اولیا که رسید، هلند هم شد یکی از دشمنان قسم خورده انقلاب، همان کشوری که از روز ازل هیچ رابطه ای خاصی، نه دوستی و دشمنی با ایران نداشت.

تهمت خوردیم که چرا پول هلندی می گیرید. حالا که با جرس کار می کنیم، تهمت می خوریم که چرا " پول سبز" می گیرید؟ با این استدلال ها فقط سه گروه پاک وجود دارند، یکی کسانی که رسما برای سازمانهای اطلاعاتی فرنگ کار می کنند، و لابد تاجرند. دوم کسانی که رسما پول ایرانی می گیرند و لابد نخبه فرهنگی اند و سوم کسانی که زندگی فرنگی می کنند و هیچ کاری به ایران ندارند و ایران برایشان فقط محل خوشگذرانی های سالانه است و چه فرقی می کند که احمدی نژاد باشد یا خاتمی یا موسوی و تازه احمدی نژاد را هم ترجیح می دهند، چون لااقل عذاب وجدان ندارند که باید زمانی به کشور برگردند. هم از توبره ایرانیگری می خورند و هم با عرب های دیوانه (منظورم معدودی عرب های اروپایی آمریکایی طرفدار تروریسم احمدی نژادی است.) وول می خورند.

بهداد عزیز!

اینها را نوشتم تا کمی فضای واقعی بیشتر به دستت بیاید. در ادامه نامه ات گفته ای : " شما هم باهوش تر از آن هستی که تناقضات حرف های موسوی و تمسک به قانون اساسی را بفهمی. پس سوالی نمی ماند جز این که یاداوری کنم جوگیر نشو اخوی. اصلاح طلب ها را باید مدام فشار داد تا دو کلمه حرف مناسب ازدهانشان بیرون بیاید، اگر ما بشویم تحسین گر چشم بسته آقایان که نمی شود.دفعهقبل که خیلی ها سکوت کردند تا انقلاب در برابر رژیم شاه پیروز شود، آن اتفاق افتاد. هدف من تضعیف تلاشهای موسوی و ایستادگی شان در مقابل خامنهای و کودتاچیان نیست.

به نظرم بیش از آن که از موسوی انتظار میرفت ایستادگی کرد و به خواستهای ولیفقیه نظام تن ندادند و به همین خاطر از " کشتی نظام" که حالا تبدیل به " قایقی" شده پیاده شدند. میدانم تا کجا از سوی خامنهای و کودتاچیان تحت فشار هستند، محدودیتها رانیز درک میکنم، خوشحالم که به جای خاتمی، آقایان که مقاومترند کاندیداشد."



پاسخ این قسمت را درباره میرحسین موسوی فردا خواهم داد. پس این نوشته ادامه دارد...

ای کاش گفته بودی مجنون! - ابراهيم نبوي

داستان اصلی: " مجنون زیبا با لیلی زیبا در راه مکتب آشنا شد و این دو عاشق هم شدند. نام اصلی او قیس بود، و به علت عشق لیلی به او مجنون گفتند، چون دیوانه وار دور محله لیلی می چرخید. پدر مجنون فقیر به خواستگاری لیلی رفت، اما پدر لیلی که ثروتمند بود، نه تنها با این ازدواج موافقت نکرد، بلکه مجنون را آنقدر آزار دادند که گریخت و دربیابان گریه و زاری می کرد. پدر لیلی بعد از مدتی او را به مردی به نام ابن سلام شوهر داد، لیلی هم دائم با شوهرش دعوا داشت. مجنون از شنیدن خبر ازدواج لیلی دیوانه تر شد، و مرگ پدرش حال او را بدتر کرد. بعد از مدتی ابن سلام مرد و لیلی و مجنون توانستند مخفیانه با هم ارتباط برقرار کنند. اما دنیا بی رحم بود و لیلی مدتی بعد درگذشت. فامیل لیلی قبرش را از مجنون پنهان کردند، اما او کوی به کوی بوئید تا قبر لیلی را یافت و برسر آن مزار آنقدر گریست تا مرد."


هاشمی رفسنجانی: " یکی از حوادثی که برای یکی از اهالی قبیله بنی عامر پیش آمد همین ماجرای اسفناک و تالم آور مجنون بود که ایشان با یک خانمی که اسمش را نمی برم، آشنایی پیدا کرد و مسائلی بین آنها اتفاق افتاد که شاید گفتن آن در این ایام خیلی مصلحت نباشد. این آقا که به نام قیس در روایات مختلف مطرح شده، پدرش را که خیلی آدم محترمی بود و اتفاقا انسان خودساخته ای بود، بالاخره وارد مذاکره با پدر آن خانم کرد و این مذاکره به دلایلی که شاید همه در جریان باشند، به نتیجه نرسید. و این جوان که می توانست با رعایت همه قوانین و مسائل شرعی آن کاری که باید با آن خانم می کرد، نشد که بکند. آن جوان هم رفت، گریه ها می کرد که واقعا دل آدم کباب می شود وقتی چنین صحنه هایی را در تاریخ انقلاب می بیند. بالاخره آن آقا، آن خانم را به یک آقایی که از یک جای دیگری بود که اسمش را نمی برم، تزویج کرد، ولی آن خانم قبول نکرد و در آن شب، اتفاقی که نباید می افتاد افتاد و پرده ابین شان تا آخر هم دریده نشد. و این آقا هم بعد از مدتی بالاخره مرد. من می خواهم بگویم که عمر آدم تمام می شود و اگر قرار بود آدم عمر نوح بکند، الآن امام عظیم الشان ما بود و می فهماند به بعضی افراد که بصیرت یعنی چه. و روابطی بعد از فوت آن آقا بین آن خانم و قیس برقرار شد که دست به معامله با هم زدند و دیگر هیچ پرده ای بین آنها نماند. که البته آن خانم هم بعد از مدتی مثل بسیاری از بزرگان و عزیزان ما که فکر نمی کنند مرگشان فرامی رسد، و من هشدار می دهم که اوی! می میری بدبخت! که منظورم به مستکبران است، ایشان هم برحمت ایزدی رفت و تا مدتی مجنون بو می کرد تا قبر این خانم را پیدا کرد و من یقراء فاتحه مع الصلوات."


علی خامنه ای: " یکی از حکایاتی که دشمن بارها سعی کرده برای ترویج آن و بصورت قصه و رمان و شعر وارد شده که من خودم هشتاد درصد رمان ها را خوانده ام و حتی همین آقای حداد عادل می گفتند که شما چقدر شعور دارید و هیچ کسی در تاریخ ما مثل شما نبوده، و تحقیقا من کل اشعاری که به فارسی گفته شده حداقل سه دور( در جهت عقربه ساعت) خوانده ام، یکی اش همین داستان لیلی و مجنون است که من مطالعات بسیاری کردم و به مجلس و وزارت ارشاد توصیه می کنم که اصلا نزدیک به این حکایات نشوند، چرا که دشمن یک مرزهایی را شکسته که من به همه عزیزان سفارش می کنم که پشت این مرزها محکم بایستند. ظاهرا یک لیلی بود، یک مجنونی بود که از اول هم به او گفته شد نیایید، این ملت، این دختر را به شما نمی دهند، آمدند و یک تودهنی از پدر دختر خوردند. این ملت غیور است، این ملت محکم ایستاده، با قلم، با قدم، با باتوم، با بطری، با هر شیئی دراز یا گازداری حقیقت را ثابت می کند. بالاخره آن جوان منحرف که تحت تاثیر رسانه های دشمن عاشق این دختر شده بود، به آغوش اربابانش فرار کرد و رفت و البته بعدها که شوهر این خانم فوت کرد از فرصت استفاده کرده بود و مدتی به دور از چشم این بی بصیرت های نااهل با این خانم داخل ماجرایی شد که الحمدالله والمنه آن خانم فوت کرد و البته بعدا معلوم شد فوت لیلی هم با بی بی سی بی ارتباط نبود و ریاست محترم جمهور قرار است پیگیری کند و مجازات کنند کسانی که نقش داشتند که البته این جوان که فریب دشمنان را خورده بود مدتی بو می کرد و فکر می کرد می تواند ما را فریب بدهد که متوجه شد که مکروا و مکروالله والله خیرالماکرین."


محمود احمدی نژاد: " مجنون یک جوان شانزده هفده ساله نخبه ای بود که مثل رئیس جمهور شما، یک هیکل کوچکی هم داشت و مثل من خیلی زیبا نبود، ولی درست مثل من خیلی پیگیر و عملیاتی بود. این جوان یک روز در مراسم استقبال از مسوولان قدیمی مثل سلطان محمود، چشمش به یک دختری به اسم شیرین می افتد که نظامی شیرازی شعرش را در مثنوی خودش نوشته و عاشق این دختر می شود. این شیرین خانم دختر یکی از مفسدین اقتصادی قبیله بنی عباد بود که رانت خواری می کرد و وقتی پدر سوم این مجنون به خواستگاری می رود، قبول نمی کنند که ازدواج کند، چون یک حلقه بسته ای از قدرت درست کرده بودند که نیروهای انقلابی مثل مجنون را در قبیله راه نمی دادند. و بالاخره هم این دختر را به یکی از آشنایان خودشان دادند که دختر قبول نکرد و چشمش دنبال همان مجنون و اهداف او بود. بالاخره شوهر دختر بعد از مدتی که ادعای اصلاح طلبی می کرد مرد و دختر به وصال مجنون رسید و این مجنون روزهای بسیاری دوید و طرح های مختلفی را عملیاتی کرد تا بعد از مدتی به منطقه پاستور که محله دختر بود رسید. شیرین وقتی مجنون را دید، دید خیلی خسته است، گفت کی خسته است؟ مجنون گفت دشمن. و اینها مدتی طرح های مختلفی را عملیاتی می کردند که بسیاری از دشمنان هم از این موضوع ناراحت بودند. بالاخره این دختر گفته شده که مرد، ولی ما سند داریم، مدرکش موجود است، اصلا در کشور ما آزادی کامل وجود دارد و کسی نمی میرد. منحنی عمرش را هم من گفتم مسوولان آوردند و این که شایع شده مجنون مدتها بو می کشید، دروغ است و این شیرین بود که بو می کشید و بخاطر جوراب مجنون بود که هر وقت او را گم می کرد، اگر وسط هزار نفر هم بود، از بوی جورابش تشخیص می داد و در حقیقت این پدر دختر بود که از مفسدین اقتصادی بود و مرد و همین باعث شد که نرخ ارزشان تک رقمی شد و منافع نفت سر سفره شان آمد و تا زمان ظهور حضرت این شیرین خانم زندگی دائم خبرهای خوش می شنید."


مهدی کروبی: " این داستان لیلی و مجنون یک داستان خیلی قدیمی است که من در یک مراسم عروسی از ننجونم شنیدم که ظاهرا این مجنون جوان بسیار شجاعی بود که دائما در هر مراسمی بود حاضر می شد و در یکی از این مراسمات دختری به اسم لیلی را دیده بود که عاشق او شده بود. بالاخره جوانها هم انسان هستند و عاشق می شوند، نمی شود مثلا من به این حسین مان بگویم که شما عاشق فلان دختر نشو. و ظاهرا این مجنون که اسمش قیس بود و از قبیله بنی عامر بود، چنان عاشق این دختر شده بود که از همه مشاغل اش استعفا داد و تصمیم گرفت به وصال آن دختر برسد، ولی پدر این دختر که با او آشنایی داشت و می دانست چه خدماتی کرده، رضایت نداد و این پسر هم تصمیم گرفت مبارزه را آغاز کند، مبارزه هم که آغاز شد، دیگر کتک خوردن دارد، سنگ خوردن دارد، وسط دعوا که قابلمه حلیم تقسیم نمی کنند، یک ملاقه ای توی سر آدم می خورد و ما از این تجربه ها زیاد داشتیم. مجنون یک مدتی رفت از همه مسوولیت ها کنار و در فقر و گرسنگی زندگی کرد و حتی اگر کسی هم به او کمک می کرد، بخاطر وظیفه و اعتمادی بود که به او داشتند و برای خودش یک ریال مصرف نکرد و آخرش هم آقایان تصمیم گرفتند با صلاحدید خودشان دختر را به یک ابن سلامی بدهند که ننجون ما می گفت خیلی آدم بی سروپایی بود و این دختر همان شب عروسی که همه آقایان جمع بودند از همه جناحین و یک عروسی فراجناحی بود، زده بود توی گوش شوهرش. شوهر هم چند ماه بعد مرد و اینها به وصال هم رسیدند، البته این دختر مثل بسیاری از شهدای انقلاب فوت کرد و عوامل ظلم او را دفن کردند و من خودم تصمیم گرفتم پرونده اش را افشا کنم و این مجنون هم برای پیدا کردن محل دفن خیلی زحمت کشید و روزهای زیادی همه جا را بو می کرد.


میرحسین موسوی: " قصه لیلی و مجنون از چیزهای مهم تاریخ ادبیات ایران و شاهکار مسلم نظامی گنجوی است که واقعا شرح این چیزی را که مجنون نسبت به چیز لیلی داشت، به زیبایی بیان کرده. ظاهرا مجنون جوانی زیبا بوده که به هر حال خیلی جوانان ما زیبا هستند و لیلی هم دختر زیبایی بود که وقتی در راه مدرسه این دو همدیگر را می بینند، مجنون حالتی در درونش بیدار می شود و هر روز می رفت به کوهستان منزل دختر و آنجا چیز می کرد. تا اینکه پدر مجنون می رود خواستقاری و خواسته های خودش را طی بیانیه ای اعلام می کند، ولی اون روحیه استبدادی که در چیز اون پدر بود، باعث می شود که جواب منفی بدهد و دختر را بدون رضایت ملت به او می دهند که در همان شب اول بعد از کودتای پدر دختر، مرد می خواست دختر را به تصرف دربیاورد که دختر سیلی می زند و مقاومت می کند. مثل زمان خود ما که هشت سال مقاومت کردیم، بخاطر اینکه می گفتیم " اگر با من نبودش هیچ میلی، چرا چیز مرا بشکست لیلی" و بالاخره شوهر می میرد و دختر و پسر به وصال هم می رسند و چه مقاومت هایی می کنند و چه صحنه های شکوهمندی ایجاد می شود و وقتی مجنون به لیلی می رسد، اینها بخاطر چیزی که با هم می خواستند بکنند، خیلی با مخالفت مواجه می شوند، امممما می کنند. ولی این خوشبختی خیلی بطول نمی انجامد و این دختر به لقاء الله می پیوندد و مجنون واقعا دچار یک حالت انقلابی می شود که چون دختر را مخفیانه و برخلاف همه قواعد و قوانین تام و تمام چیز کرده بودند، او می رود همه جا را بو می کشد و پیدا می کند چیز دختر را و آنقدر آنجا زاری می کند تا خودش هم به لقای دوست می رسد."


قاضی مرتضوی: " شخص موسوم به مددجو قیس عامری با اسم مستعار مجنون، فرزند جاسم، مرتکب عمل قبیح نسبت به خواهر لیلی نجد عامری فرزند عبود در هنگام فرار از محل فتنه در محمل رفتن به مدرسه با هم آشنا شده و از همان ابتدا، اشتراک در مجرمیت حاصل کرده، برای فریب افکار عمومی، با یکدیگر تبانی نموده و پدر پسر بدون اطلاع از تبانی شرکای توطئه به خواستگاری به کوه نجد، قبیله عامریان، چادر عبود، دست راست، در اول، رفته و پیشنهاداتی به منظور فریب جاسم نجد عامری داده، وی مخالفت می نماید. اما به دلیل اصرار متهم ردیف اول، قیس عامری، افراد فامیل وی را با سلاح سرد تهدید نموده وی متواری می گردد. سه ماه و ده روز بعد، شخصی موسوم به ابن سلام، فرزند سلام الدین مومن به خواستگاری متهم ردیف دوم، لیلی نجد عامری، رفته و با وی ازدواج می نماید. اما لیلی تمکین نکرده و نشوز می نماید، ابن سلام چهار سال بعد به علت مننژیت فوت نموده و تصادفا هیچ آثار ضرب و جرحی در وی مشاهده نگشت. سپس متهم ردیف اول، که متواری بوده، از وضعیت خبردار شده، بدون اطلاع ماموران مراقبت مراجعه و با متهمه ارتباط نامشروع برقرار نموده و در خفا با یکدیگر بسر برده، با حمایت یکی از باصطلاح روشنفکران به نام جمال الدین نظامی گنجوی فرزند یوسف که به دروغ خود را نظامی قلمداد نموده و طبق استعلام از ستاد مشترک جزو نظامیان نبوده، آنان را تحریک و تشجیع به عمل منافی عفت نموده، پس از چند ماه افعال شنیع که هیچ شاهدی جز اعترافات مکتوب متهم ردیف سوم، نظامی گنجوی، نیست، متهمه به مرض طبیعی فوت نموده و در یک قطعه نامعلوم دفن گردید. آنگاه متهم، که تحت تعقیب بوده، از طریق استفاده از بینی( به عنوان آلت جرم) خاک مناطق مختلف را بو کرده و سرانجام محل دفن را یافته و بطور مشکوکی دچار مننژیت گشته که آثار ضرب و جرح و خودزنی در وی معلوم، پرونده بایگانی شد."


فاطمه رجبی: " یکی از عوامل مزدور دشمن و از حامیان جریان فتنه و محرکان سبزلجنی به نام قیس( بخوانید مجنون) در حال رفتن به دانشگاه معلوم الحال آزاد( بخوانید استبداد) زن معلوم الحال فاسدی به نام لیلی را دیده و به دلیل قلیان عشق( بخوانید شهوت) با او قرارومدار گذاشته، ولی پدر لیلی که یکی از مفسدین نامعلوم الحال است، در پاسخ خواستگاری پدر دختر، جواب منفی می دهد، مجنون مدتی در خانه تیمی مخفی بوده، لیلی نیز به عقد شرعی حاج آقا ابن سلام از وفاداران به انقلاب درآمده، بعد از مدتی بطور مشکوکی کشته می شود. و مگر کم اند باکری ها و کاظمی ها و کمیل ها و هاها و هاهاهاها و درست در زمانی که این شهید به خون در می غلطد آن عنصر فاسد سرمی رسد و در خانه های تیمی لجنی نرد عشق می بازند و هیچ کس جلوی این فضای عفن و آلوده را نمی گیرد. مدتی بعد لیلی می میرد، اما چه مرگی!!!!! آیا وقتی به جای نام فاطمه رجبی، لیلی ها و شیرین ها و عذراها را به شعر درمی آورند، مشکوک نمی شوید که عناصر فاسد کانون باصطلاح نویسندگان دختری را بکشند تا بعد فریاد مظلومیت عشق های رسوای شان را بر بام بگویند؟ چرا کسی نظامی گنجوی را که این رسوانامه را منتشر می کند، سر جایش نمی نشاند؟ آیا اگر حمایت هاشمی ها و موسوی ها و کروبی ها و خاتمی ها و هاهاها ها ها ها، سرفه، ها ها حا حا حا حالم بده، غلام، کدوم قبرستونی هستی؟"


محمد خاتمی: " مجنون جوانی زیبا و با شرف و وجدان بود که با لیلی زیباروی در راه دانش آموختن و فضل و کرامت انسانی آشنا شد و این دو به محبت یکدیگر مبتلا شدند. نام اصلی او قیس بود، و به علت عشق لیلی به او مجنون گفتند، چون دیوانه وار دور محله لیلی می چرخید. پدر مجنون فقیر به خواستگاری لیلی رفت، اما پدر لیلی بی فرهنگ و بی خرد و ثروتمند، نه تنها با این ازدواج موافقت نکرد، بلکه مجنون را آنقدر آزار دادند که گریخت و دربیابان گریه و زاری می کرد. پدر لیلی بعد از مدتی او را به مردی به نام ابن سلام شوهر داد، لیلی هم دائم با شوهرش مذاکراتی داشت که به نتیجه نرسید. مجنون از شنیدن خبر ازدواج لیلی دیوانه تر شد، و مرگ پدرش حال او را بدتر کرد. بعد از مدتی ابن سلام تا حدی نمی خواهم بگویم ولی مرحوم شد و لیلی و مجنون توانستند به دلیل نبود روابط درست بصورت مخفیانه که خیلی هم قابل دفاع نیست، با هم ارتباط برقرار کنند. اما دنیا بی رحم بود و لیلی اگر چه ظاهرا رفت، اما در واقع همیشه زنده است. فامیل لیلی قبرش را بیهوده و بیرحمانه و برخلاف موازین حقوقی از مجنون پنهان کردند، اما او کوی به کوی پیگیری کرد تا قبر لیلی را یافت و برسر آن مزار آنقدر گریست تا به لقای معشوق رسید."


حسن عباسی: " قصه لیلی و مجنون یکی از منظومه های استراتژیک دشمنان داخلی است که در حقیقت از دکترین " ماچ و قورباغه" والت دیسنی تبعیت می کند و پدر جد داستانهایی مثل " سکس اند د سیتی" و " بولد اند د بیوتیفول" که بعدا وقتی به مرحله جدید می رسند، "لاست" و " فرار از زندان" از دل همین ها بیرون می آید. توجه کنید که اصل داستان مال یک "نظامی" است که اهل گنجه است و گنجه مهم ترین پایگاه دشمن شمالی و اگر به زبان امروز بخواهیم بگوئیم مثل پنتاگون برای پطرزبورگ تزاری است. تعجب نکنید وقتی داستان عشقی را از زبان نظامی ها می شنوید، قبلا در کتاب " تجاوز در ویتنام" که من 164 بار خواندم و دائم حمام می رفتم، جوری که دوست من شغل مرا اشتباه حدس می زد، تجربه داستان عشقی نظامی ها را داشتیم. حالا ببینید که با چه ترفندی وارد داستان لیلی و مجنون می شود. لیلی کیست؟ یک دختر زیبای شهوت انگیز عرب ولی مثل انجلینا جولی، مجنون کیست؟ یک جوان لاغر مثل رئیس جمهور محبوب ما، کجا با هم آشنا می شوند؟ در راه مدرسه. یعنی چه؟ یعنی دقیقا در زمانی که مجنون دارد انرژی هسته ای را تولید می کند، یک دفعه موج فساد جامعه را برمی دارد. جوابش چیست؟ نظامی می گوید مجنون دیوانه می شود و دختر را می دهند به یک آدم پولدار، به " ابن سلام" یعنی به پدر سلام، پدر سلام کیست؟ پدر همان هایی که " سلام" را منتشر می کردند، غیر از خاتمی و حجاریان و اینها؟ یعنی قدرت در اثر توطئه از دست جوان انقلابی مثل مجنون درمی آید و می افتد دست اصلاح طلب. اما خود نظامی و جریان میلیتاریسم پیش بینی می کنه که این رابطه فساد جنسی و اصلاح طلبی سیاسی طولانی نیست. شوهر می میرد، یعنی در حقیقت با مرگ جریان اصلاحات دوباره جریان انقلابی به قدرت می رسد و حالا دیگر می تواند به همان هدف غائی قدرت که تجاوز است، برسد. اما نظامی اینجا یک حرفی می زند که مثل حرف هانتینگتون است، او می گوید که دختر می میرد. یعنی این منشاء فساد در اثر اقدامات شبانه روزی عملیات انقلابی مجنون در طول چند ماه مداوم می میرد. و اینجاست که انرژی انقلاب آزاد می شود و به قبرستان می رود و قبرها را بو می کند تا خودش را پیدا کند. قبرستان کجاست؟ قبرستان همان جایی است که چپ ها خوابیدند، قبرستان یعنی کوبا، یعنی ونزوئلا، یعنی روسیه، یعنی چین و این دکترین " پوتین قرمز" با یک پیش بینی هانتینگتونی پایان پیدا می کند. با مرگ انقلاب. این حرف آخر جریان جهانی فتنه است، یعنی می گوید آخرش انقلابیگری به نتیجه نمی رسد و درست همین جاست که دشمن اشتباه کرده و رهبری و مجنون یا مجانین ما درست عمل می کنند."

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

روزی که " آقا" امام شد - نوشابه امیری

علی خامنه ای دیروز رسما حکم امامت و واجب الاطاعت بودن خویش، ابلاغ کرد. وی در پاسخ به استفتايی مبنی بر اينکه "خواهشمند است در خصوص التزام به ولايت فقيه توضيح دهيد؛ به عبارت ديگر چگونه بايد عمل نماييم تا بدانيم که به جانشين بر حق آقا امام زمان (عج) اعتقاد و التزام کامل داريم؟" چنین پاسخ داد: "ولايت فقيه به معنای حاکميت مجتهد جامع‌الشرايط در عصر غيبت است و شعبه‌ای است از ولايت ائمه اطهار (عليهم السلام) که همان ولايت رسول الله (صلی الله عليه وآله) می‌‌باشد و همين که از دستورات حکومتی ولی امر مسلمين اطاعت کنيد، نشانگر التزام کامل به آن است". مبارک باشد! "آقا" حجت را تمام کرد؛ حالا بر ارکان حکومت و ذوب شدگان در ولایت است که این سخن به گوش جان بشنوند، اطاعت امر کنند و از فردا به صف شوند که: "آقا"! ما عیالواریم و مطیع.


سرسلسله این ارکان هم، خوبست که مجلس باشد. پیشنهاد می شود ـ می گوییم پیشنهاد؛ معنی آن اما دستورست ـ برادران، یک به یک به حرفه های اصلی خود برگردند؛ کرورکرور رای "گوش به فرمان تواییم" در صندوق "آقا"بگذارند و بروند. پس از آن علی و احمد و الیاس و... را چه به آنکه بپرسند دولت چه می کند، بر مردم چه می گذرد، چه کسی چه چیزی را غنی سازی می کند، چه کسی خاک ایران به تاراج می برد.... به اینها چه؟ "جانشین برحق آقاامام زمان"هست و خواهد بود و جانشین جانشین آقا امام زمان هم برگزیده شده ست.همان که در خیابان ها چنین خطابش می کنند: بمیری، نبینی.
خوبست نوبت دوم از آن گردانندگان قوه قضاییه باشد. بازپرس و عدالت و قانون به چه کار آید آنگاه که جانشين بر حق آقا امام زمان، خود حی است و حاضر و پای ثابت هر پرونده. دادگاه ـ حتی از این انواع که این روزگاران می بینیم ـ چرا باید باشد که در آن بزرگمردی مانند عیسی سحرخیز، اسم "آقا" را بیاورد و شاکی او گردد؟ جمع کنید این بساط بی التزامی به ولی فقیه را.سعید مرتضوی و مقیسه و آقا سید هستند که خود ببرند و بدوزند و لباس چل تکه بر تن دشمنان "آقا" کنند.

یا خبرگان مجلس رهبری.اصولا براساس کدام منطق و شهود، حضور مجلسی به نام خبرگان ـ حتی در قالب پر ذلت امروزین ـ معنا دارد؟ نظارت مشتی خبره ـ حتی خبره ای مانند محمد یزدی ـ بر جانشین برحق آقا امام زمان؟! زبان ها لال.

مجلس تشخیص مصلحت به چه کار می آید، وقتی تبلور مصلحت، خود هست و تا امام غایب بیاید ـ که لابد آن را نیز نایب برحقش باید بگوید ـ رشته امور در کف با کفایت دارد؟

وزارت و اداره و نهاد و این همه دفتر و دستک برای رتق و فتق امور روزانه مردمان به چه کار می آید، آنگاه که سرمایه مملکت به تمامی در جیب پر کفایت "آقا"ست و نوچه آن می ستاند و نان از چین و ماچین می آورد؟

دانشگاه و مدرسه و سینما و تالار؟آن هم آنگاه که علم و هنر، همه در "او"ست و اودر "آقا"ست و "آقا"هم بالاسر ما؟ "همین که اطاعت" بیاموزیم از شعبه ولايت ائمه اطهار که همان ولايت رسول الله است، مارابس.

آقایان! بروید همگی اگر به واقع، التزام عملی دارید؛ ببندید دهان هایتان و دیگر نگویید: چه شد که در عصر "آقا" برمادران چنان رفت که مرغان آسمان به فغان درآمدند، چه شد که فحشا حلال و نجابت حرام شد. چه شد که خاک رستم، به زیر سم رادان ها و نقدی ها، خیش خورد و در شوره زار استبداد، گل نفرت رویید. چه شد که عصر، عصر لجارگان و رجاله ها، عصراحمدی نژادها و مرتضوی ها شد. ببندید آن دهان ها که می گویند "دفتر ایام ورق خورده و بخت از نظام برگشته است، آبرویش به یغما رفته و طشت رسوائیش از بام تاریخ افتاده است. کشف عورت شده است. خدا هم از شما رو گردان شده و ستاریت خود را باز گرفته است. آن دلیری ها که در کنج خلوت و در پرده تزویر می کردید فاش شده است. آه جگرسوختگان و جان باختگان و دهان دوختگان کارگر افتاده است و دامان و گریبان شما را سوخته است. خائفم که بگویم باب توبه هم به روی شما بسته شده است. شریعت هم از شما شفاعت نخواهد کرد که مشروعیت از شما گریخته است." بدوزید این دهان هارا.

کلام، آن گاه بگویید که جانشین برحق بخواهد؛ سئوال، آنگونه بپرسید که شعبه امام و پیامبر، ترسیم می نماید؛ نفس، آنگاه کشید که "آقا" اجازت دهد. درنیافته اید هنوز؟ گیریم که تا دیروز نمی دانستید، اینک که پاسخ استفتا گرفته اید، اطاعت امر کنید که "میزان حال افرادست". از یاد مبرید که صدای شعبه امام و پیامبر، روز اول به نرمی برمی خیزد، دیگر روزاما، با خشم و نفرت همراهست. کهریزک، بازگشایی شده، در اوین هنوز، جای ی دهان های باز و زبان های سرخ، خالیست.

مجلسی ها! قضات! وزرا! خبرگان!...به این پیام گوش بسپارید: "آقا" از دیروز، درجه گرفت. خود به خویش درجه داد. امام شد، پیامبرخواهد شد، تا خدا شدن راهی نیست. در دکان ها، ببندید.

و به خودمان می گویم: ما در اعتراض به امروز بود که از همه دیروز ها می گفتیم: مرگ بر دیکتاتور.

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

اگر مهاجرانی وزیر ارشاد نبود - بخش نخست - سید ابراهیم نبوی

دیروز یکی از دوستانم یادداشتی نوشت که فکر می کنم خواندنش و پاسخ به آن می تواند به ما کمک فراوانی بکند. او نوشته است

" امروز نبوی یادداشت کوتاهی نوشته بود با عنوان: انتقاد حق مسلم ماست. البته که حق مسلم ماست. اما پیش از انتقاد شاید گاهی باید یک تلنگری بخوریم تا چیزهایی یادمان بیافتد. صحبتم با طنز پرداز و نویسنده زبر دستی است که سالها مقاله ای صنار و سه شاهی از گل آقا و جامعه می گرفت، لابد خانه ای اجاره ای داشت در تهران، اما با عشق به کارش به لب همه ما لبخند می آورد. ابراهیم خان! همان زمانی که شما تاکسی می گرفتی ومی رفتی دفتر روزنامه سیاسیون با راننده و ماشین دولتی در شهر تردد می کردند. یکی از آنها عطاءالله خان مهاجرانی که در دوران وزارت هم پسر بزرگش راننده داشت، هم دختر بزرگش، هم لابد پسر کوچکش و دختر کوچک هم که کوچک تر از آن بود که راننده اختصاصی داشته باشد.

غرض این که به شما یاداوری بکنم نقش نویسنده و روشنفکر یک چیز است و نقش سیاست مدار از جمله از نوع اصلاح طلب یک چیز. اهل سیاست مرغ و مسمای حکومت را زده اند به شکم، ویلای لواسان از دست سردار سازندگی، سهام فلان کارخانه، حقوق مزایا خلاصه شیرینی جمهوری اسلامی زیر دندانشان مانده. پس تعجبی ندارد وقتی از مهاجرانی می پرسند چه کسی در جنبش سبز است؟ بگوید یک سری از اول با امام مخالف بودند، با روحانیت مخالف بودند و اینها در جنبش نیستند.

خب مهاجرانی بقای سیاسی خودش را در نظام اسلامی تعریف می کند. اگر نظام نباشد کرسی وکالت نیست، لباس صدارت نیست. اما نبوی جان جمهوری اسلامی که نباشد برای ما یک کافه باحالی در دربند هست که آبجوی تگری بنوشیم. یا برادر زن آقای مهاجرانیی کدیور در روز روشن شعارهای مردم را نادیده می گیرد و ماهیت انقلابی و ضد ولایی جنبش را نادیده می گیرد. برادر من این ها هدف دارند، اینها می خواهند ولی فقیه و رییس جمهور شوند. هزار بی شرفی هم می کنند تا به مقصود برسند. من و توی یک لاقبا که نه سهمی از زمین های لواسان داشته ایم و نه دلار نرخ دولتی می گرفتیم در بازار آزاد آبش کنیم، می توانیم با شرافت بنویسیم.
شما هم باهوش تر از آن هستی که تناقضات حرف های موسوی و تمسک به قانون اساسی را بفهمی. پس سوالی نمی ماند جز این که یاداوری کنم جو گیر نشو اخوی. اصلاح طلب ها را باید مدام فشار داد تا دو کلمه حرف مناسب از دهانشان بیرون بیاید، اگر ما بشویم تحصین گر چشم بسته آقایان که نمی شود. دفعه قبل که خیلی ها سکوت کردند تا انقلاب در برابر رژیم شاه پیروز شود، آن اتفاق افتاد. هدف من تضعیف تلاش‌های موسوی و ایستادگی‌ شان در مقابل خامنه‌ای و کودتاچیان نیست. به نظرم بیش از آن که از موسوی انتظار می‌رفت ایستادگی کرد و به خواست‌های ولی‌فقیه نظام تن ندادند و به همین خاطر از " کشتی نظام" که حالا تبدیل به " قایقی" شده پیاده شدید. می‌دانم تا کجا از سوی خامنه‌ای و کودتاچیان تحت فشار هستند، محدودیت‌ها را نیز درک می‌کنم، خوشحالم که به جای خاتمی، آقایان که مقاوم‌ترند کاندیدا شدید. ببخشید این مقاله نبود. بیشتر یک کامنت طولانی بود."

دوست عزیز!
پاسخ به این نوشته را لازم می دانم، و بسیار لازم می دانم چرا که آنچه می گویی، تنها سخن شخص شما نیست، و از سوی دیگر، چیزهایی می دانم که حدس می زنم شنیدنش برای تو نیز مفید باشد. من انتظار ندارم که شما به صرف خواندن پاسخ های من در نگاه تان تجدید نظر کنید، اما امیدوارم بتوانم واقعیت را چنانکه درک می کنم به شما منتقل کنم، آنگاه تو " خواه پند گیر و خواه ملال"
نوشته ای " صحبتم با طنز پرداز و نویسنده زبر دستی است که سالها مقاله ای صنار و سه شاهی از گل آقا و جامعه می گرفت، لابد خانه ای اجاره ای داشت در تهران، اما با عشق به کارش به لب همه ما لبخند می آورد. ابراهیم خان! همان زمانی که شما تاکسی می گرفتی ومی رفتی دفتر روزنامه سیاسیون با راننده و ماشین دولتی در شهر تردد می کردند. یکی از آنها عطاءالله خان مهاجرانی که در دوران وزارت هم پسر بزرگش راننده داشت، هم دختر بزرگش، هم لابد پسر کوچکش و دختر کوچک هم که کوچک تر از آن بود که راننده اختصاصی داشته باشد. غرض این که به شما یاداوری بکنم نقش نویسنده و روشنفکر یک چیز است و نقش سیاست مدار از جمله از نوع اصلاح طلب یک چیز. اهل سیاست مرغ و مسمای حکومت را زده اند به شکم، ویلای لواسان از دست سردار سازندگی، سهام فلان کارخانه، حقوق مزایا خلاصه شیرینی جمهوری اسلامی زیر دندانشان مانده."

باید پاسخ بدهم که همه چیز آنطور نیست که می گویی، بگذار به سیاق خود با اعداد و نظم ریاضی نکته به نکته مو به مو شرح کنم که ماجرا چیست:

اول: گفته ای که من نویسنده بودم و چیزی می نوشتم و کار فرهنگی می کردم و مهاجرانی، وزیر حکومت بوده و از امکانات دولتی استفاده کرده و چنان می گویی که انگار هنوز هم همان است. بگذار برایت بگویم که من نیز زمانی مانند مهاجرانی در همین حکومت خدمت می کردم، فکر می کردم به مردم خدمت می کنم. در سال 1364 به این نتیجه رسیدم که نمی خواهم شریک سیاست حکومتی بشوم که از نظر آن روز من، کارش به نفع ملت نبود. از هر چه سیاست بود کنار کشیدم و به صدا و سیما رفتم و در آنجا سعی کردم کاری کنم که برنامه هایی بهتر و زیباتر برای مردم ساخته شود و حقایق بیشتری به گوش شان برسد.

بعد از دو سال این تلاش را نیز کم اثر دیدم و با محمد هاشمی دعوا کردم و دولت را یکسره گذاشتم کنار و ماشین تهران 51 را تحویل دادم و سوار تاکسی شدم و رفتم به سراغ نویسندگی، و دیگر فقط نویسنده شدم و این ماجرا در ابتدای سال 1366 اتفاق افتاد. پشت دستم را واقعا، نه بطور تمثیلی، داغ کردم که دیگر هرگز هیچ کار دولتی نکنم و نکردم. من نیز زمانی در همین دولت بودم، اتفاقا برای همچو منی موقعیت دولتی جز حقوق کمتر و کار بیشتر و عذاب وجدان چیزی نبود. برادری داشتم که تاجر بود و به من گفته بود بیا برو فرنگ و دکترای جامعه شناسی بگیر و برگرد، و خودت را از این مخمصه کار دولتی بیرون بیاور، پاسخش دادم که اگر ما هم از این حکومت بیرون برویم، انقلاب نابود می شود و یک مشت دیوانه مملکت را به باد می دهند.

می خواهم بگویم که اگر من در سال 64 از سیاست کشیدم کنار و در سال 66 کار دولتی را یکسره رها کردم، و شدم نویسنده ای که می خواست به فرهنگ و هنر بپردازد، عطاء الله مهاجرانی هم سرنوشتی مثل من داشت. او نیز مدتی کار دولت را می کرد و بعد، نه بخاطر دزدی و فساد و بدی و بی لیاقتی، بلکه دقیقا بخاطر اینکه کارش به نفع مردم بود، از کار کنار رفت و به فرنگ آمد و حالا شده است همان نویسنده که می خواهد برای آزادی مردم بنویسد و کاری بکند. تردید ندارم که نه ایشان روش و منش مرا می پسندد و نه من روش و کنش او را دوست می دارم، اما شک ندارم که آنچه او می کند، به نفع همه آزادیخواهان است، چه آنانکه مثل او فکر می کنند، چه آنها که از او بدشان می آید.

دوم: به دلایل کاملا شخصی، من از یک موجود ایدئولوژیک تبدیل به یک نویسنده مطرود شده بودم، و مهاجرانی در دایره قدرت سعی می کرد شرایط را به نفع قدرت خوب پیش ببرد، اما همان انسان مذهبی ایدئولوژیک بود، از او شخصا خوشم نمی آمد، کما اینکه فکر می کنم او هم هرگز بعد از چرخش من، از من خوشش نمی آمد. اما من همواره نقش او را در حکومت و دولت تحسین می کردم. وقتی در صدا و سیما بودم، رمان رضا براهنی به دستم رسید، رمان " رازهای سرزمین من" را می خواست منتشر کند و مجوز نمی دادند. مساله را به مهاجرانی گفتم و او کمک کرد تا آن کار اجازه چاپ بگیرد. بعدا هم هر جا بود، همیشه طرفدار گسترش فکر و فرهنگ بود. وقتی به ارشاد خاتمی رفت، کاری کرد کارستان. او فضای فرهنگی کشور را باز کرد. مجوز نشر بسیاری از کتابها، موسیقی ها، فیلمها، نشریات، مراسم فرهنگی، موسسات فرهنگی و بسیاری دیگر از فعالیت های فرهنگی داده شد، و همین فضای زندگی فکری و سیاسی و فرهنگی را ایجاد کرد. اتفاقا از نظر من بزرگی مهاجرانی بخاطر کارش به عنوان نویسنده، یا نقش اش در جنبش سبز، یا مخالفتش با حکومت نیست، بلکه بخاطر دوران طلایی حضور او در وزارت ارشاد است.

اگر من نویسنده توانستم کتابهایم را منتشر کنم، بخاطر وجود فردی مثل مهاجرانی بود. بارها با او بر سر انتشار آثارم دعوا کردم، اما همواره می دانستم، همین که کسی هست که با دعوایی می شود از او مجوز انتشار کتابی را گرفت، این یعنی یک خدمت بزرگ. مهاجرانی ممکن است هزار تیر تهمت به سویش رها باشد و چه بسا که تیری نیز بر او کارگر شود و بعید نیست تهمتی هم درست از آب دربیاید. اما همان دوره کوتاه حضورش در ارشاد که " رویه" ای شد برای پنج سال آزادی فرهنگی توسط مسجد جامعی، بزرگترین دلیل افزایش تولید فرهنگ آزادی، تولید هنر و هزار کار فرهنگی است که پیش از او نمی شد. شرم آور است که استبداد سیاسی کاری کرده که من نویسنده همیشه باید چشمم به در وزارت ارشاد باشد تا اجازه زنده بودن را به آثارم بدهند یا ندهند، اما همین است که هست و در این هستی زشت، وجود آدمی مثل مهاجرانی بود که به من و هزاران روزنامه نگار، نویسنده، طراح، نقاش، سینماگر، موسیقیدان، اهل نمایش، مجسمه ساز اجازه می داد تا آزادی بیشتری داشته باشند.

سوگمندم که بگویم ما مردم ایران، مردم خوبی نیستیم. اگر کسی مثل کرباسچی ده سال برای ما کاری بزرگ بکند، اما یک بار یک اشتباه بکند، بکلی او را حذف می کنیم و از دایره خوبان بیرونش می کنیم، در حالی که در هر جای جهان اگر کسی یک بار خدمتی به مردم بکند، تا عمر دارد قدرش می دانند. آقای بنی صدر از زمانی که به فرانسه رفت، در جایی شبیه کاخ زندگی می کند، چرا که دولت فرانسه متعهد است که وقتی رئیس جمهوری را پناه داد، با او مثل یک رئیس جمهور رفتار کند. در حالی که در فرهنگ ایرانی همین که کسی دوران قدرتش تمام شود، همین که کشته نشود یا از کشور اخراج نشود، گویی که بزرگترین لطف را به او کرده ایم.

در باره مهاجرانی بگویم که من قدردان همیشه و ابدی دوران طلایی حکومت مهاجرانی در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی هستم. او مرا به عنوان نویسنده زنده کرد، و همچون من هزاران تن بودند. بسیاری از کسانی که بیرون ایران زندگی می کنند، در دوران طلایی فرهنگ در عصر خاتمی کتابهای شان را که در بیرون ایران بزحمت با تیراژ دویست یا حداکثر پانصد نسخه منتشر می کردند، در همان زمان کتاب های شان را با تیراژ بسیار بالا در داخل منتشر کردند و همین شد که بزرگانی مانند بهمن فرمان آرا آمدند به ایران و فیلم ساختند و زندگی شان از این رو به آن رو شد.

سوم، نوشتید که مهاجرانی از سه چهار ماشین دولتی استفاده می کرد و ویلایی در لواسانات داشت و خانه ای لابد در جای دیگر و چهار راننده داشت و از چرب و شیرین قدرت بهره مند بود. حرف درستی است. ولی نمی دانم این چه اشکالی دارد، در کشوری مثل ایران؟ درست برعکس، مرتضی نبوی وقتی در دهه شصت وزیر مخابرات بود، با موتور سیکلت سرکار می رفت. در تمام آن دوران ایران مسخره بازاری بود به لحاظ ارتباطات الکترونیک، بعدا که غرضی آمد و نقض غرض کرد و شاید هم کلی ماشین و خانه گرفت، وضع مخابرات ایران بهتر شد. شما بهتر از من می دانید که آقای احمدی نژاد، نه حقوقی کلان می گیرد، نه خانه ای در لواسانات دارد، نه در تورنتو برای خودش خانه ای خریده است، اما همین موجود پاکدست شریف که دزد نیست، 270 میلیارد پول کشور را در عرض چهار سال به آشغال تبدیل کرد.



ممکن است پولی هم به فقرا و مردم محروم رسیده باشد، نوش جان شان، اما بخش اعظم پولی که توسط احمدی نژاد مصرف شد، اتلاف بودجه کشور بود. قدرت خرید مردم کاهش یافت و رشد کشور رو به نزول گذاشت و زیانی عظیم براقتصاد وارد شد. من ترجیح می دهم یک دزد حرفه ای ولی باعرضه رئیس جمهور بود، یک میلیارد از بودجه کشور را می دزدید ولی مردم زندگی بهتری داشتند. مشکل ما کارآمدی است، اگر وزیری دستش پاک باشد که چه بهتر، ولی زیان یک وزیر بی عرضه که حقوق نمی گیرد، میلیونها بار بیشتر از حقوق نگرفته اوست. کدام فقیر و شریفی را می شناسید که در ایران بقدرت رسیده باشد و وضع معیشت مردم بهتر شده باشد؟ رضا شاه آمد و ایران را از یک ویرانه نفرین شده به یک کشور تبدیل کرد، یک عالمه هم دزدید، اما تمام دزدی او به اندازه یک هزارم خدمات او به کشور نمی شود.

مهاجرانی با چهار ماشین و لابد سه چهار کارمند و منشی و چند میلیون تومان پول حقوق ماهانه، زندگی خوبی برای خودش فراهم کرد. خدا را شکر که بلد بود از ویلا استفاده کند و آدم خوش سلیقه ای بود. احمدی نژاد همین امروز، با حداقل یک گارد محافظ پنجاه نفره، حداقل ده اتومبیل، یک هلی کوپتر، یک هواپیمای نیمه اختصاصی، ماهانه حقوق اندکی می گیرد، ولی کاری جز ضربه زدن به زندگی مردم ندارد. کدامش را می خواهید؟ انتخاب با شماست.

چهارم: ممکن است بگوئید که ما وزیری و وکیلی و مسوولی می خواهیم که هم پاک باشد و هم کارآمد، یعنی مثل خاتمی. اگر چنین کسی باشد با او چه می کنید، هیچ، فریاد می زنیم " خاتمی خاتمی، استعفا استعفا" آدمی چون خاتمی تا زمانی که جامعه و دولت و نفت و دین دولتی به این سیاق باشد، پایدار نمی ماند. خاتمی یک موهبت و یک شانس بزرگ بود. شاید گریه خاتمی را در دومین بار که ثبت نام کرد، بخاطر نداشته باشید. او می دانست که نه حکومت، نه سیاستمداران، نه مردم و نه حتی روشنفکران نمی گذارند او چنانکه می خواهد و می تواند حکومت کند. او گریست به حال روزی که دانشجویی بر سرش فریاد بزند و هر چه می خواهد بگوید، و همان دانشجو سه چهار سال بعد گرفتار زندان حکومتی بود که هم کتکش می زد، هم نمی گذاشت حرف بزند، هم اخراجش می کرد. همان دانشجو سه سال بعد، آرزویش این بود که ای کاش کسی شبیه خاتمی برسر کار باشد که بشود از او سووال کرد.

تا زمانی که نفت هست، فساد دولتی در ایران خاتمه نخواهد یافت. تا زمانی که دین دولتی بر سر کار است، کارآمدی به عنوان معیار انتخاب رعایت نخواهد شد. تا زمانی که مردمی در کشور زندگی می کنند که تا یک هفته قبل از انتخابات نمی توانند تشخیص بدهند که هاشمی رفسنجانی بهتر از احمدی نژاد است، پوپولیسم همچنان از ملت ما سواری خواهد گرفت. و تا وقتی روشنفکران کشورما، بخاطر فرهنگ دولتی مجبورند کارمندان وزارت ارشاد و صدا و سیما باشند یا بخاطر یک وام تمام حیثیت شان را بفروشند، یا مجبور باشند آواره فرنگ شوند و بی مخاطب بمانند، یا در سکوت زندگی کنند و تولیدشان متوقف شود تا شرافت شان به باد نرود، انتظار نداشته باشیم که رشد فرهنگی و توجه به قانون و دولت پاک و فرهنگ پاک داشته باشیم. فرق مهاجرانی با وزرای قبلی و بعدی ارشاد در این است که همه شان از امکانات دولتی استفاده کردند، اما مهاجرانی و مسجد جامعی به دلایل شخصی و تاریخی به فرهنگ و آزادی خدمتی گران کردند.

رفیق من! برادرم!

زمانی که مهاجرانی وزیر بود، بخش وسیعی از اهل خرد آرزو می کردند که ای کاش او رئیس جمهور می شد، اگر کسی می گفت که مهاجرانی قرار است مدیرعامل صدا و سیما بشود، همه از خوشحالی سکته می کردیم، حالا شایعه حضور مهاجرانی در تلویزیون سبز که نه به بار است و نه به دار، چنان رگ های گردن تان را بیرون می زند که انگار شیطان مستقیما بر ما نازل شده است. من در سالها نوشتن و کار کردن در داخل و خارج از ایران یاد گرفته ام که باید شرایط ایران را در نظر گرفت و بدون تغییرات ممکن و مشخص این جامعه به جایی نمی رسد. جنبش سبز شانس بزرگ ما برای چنین وضعی است. اگر بدانیم که واقعیت اجتماعی چیست، اگر استقامت داشته باشیم، اگر وسط کار تصمیم مان عوض نشود و یکباره دل مان انقلاب نخواهد، اگر و هزار اما و اگر که در زندگی ماست..... و اما درباره بخش دیگر نوشته شما پاسخ می ماند به فردا

این نوشته ادامه دارد.