۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

از خامنه ای بیاموزیم - محمدرضا یزدان پناه

چه مخالف و دشمن خونی رهبر جمهوری اسلامی باشی و چه هوادار افراطی و سینه چاک او و چه حتی در این میانه، نظری بینابینی داشته باشی، نمی توانی منکر توانایی ها و تیزهوشی شخصی آیت الله خامنه ای شوی.

حضور حداقل 40 ساله این روحانی مشهدی ترک تبار در بالاترین سطح سیاست ایران که بیش از 25 سال از آن به عنوان رئیس جمهور و رهبر نظام سیاسی حاکم بر ایران گذشته و کسب تجربه ای بی بدیل از شرایط انقلابی گرفته تا جنگی ویرانگر و هشت ساله، او را به "رهبری سیاسی" با اشرافی قابل قبول بر حوزه های مختلف سیاسی، امنیتی، بین الملل، اجتماعی و... تبدیل کرده است.
بی شک همین تجربه گرانبها و توانایی های کسب شده توسط آیت الله خامنه ای در سال های طولانی سیاست ورزیش بوده که باعث شده او بتواند جایگزین چهره کاریزماتیک و به ظاهر بی جانشینی چون روح الله خمینی در مقام رهبری جمهوری اسلامی شود و به هر لطایف الحیلی که شده، نظام سیاسی به جای مانده از او را بیش از دو دهه حفظ کند.
این همه البته به معنای تایید عملکرد آیت الله خامنه ای لااقل پس از رسیدن به مقام رهبری و به طور مشخص از دوم خرداد 1376 به این سو نیست.
روشن است که کارنامه سیاسی و اجرایی رهبر جمهوری اسلامی در تمام این مدت سرشار از نقاط منفی و مثبتی بوده که به باور نویسنده کفه منفی ترازو به صورت کاملا مشخصی، بسیار سنگین تر از کفه مثبت آن است.

آیت الله خامنه ای در این مدت علاوه بر نکات مثبت و خدماتی که انجام داده (و البته با توجه به جایگاه، اختیارات و موقعیت او، انجام این خدمات تنها انجام وظایف بدیهی وی بوده)، فهرستی بلند و طولانی از اقداماتی را دارد که او را از یک روحانی روشنفکر شعر دوست موسیقی شناس به دیکتاتوری مستبد تبدیل کرده که نه تنها در برابر خواست اکثریت مردم کشورش می ایستد بلکه فرمان سرکوب خشونت بار و خونین آنها را به جرم اعتراضی ساده و طلب حقشان صادر می کند و سلول های زندان هایش پر می شود از جوانان و دانشجویان و فرهیختگان این کشور که بسیاری از آنها (همچون دکتر ابراهیم یزدی) روزگاری حق استادی بر گردن وی داشته اند.
اما حتی با علم به این نکته بدیهی که رهبر جمهوری اسلامی در "سیر تطور تاریخیش" اکنون به جایی رسیده که جز با تکیه بر سرنیزه، توان اداره ملک و ملت را ندارد، باز هم نمی توان منکر توانایی های دیگر او شد که استفاده از سرنیزه خود آداب و رسومی دارد.
پس هیچ اشکال و ایرادی در این وجود ندارد که منتقدان و مخالفان آقای خامنه ای از هر گروه و دسته ای که هستند، از نکات مثبت و توانایی های او بهره بگیرند و فکر نکنند که با تکفیر و تفسیق مطلق وی، چیزی از ارج و قرب ایشان کم می شود.
یکی از بزرگترین درس هایی که می توان و باید در جریان حوادث دو سال گذشته از رفتار سیاسی رهبر جمهوری اسلامی آموخت، تقسیم مسائل درونی جناح حاکم در جمهوری اسلامی موسوم به اصولگرایان به "مسائل اصلی و فرعی" است.
آقای خامنه ای این حربه را هنگامی به کار برد که صبر تعداد زیادی از روحانیون، نمایندگان مجلس، مداحان، بسیجی ها، مقامات امنیتی و قضایی و نظامی و... که بسیاری از آنها را حامیان اصلی محمود احمدی نژاد تشکیل می دادند، از اقدامات و اظهارات اطرافیان رئیس دولت به خصوص اسفندیار رحیم مشایی و محمدرضا رحیمی به پایان رسید.
کار که بالا گرفت و زمزمه های طرح سوال و حتی استیضاح احمدی نژاد توسط مجلس مطرح شد و حتی نشریه داخلی سپاه، تهدید کرد که "برکناری رئیس جمهور، حق نمایندگان است"، رهبر جمهوری اسلامی چاره ای جز ورود مستقیم ندید.

او که به خوبی از میزان حمایت و ایستادگی احمدی نژاد از رئیس دفتر و معاون اول خود آگاه بود و می دانست که تقابل جریان حاکم با رئیس دولت بر سر این اشخاص، می تواند به بحرانی شدن مناسبات سیاسی درون جمهوری اسلامی و در نهایت آشفتگی و ناپایداری بیش از پیش فضای متشنج نااشی از جنبش سبز بینجامد، خود دست به کار شد.
اینگونه بود که وقتی تعدادی از دانشجویان بسیجی در روز 31 مرداد گذشته به او گفتند که "دلشان از دست چپ و راست احمدی نژاد خون است"، راهبرد کلیدی خود را مطرح کرد.
آقای خامنه ای ابتدا برای هوادران خود دعا کرد که دل خون نباشند و سپس به آنها و دیگر حامیان و طرفداران خود در جریان حاکم دستور داد که "مسائل اصلی و فرعی را با هم خلط نکنند."
او تشریح کرد که مسائلی مانند مکتب ایرانی یا دوستی با مردم اسرائیل یا فساد اقتصادی معاون اول و مانند اینها... هرچقدر مهم باشند، "مسائل تعیین کننده و اصلی نیستند" و نباید به خاطر آنها "اصل" را که دولت احمدی نژاد است، تخریب کرد.
رهبر جمهوری اسلامی پیش از این در سفر به قم و در دیدار با اعضای جامعه مدرسین حوزه علمیه قم گفته بود که به رغم تمام انتقاداتی که به دولت احمدی نژاد دارد، به علت پایبندی آن به اصول و آرمان های انقلاب که البته توسط شخص آقای خامنه ای تبیین می شوند و مورد مصادره قرار گرفته اند، به این دولت اعتماد دارد و اجازه می دهد که کارش را انجام دهد.

نکته کلیدی و مهمی که آیت الله خامنه ای به درستی و با تیزهوشی بر آن انگشت گذارد و باعث شد تا جنجال های درونی جریان حاکم به نفع احمدی نژاد تا حدود زیادی مغلوبه شود، یکی از نقاط ضعف بزرگی است که منتقدان و مخالفان جنبش سبز به آن مشغولند.

این افراد که با فروکش کردن اعتراضات خیابانی جنبش سبز فرصت را برای طرح دیدگاه های جدید و متفاوت خود مناسب دیده اند، این جنبش و به خصوص رهبران آن را با طرح سوالاتی تکراری اما جنجالی به حاشیه می برند.
پرسش هایی مانند نسبت رهبران جنبش و به خصوص میرحسین موسوی با وقایع دهه 60 و اعدام های سیاسی آن مقطع یا چرایی سخن گفتن آنها از دوران طلایی امام و یا ابداع واژه های بدیعی مانند اصلاح طبی خمینی محور و مانند این...
نباید فراموش کرد که کمتر کسی وجود دارد که در "جنایت" بودن آنچه در دهه 60 در زندان های جمهوری اسلامی اتفاق افتاد، تردید دارد یا منکر حق منتقدان جنبش سبز برای طرح این پرسش ها و وظیفه ذاتی رهبران برای پاسخگویی به آنها باشد.
اما آیا "مسائل اصلی" پیش روی جنبش سبز و رهبران آن اینها هستند؟ بگذارید صریح بپرسم؛ مشکل جامعه امروز ایران و نیروهای سیاسی تحول خواه آن با تمام گستردگی و تنوعی که دارند، در "خمینی" است یا در "خامنه ای"؟
نفی و نقد دوران خمینی چه مشکلی را از دیکتاتوری و استبداد خامنه ای حل می کند که این مسئله به تنها دغدغه فکری و ذهنی این افراد تبدیل شده است؟

اگر موسوی و کروبی همین امروز رسما و علنا اعلام کنند که دوران رهبری آیت الله خمینی، دورانی خونبار و سرشار از سرکوب و استبداد بوده، به جز محروم کردن خود از آخرین و یکی از مهمترین پایگاه های درونی جمهوری اسلامی، چه چیز را به دست می آورند؟
اگر این دستاورد، جلب حمایت افرادی است که برای پشتیبانی از جنبش سبز منتظر چنین اظهارنظرهایی از جانب رهبران آن هستند، آیا نمی توان از ایشان پرسید که اینهمه ایستادگی و مقاومت این رهبران بر سر مطالبات مردمی که به آنها رای دادند و قراردادی که از ابتدا با آنها بسته بودند، ارزش آن را ندارد که دست از ایرادهای بنی اسرائیلی از "مسائل فرعی" بردارند و به "مسائل اصلی" برسند؟
اساسا این دسته از افراد چگونه می توانند هم ادعای خونخواهی و کین خواهی شهدا، شکنجه شده ها و به سیاهچال افتاده های جنبش سبز را داشته باشند و هم وجود این جنبش را از اساس نفی کنند و به تخطئه رهبرانش بپردازند؟

واقعیت این است که اعدام های سیاسی سال 67 چیزی جز قتل عام بی رحمانه مخالفان سیاسی نبود. آنچه در دهه 60 توسط حکومت مذهبی حاکم بر ایران رخ داد، نقض سیستماتیک و آشکار حقوق بشر بود. رهبران جنبش سبز باید "در زمان مناسب" پاسخگو یا بهتر است گفته شود شارح این موارد صد البته در فضایی به دور از تنش و عاری از مچ گیری باشند اما تا زمانی که جمهوری اسلامی و رهبران آن از دیکتاتوری گذر کرده اند و با رسیدن به استبداد، الگوی برپایی حکومتی توتالیتر را در اذهان خود ترسیم کرده اند، ادامه مبارزه مدنی و مسالمت آمیز با این روند، "مسئله اصلی" است که نباید در گیر و دار "مسائل فرعی" مربوط به گذشته بماند.
"مسئله اصلی" امروز ایران، بدون شک شکاف وحشتناک "دموکراسی و استبداد" است که چه بخواهیم و چه نخواهیم یک سوی آن را رهبر جمهوری اسلامی و حامیانش نمایندگی می کنند و سمت دیگرش را جنبش سبز و رهبرانش.

حالا اگر برخی افراد تصور می کنند که با دامن زدن به "مسائل فرعی" مانند آنچه پیش از این گفته شد، می توانند به از بین بردن این شکاف کمک کنند، این گوی و این میدان. بسم الله...

۱۳۸۹ آذر ۷, یکشنبه

احمدی نژاد را رییس جمهور ایران نمی دانم - ابولفضل قدیانی


این را از سایت روز نقل میکنم. ببینید این ابوالفضل قدیانی چه شهامتی دارد در بیدادگاه ولایت فقیه. درود بر شرفش.







ابولفضل قدیانی یکی از اعضای ارشد و عضو هیات موسس سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی که دو هفته پیش توسط شعبه 28 دادگاه انقلاب به تحمل یکسال حبس تعزیری و یکصد هزار تومان جریمه نقدی محکوم شد، در لایحه دفاعیه خود انتقادات شدیدی را نسبت به آیت الله خامنه ای، محمود احمدی نژاد و شیوه برگزاری انتخابات در سال های اخیر طرح کرده و نظام سیاسی فعلی کشور را نظامی غیر از "جمهوری اسلامی" خوانده است.






ابولفضل قدیانی دربخشی از لایحه دفاعیه خود خطاب به رییس شعبه 28 دادگاه انقلاب (مقیسه) تاکید کرده است: "بنده مدعی‌ام نیروهای امنیتی و نظامی که علیه کسانی مثل من کیفرخواست صادر می‌کنند، خود کسانی هستند که وضعیت ایران را به این حال و روز اسفناک کشانده‌اند. حال اینان برای اینکه این سیاه‌کاری در پس پرده، نهان بماند خدوم‌ترین خادمان این مرز و بوم را به به کنج زندان‌ها فرستاده‌اند و یا اینکه در سخت‌ترین فشارهای ممکن قرار داده‌اند، تا دیگر کسی دم برنیاورد."

این عضو ارشد سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی که پیش از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 57، نزدیک به 5 سال زندانی بوده، همچنین اضافه کرده: "جمهوری اسلامی آن نظامی است که بنده و همفکران و همراهانم، در راه به ثمر رسیدن آن سال‌ها مبارزه کرده‌ایم و یک لحظه از حمایت آن هم دست بر نداشته‌ایم. اتهام تبلیغ علیه «جمهوری اسلامی» وصله‌ی ناچسب و بهتان آشکاری است. من امروز از سوی کسانی متهم می‌شوم که بسیاری از آنها نه تنها نقشی در تأسیس و استحکام این نظام نداشتند، بلکه با قرائت معوج و ناراست خود از رکن دوم نظام، یعنی «اسلامیت» خواسته یا ناخواسته، آگاهانه یا ناآگاهانه، تیشه به ریشه‌ی کلیت نظام زده‌اند و آن را با خطر اضمحلال مواجه کرده‌اند."

ابوالفضل قدیانی در ادامه با طرح این پرسش که "براستی نام آن نظامی که در ۱۲ فروردین ۱۳۵۸ به همه‌پرسی گذاشته شد، چه بود؟ آیا چیزی غیر از جمهوری اسلامی بود؟" به حاکمیت فعلی کشور و رسانه های وابسته به آن که در صدد تبلیغ واژگانی نظیر نظام ولایی، حکومت اسلامی و حکومت مهدوی هستند با یادآوری رفراندوم سال 58 و رای مردم به جمهوری اسلامی نوشته:" من از ایشان می‌پرسم که چرا این تغییر نام را علنی نمی‌کنند و یک بار دیگر به همه‌پرسی نمی‌گذارند، هرچند آنان علی‌الاصول رأی مردم را تزیینی می‌دانند."






این عضو سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی با اشاره به اصرار جناح حاکم بر ترویج و ترجیح "نظام ولایت فقیه" بر "جمهوری اسلامی" همچنین تصریح کرده: "تاریخ گواه است که آنچه به مردم عرضه شد و مردم نیز به آن رأی دادند نظام جمهوری اسلامی بود، نه نظام ولایت فقیه. بنابر این مطابق موازین حقوق اساسی، حتی اگر برای گنجاندن اصل ولایت فقیه در قانون اساسی، مبنایی قانونی قائل باشیم و التزام بدان را شرط قانونمداری بیانگاریم، نباید آن را شامل بر نظام بدانیم و سایر اصول قانون اساسی و قوانین موضوعه را با آن تفسیر کنیم."






وی در این بخش از لایحه دفاعیه خود همچنین تاکید کرده: "بنده همین‌جا به صراحت اعلام می‌کنم که در عین التزام به قانون اساسی، اساساً به نظریه‌ی ولایت فقیه معتقد نیستم. البته سابقه‌ی بنده نشان می‌دهد که سال‌ها مدافع نظریه ولایت فقیه بوده‌ام. دلیل این دفاع نیز جز این نبوده است که به جد گمان می‌کردم پیاده شدن این نظریه در جامعه آرمان‌های آزادی، عدالت، جمهوریت و اسلامیت را در سرزمین ما تحکیم می‌کند. اما تجربه ثابت کرد که این نظریه مستعد استبداد است و باعث هدم آن آرمان‌هاست."



نحوه بازداشت و جرایم
ابولفضل قدیانی اما در بخش دیگری از لایحه دفاعیه خود، علت، نحوه و مراحل بازداشت و دادگاه خود را غیر قانونی خوانده و خطاب به رییس دادگاه درباره اتهام تبلیغ علیه نظام نوشته: "با توجه به اینکه مستند اتهام تبلیغ علیه نظام، بیاینه‌های سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی ایران بوده است، و کاملاً واضح است که این بیانیه‌ها بیانیه‌های سیاسی اند، بنابر این از نظر حقوقی شکی در این نمی‌ماند که محاکمه‌ بنده در بهترین حالت، محاکمه به اتهام جرمی سیاسی است. اما عجبا که بر خلاف نص صریح اصل ۱۶۸ قانون اساسی نه هیأت منصفه‌ای تشکیل می‌شود و نه حتی دادگاه علنی برگزار می‌شود."

او در ادامه، اتهام دادگاه انقلاب به خود درباره "توهین به رییس جمهور" را از اساس رد کرده و نوشته: "بنده با قاطعیت اعلام می‌کنم که آقای احمدی‌نژاد مصداق این روند نیست. من ایشان را رئیس‌جمهور ایران نمی‌دانم و همینجا با صراحت می‌گویم که ایشان با تقلب آشکار در انتخابات و به دنبال آن کودتای انتخاباتی و سرکوب شدید معترضان بدست حزب پادگانی و نظامیان، پست ریاست جمهوری را غصب کرده است."

وی همچنین اظهارات یکی از فرماندهان سپاه پاسداران موسوم به سردار مشفق را اعتراف صریح به کودتای انتخاباتی دانسته و افزوده: "پس از برگزاری انتخابات ریاست جمهوری اعتراضات گسترده‌ی مردمی به نتایج انتخابات صورت گرفت که میلیون‌ها ایرانی به شکل مدنی و به صورت کاملاً مسالمت‌آمیز در در آن شرکت کردند. این اعتراضات آنچنان متمدنانه و عاری از خشونت بود که چشم جهانیان را به خود خیره کرد و موجبات ارتقاء حیثیت ملی را نزد جهانیان فراهم آورد. اما متأسفانه نه تنها هیچ مرجعی به این اعتراضات رسیدگی قانونی نکرد، بلکه پاسخ آن با گلوله و ضرب و شتم، دستگیری‌های گسترده و زندان‌هایی نظیر کهریزک داده شد."

ابولفضل قدیانی در ادامه تاکید کرده: "آنچه بازپرس پرونده به عنوان مصداق اهانت به رییس‌جمهور به من تفهیم اتهام کرده این است که گفته‌ام ایشان قانون شکن و مستبد است. بنده مدعی هستم که این سخن کاملاً بر سبیل صواب است و در مورد شخص آقای احمدی‌نژاد مصداق تام دارد. البته تحذیری نیز بوده است که ایشان از این شیوه دست بکشند."

این عضو سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی با اشاره به بخشی از اظهارات توهین آمیز محمود احمدی نژاد در طول یک سال و نیم گذشته، از رییس دادگاه پرسیده: "بنده کسی را به نقد کشیده‌ام که قانون‌گریزی و قانون ستیزی به رویه‌ی همیشگی او بدل شده است و در برابر دیدگان متحیر ناظران، حتی با قوه‌ی مقننه‌ای نیز که با کمک نظارت ناصواب استصوابی به دست هم‌جناحی‌های ایشان افتاده، سر ستیز دارد. ایشان علناً مجلس را تهدید می‌کند که اگر فلان قانون را تصویب کنید، اجرا نمی‌کنیم و گاه از ابلاغ قوانین مصوب مجلس خودداری می‌کند. من از شما می‌پرسم که آیا این مصداق بارز قانون شکنی و استبداد نیست؟"

او همچنین با اشاره به تخلفات مکرر قانونی محمود احمدی نژاد در پنج سال اخیر خاطر نشان کرده که: "آیا انتقاد از کسی که کشور را به لبه‌ی پرتگاه سقوط کشانده است و جمهوری اسلامی را دچار چنان بحران عظیمی در تمامی ابعاد و جوانب اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی کرده‌ است که تا کنون سابقه نداشته است، باید اهانت تلقی شود؟ رکود اقتصادی و در عین حال افزایش تورم و بیکاری، سقوط اخلاقی، بیشتر شدن فاصله‌ی مردم از نظام و اتحاد و یکپارچگی بی‌سابقه علیه جمهوری اسلامی، ماحصل تلاش شبانه‌روزی ایشان است."


دلیل حمایت رهبر از احمدی نژاد چیست؟
عضو ارشد سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و از حامیان میرحسین موسوی در انتخابات سال گذشته ریاست جمهوری اما در بخش انتهایی لایحه دفاعیه خود، از آیت الله خامنه ای هم به دلیل حمایت های فراوان از محمود احمدی نژاد به شدت انتقاد کرده است.

آقای قدیانی تاکید کرده: "کیست که نداند از نظر قائلان به نظریه‌ی حکومت ولایی شخص رهبری و نظام از یکدیگر تفکیک ناپذیرند و گاه در ادبیات سیاسی آنان هر کدام از واژه‌های « رهبری» و «نظام» استعاره از دیگری است. حتی اتهام توهین به رئیس جمهور نیز ارتباط وثیقی با اتهام «نقد دستگاه منتسب به رهبری» دارد چرا که وی رئیس‌جمهور مورد حمایت ایشان است و به تعبیری از ارکان دستگاه منتسب به رهبری."

وی همچنین افزوده: "بر فعالین سیاسی و اکنون دیگر بر عموم آحاد مردم پوشیده نیست که اساساً جناب احمدی‌نژاد به خودی خودقدرتی ندارد و اقدامات نسنجیده، خلاف قانون، عرف و اخلاق او به پشتگرمی کانون قدرت است.سؤال این است که آیا ایشان می‌‌توانند بدون حمایت مقام رهبری و البته‌ دستگاه‌های منتسب به ایشان و به تبع آن‌ها حزب پادگانی دست به چنین اعمالی بزنند؟ به قول شاعر این همه آوازها از شه بُوَد/گرچه از حلقوم عبدالله بُوَد."

او با اشاره به "حمایت های آشکار و پنهان رهبری از احمدی نژاد" از پیش از انتخابات و ترجیح او درمیان سایر گزینه های اصولگرایان نوشته:" گاهی با خودم می‌اندیشم که انگار جناب آقای خامنه‌ای برای بسط ید خود در تمامی امور حاضر به پرداخت چنین هزینه‌ای شده‌اند. این هزینه، هدر رفتن منافع ملی، نادیده گرفتن مصالح عمومی، ریخته شدن خون ده‌ها معترض بیگناه، سرخوردگی مردمی و فرار نخبگان و … بوده است. هزینه‌ای که اگر قابل جبران باشد سال‌های سال به طول خواهد کشید."

ابولفضل قدیانی در این بخش یادآور شده: "البته به گمان من مشکل اصلی ما ساختار استبدادی است، هرچند هر کسی نسبت به مسئولیت و جایگاهی که دارد باید پاسخگو باشد. تاریخ بشر نشان داده است که اگر پای قدرت را با زنجیر نظارت نهاد‌های مستقل از او مهار نکنند، او میل بی‌پایانی به مطلق شدن دارد و این اشتهای سیری‌ناپذیر است که فساد می‌پراکند. هیچ تفاوتی هم نمی‌کند که این قدرت، مبنای دینی داشته باشد یا مبنای ایدئولوژی‌های زمینی."



شخص رهبری مسئول است
ابولفضل قدیانی که پیش از این اعلام کرده بود تا فراهم نشدن شرایط دادگاه علنی در جلسه محاکمه و دادگاهی خود حاضر نخواهد شد همچنین در بخش انتهایی لایحه دفاعیه خود شخص آیت الله خامنه ای را مسئول اتفاقات روی داده در یک سال گذشته معرفی کرده است.

او در این باره خطاب به رییس شعبه 28 دادگاه انقلاب نوشته: "متأسفانه در شرایط فعلی کشور با سستی زنجیرهای ‌نظارتی، شاهدفروپاشی واپسین نهادهای مدنی و مردمی محصول انقلاب بزرگ اسلامی هستیم. گویی وابستگان به کانون قدرت مصمم‌اند که حاصل ده‌ها سال مبارزه‌ی مردم این سرزمین را از بیخ و بن بکنند و با یکسره کردن کار این نهادها، در بی‌نظارتی محض، دیگر هرچه خواستند بکنند. به نظر می‌‌رسد جناب احمدی‌نژاد مجری اصلی این برنامه است و گویی سِرّ حمایت‌های بی‌دریغ از او نیز همین است."

آقای قدیانی سپس تاکید کرده: "از نظر اینجانب، بر اساس تصریح قانون اساسی، رهبری نسبت به وضعیت کشور مسئول است. چرا که طبق قانون اساسی، بیشترین اختیارات و قدرت از آن ایشان است و بدیهی است که هرکسی به اندازه‌ی اختیاراتی که دارد مسئول است. ایشان باید به ملت ایران درباره‌ی وضعیت کنونی ایران پاسخگو باشند، هرچند همانگونه که گفتم متأسفانه مکانیزمی وجود ندارد که از ایشان طلب توضیح کند. اگر چنین مکانیزمی وجود داشت اساساً کار به اینجا نمی‌کشید."

وی با ابراز تاسف از بازگشت "استبداد سابق به کشور" تصریح کرده: "باید اذعان کرد که انقلاب به یکی از مهمترین اهدافش که همانا ریشه‌کنی استبداد بود دست نیافته است. یکی از مهمترین اهداف انقلاب این بود که دیگر کسی به صورت دائم و مادام‌العمر بر سریر قدرت تکیه نزند و مردم این توانایی را داشته باشند که او را از آن مقام، به طرق مسالمت‌آمیز و قانونی برکنار کنند."



او خاطر نشان کرده : "شاهی که لااقل در حرف مشروط به قانون بود، جای خود را به کسی داده است که نه تنها فراتر از قانون می‌نشیند بلکه از نظر قائلان به این تفکر، به تأییدات غیبی هم مستظهر است و مخالفت با خطاهای فاحش او علاوه بر زجر زندان و عدم امنیت در این دنیا، عِقاب اخروی هم در پی دارد! عجب اینکه ایشان خودشان هم بر طبل چنین اختیاراتی برای خود می‌کوبند و خود را «ولی امر مسلمین» خطاب می‌کنند و اطاعت از خود را واجب می‌شمرند."


۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

می خواهم تقاضای عفو کنم - محمد نوری زاد

در بند ۳۵۰ زندان اوین که بودم، هر روز، نگاهم ازچهره ای به چهره ای دیگر می لغزید. از یک استاد کارآمد دانشگاه به یک دانشجوی برتر دانشگاه. از یک پیر شریف و هوشمند به جوانی نابغه و دردمند. در بند ۳۵۰ زندان اوین، این نگاه ها بود که در هم می پیچید و با هم سخن می گفت و این سکوت بود که با همان نگاه های پر معنا به زانو در می آمد. عجب روزگاری است این روزها ! آن که در زندان است، فورانی از خوبی ها با اوست ، و آن که زندان بان است، چاره ای جز شرمساری ندارد. و چه پیچاپیچی است در ۳۵۰٫ رقص شایستگی ها، و رقص شرمساری ها ! و این تاریخ است که شرمساران این روزگار ما را در هیبت طلبکاران و مدعیان و اسلحه به دستان، به سینه خود الصاق می کند. من می پرسم: راستی، ما را فردایی نیز هست!نیست؟ تو بگو: چه باک! اسلحه ای که امروز در دست من است، فردا نیز خواهد بود. و من، از همین سکوت سلول خود فریاد می زنم: ای من فدای آنانی که اگر چشمشان نمی بیند، گوششان، صدای گامهای اضمحلال را می شنود.

در بند ۳۵۰ زندان اوین، حدودا یکصد و پنجاه نفر زندانی سیاسی، نشسته اند و روز ها را از پی هم به سیخ می کشند. من معتقدم بر شانه هر یک ساعت از عمر اینان، غرامت سنگینی حمل می شود. باز پرداخت این غرامت های بیشمار، خواه ناخواه، به عرصه انسانی مردمان ایران، و به ساحت پروردگاری خدای متعال ارجاع داده می شود. این روزها، زندانبانان بند ۳۵۰، با تلسکوپ های فعال و سراسیمه خود، چشم به راه یک یا چند تقاضا نامه اند که درآنها چیزی به اسم «عفو» و لابد با چاشنی «رأفت اسلامی»، گنجانده شده باشد. من با اطمینان می گویم: به دلیل همان غرامت های سرگردان، چشم انتظاری زندانبانان ما، راه به جایی نخواهد برد. چرا که در بند ۳۵۰، یک برگ تقاضا نامه عفو، ۳۵۰ میلیون، نه، ۳۵۰ میلیارد، و ای بسا بیشتر ارزش دارد اما چرا هیچ زندانی سیاسی دست به قلم نمی شود؟ من معتقدم ملات خوشبختی بشر، چیزی جزعقل نیست. ملاتی که_ شرمنده ام _ در کانون حاکمیت ما، کمتر به کار گرفته می شود. ای عجب، حاکمان ما در یک قدمی خوشبختی ایستاده اند و بر سر خویش می زنند.آیا یک نفر از یکصد و پنجاه نفر زندانیان بند ۳۵۰، روی برگه ای خواهد نوشت: العفو، مرا ببخشیایید؟
من که این استعداد را در آن یکصد و پنجاه نفر ندیدم! هرگز !!!

در بند ۳۵۰ زندان اوین، یکصدو پنجاه جوان و پیر به جرم اقدام علیه امنیت ملی، زندانی اند. من با اطمینان و از سر صدق می گویم که امنیت ملی ما در جاهای دیگر و توسط کسان دیگرآسیب دیده و می بیند. این افراد را می توان در کنار آقای احمدی نژاد و هم با خود ایشان دید، و هم در مجلس سست، و هم در دستگاه قضایی که چیزی به اسم شوخی را در قامت قضاوت به مردم قالب می کند.
به این می اندیشم که اژده های موجود در اسطوره های کهن آریایی، که سه کله و سه پوزه و شش چشم دارد، اکنون سر برآورده است. نه از صف اشقیا، که از صف دوست و نه از باب استعاره ای که راه به طعنه و مطایبه می برد. بلکه در حوزه حقیقتی مطلوب. این اژده ها، بر خلاف نام نامبارکش و صورت هیولاگونش، این بار چهره ای خواستنی دارد. با هر سری که از او_به تیغ جفا_ می برند و قطع می کنند، سری دیگر، و سرهایی دیگر می روید و بر می آید. این اژده ها، چه می تواند باشد جز قلم؟و جز حق؟ و معصومیت تاریخی به تاراج رفته ایرانیان؟ این اژده ها، مردی است، مردانگی است. و : خون های به ناحق ریخته شده مردمان ایران این روزگار.

«شمع» از دیربازتاریخ، در دسترس بشر بوده است. یک وسیله کمک آموزشی مدام. چیزی که در سکوت مستمر خود، با انسان ها سخن می گفته است. این که : نور بیفشان، گرچه به نابودی خودت بیانجامد. و باز اینکه : نورافشاندن و راه نمایاندن، به آب شدن منجر می شود.
من در بند ۳۵۰، یکصد و پنجاه مشعل دیدم. مشعل های مشتعل. مشعل هایی که شب و روز می سوزنند و آب می شوند و راه تاریخی ما را نشان ما می دهند. مشعل هایی که به هر کجای تاریخ اسطورگی سرزمین ما می تابند و گنجینه ای ازخردمندی ها و هوشمندی ها برمی آورند. که اگر مارهای شانه ضحاک، نشان از حرص و آز او دارند، مغز جوانان ایرانی_که به تغزیه ماران شانه ضحاک برده می شدند_ حکایت از به تخت نشینی آز، به جای خرد دارد. امروز اما،این اسطورگی، دوباره سر برآورده و جان گرفته و به دگردیسی بایسته خویش پای نهاده است. و آن، برآمدن از دل مرگ، و شکفتن از پهنه ی پژمردگی، و درخشیدن از متن تاریکی، و جوشش از وادی بهشت، و بر فرازآمدن از قعرعمق، و پایداری و پیروزی از خیمره شکست های ظاهری است. و چه چشم اندازی است: رقص پیروزی.

و اما من از همین زندان اوین، و شب ها و روزهای بلاتکلیفی اش می خواهم تقاضای عفو کنم. با این حیرت، که زندانبانان، برگه ی تقاضانامه ی مرا به هیچ نیز نمی خرند.
چرا که مخاطب این تقاضانامه من، آنان نیستند،بلکه شما مردمید. معتقدم هیچ شرمی نافذتر و برنده تر از شرم پوزش نیست. همه شما یک سو، و من، یک سو. شما پرخاشگر، ومن، سر به زیر و خاموش. شما طلبکار و مدعی، و من مقروض و بی کس. شما دور تا دور، و من در میانه. عجب عرصه ای!رقصی چنین میانه میدانم آرزوست. رقص پوزش!


گزیده ای از متن تقاضانامه عفو من. تقاضانامه عفو ما:
ای همه ایرانیان، از این که امروزه در جهان، آوازه نیکی با شما نیست، شرمنده ام. شرمنده ایم. مرا و ما را ببخشایید. از این که من، ما، زندگی شما را با ریا و تزویر و دروغ و بی عدالتی آلوده ام، آلوده ایم، شرمگینم، شرمگینیم. مرا، و ما را عفو کنید. العفو. العفو. العفو. ای همه ایرانیان، از این که به اسم دین، از دیوار اعتماد شما بالا رفتم، بالا رفتیم، و به اسم دین، ذخایر شما را به باد دادم، به باد دادیم، و به اسم دین، موجبات نفرت شما را از دین فراهم کردم، فراهم کردیم، از شما پوزش می طلبم. من این نوشته را از دو قدمی مرگ برای شما می نویسم. مرگی که فراتر از تمایل من، مرا تعقیب می کند. از اینکه من، ما، جلوی چشم جهان عقل، با شما بی عقلی کردیم، پشیمانیم. مرگ برای ما، و زندگی برای شما. رقص مرگ برای من، برای ما، و رقص زندگی برای شما. دنیا و آینده به کامتان.

سکولارهای جدید

این پاسخی است که به دوستی ذیل نوشته "خر انگوری" بهنود داده ام.
 
جناب بهنود با پوزش از اینکه این وبلاگ محل جدل شده است. اگر اجازه فرمایید مشکل را در منزل شما پی بگیریم و گرنه،  بفرمایید به منزل سکولار عزیز برویم.
 
 
برادرعزیزسکولار بسیجی محترم!
جدا و قبل از هر چیز باید بگویم که متانت شما در پاسخ دادن را صادقانه میستایم.
اما بعد،
بنده که نه از تعریف جدید شما از سکولاریزه سر در آوردم و نه از مدل حکومت پیشنهادیتان. به نظر من شما بین یک تفکر خوش برورو که در کتاب ها مطالعه فرموده اید و واقعیت موجود دچار دوگانگی شده اید. غافل هستید از از اینکه چیزی که شما تعریف کردید نه سکولار است نه خرد گرایی و نه دینی. ملغمه ایست، نمیدانم چیست ولی اینها که میفرمایید نیست. میتوان به کتب مختلف در این زمینه مراجعه کرد. 
 
بنده اما مشکلم با شما نام و عنوان سکولار نیست، میخواهم بدانم این نتیجه ای که گرفته اید راجع به رای اکثریت به احمدی نژاد از کدام منبع بوده. وزارت کشور را امانتدار یافتید یا شورای نگهبان را درستکار؟ آیا گنجی به شما اطلاعات ناب خود را انتقال داده یا استاد قاضیان آمار خدشه ناپذیر خود را برایتان رو نموده. سوالم اینست از شما و از تمام کسانی که قائل به صحت انتخابات هستند: اگر این شلوغ کاریها فقط در تهران آن هم شمال شهر بوده دیگر چه دلیلی برای بگیر و ببند بوده. چه دلیلی برای اعزام  گروه های ساندیس خور باتوم بدست متجاوز آن هم از لبنان؟ چه دلیلی برای کهریزک؟ چه دلیلی برای عدم صدور مجوز برای راهپیمایی معترضان؟ نکند اینها همه از درایت رهبری بود. نکند کشتن ندا هم نمونه ای از شهامت رهبری در پایان دادن به قائله حرامیان بود و یا سناریوی بی بی سی امپریالیست؟ خواهش بنده از شما این است که به جای صغرا کبراهای ملال آور و کالبد شکافی نهضت های فکری ۲۰۰ سال گذشته در جهان، فقط به سوالات بالا پاسخ دهید. همچنین بفرمایید شما به عنوان یک انسان آزاده چه حکمی را برای شکنجه گران کهریزک، سپاه، اوین و بیت رهبری نزد وجدان خود درنظر میگیرد؟ آیا چون به قول شما ۶۳ در صد مردم به احمدی نژاد رای داده اند پس باید شرف اهل قلم ۶ سال زندان و تبعید شود؟ آیا باید حدود ۲۰۰ جوان و پیر این مملکت را به خاطر مخالفتشان زندانی نمود؟ آیا این است دلیل اینکه میفرمایید "یا همین مغلطه ی سبز که اگر رهبر نبود به هرج و مرج بنیان کن تبدیل می شد که خواست دشمنان ما است بدون تردید".  راستی این دشمن دشمن کردن شما هم عجیب آشناست. راستی میشود دشمن های ما را نام ببرید؟ میشود دلیل دشمنیشان را نیز بفرمایید؟ دلیل دوستی دوستان را نیز.
بنده به عنوان یک انسان عمل گرا به مباحثه های بی ارزش کلامی نه علاقه ای دارم و نه وقت آنرا. بنده فقط میخواهم که شما نسبت خود را با آن حداقل ۳ میلیون نفری که به خیابان آمدند بگویید. تکرار میکنم بفرمایید آیا موافق زندان کردن، شکنجه، تجاوز و قتل مخالفان هستید یا نه؟ آیا قبول میفرمایید که این همه به فرمان رهبر انجام شد؟ پاسخ های شما میتواند کمک کند که بدانیم آیا پیش بردن این مباحثه فایده خواهد داشت یا میشود مصداق نرود میخ آهنین بر سنگ.
در نهایت میخواهم بگویم که شما پشت نقاب سکولاریستی من در آوردی خود همان میکنید و میگویید که کیهان و سایر وابستگان. شما نیز مانند رییس جمهور منتخبتان به جای جواب دادن به سوالات، طفره میروید از پاسخ. آسمان و ریسمان را به هم میدوزید بلکه سوال کننده یادش برود که این شما بودید که فرموده بودید:
"چرا که من همان تمی را در ضجه ها و یقه از تظاهر جر دادن ها در استقبال ایشان در قم دیدم که در سبزی شعار نفاق افکنانه ی "رای من کو" دیدم".
 
اما جناب برزوی دوم،
اینها نمونه هایی است از نوشته اخیر برادر سکولار:
"دوستان اگر هر چه رقیب نامرد هم بود از در نامردی و کلک با او طرف شدن فقط راه حیله و نیرنگ را برای دور بعدی یا رقیب بعدی که باز فنی روی فن ما بزند هموار می کند و خود ما را که می خواهیم خیر خواهانه ابروی کار را درست کنیم خاموش کننده ی نور دیدگان یارمان ، ایرانمان خواهد کرد"
"چون ایشان برای ولایت خود منطقی هر چند قابل بحث دارند ولی ما چگونه می توانیم حق مدار باشیم مدعی لیبرال بودن باشیم و به رای اکثریت احترام نگذاریم "
"و ببینیم که عاشقانه احمدینژاد را دوست دارند و اگر مردم قم را باور نمی کنم علاقه ی مردم پابرهنه را به احمدینژاد باور کردم"
"تعریف من از سکولاریسم خرد گرائی است"
"اگر ما یک حکومت دموکراتیک داشته باشیم پیشوایان مذهبی فورا در راس امور قرار می گیرند کما اینکه در اول انقلاب گرفتند و هزار بار هم انقلاب کنیم به همین نقطه خواهیم رسید"
"پس اینجاست که سکولار بودن می شود یک اندیشه که شخصی است و باید توسط روشنفکران پایه های یک ائتلاف بین اسلام و سکولاریسم را ایجاد کند تا آینده ی ایران را روی آن ساخت"
"خوشبختانه تشیع یک ابزار سکولاریستی قدرتمند دارد به نام اجتهاد"
بنده از اینها نتیجه میگیرم که چون مردم ما مسلمان هستند و شیعه، چون اسلام مملکت داری کرده است برای ۲۳ سال، چون اکثر مردم که محل کار، کتابخانه، کافی شاپ، سینما، دانشگاه، مترو، رستوران، خارج، شمال شهر و غیره نمیروند،  و فلان تماشاچیان بهمان برنامه نیستند، پس لاجرم عاشقانه احمدی نژاد را دوست دارند و چون اگر باز انقلاب کنیم همین میشود و در ضمن نباید به کسی که کلک میزند کلک زد، پس رهبر فرزانه بهترین انتخاب است و "اگر رهبر نبود به هرج و مرج بنیان کن تبدیل می شد" ...این است سکولاریزه خرد گرای مدرن ایرانی-اسلامی ورسیون دوست عزیزمان. آیا غیر از این میشود نتیجه گرفت؟
 
شاد باشید.
دوست فرضی

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

خر انگوری - مسعود بهنود

اول باری که آقاحسن برای پسرعمویش حاج سیدمحسن پیام فرستاد که قربان جدت سوار این خر انگوری نشو، خیلی سال پیش بود. حاج سید محسن مدتی بود وقتی می خواست برود خطبه عقدی بخواند یا روضه خانه صاحب اعتباری، خر انگوری را قرض می گرفت، سوار آن می شد، دهنه اش را هم می داد به دست پسرش و می رفت. به ظاهر خر مطیع و خوش ادائی می نمود و اندرونی حاجی جل ظریفی هم بافته بود برایش، و شده بود خرمشتی غلط اندازی. چنین بود که حاجی نصیحت آحسن را گوش نمی کرد.


روزی از روزها کوچک آقا از پدر پرسید مگر خر انگوری چه عیب و علتی دارد که پسرعمو ما را از آن می ترساند، حاجی خندید و گفت هیچ، آحسن حسودیش آمده، به این همه توجهی که اهالی به ما دارند و هر هفته چند جا عروسی و عزا و ختنه سوران دعوت داریم غبطه می خورد. میگه این خر گاهی بوی بد دارد و گاهی لگد بیجا می اندازد و عادات قبیح دیگر دارد، شاید راست بگوید ولی نمی داند که خرانگوری از من حرف شنوی دارد یک نهیب که می زنم تکلیف خود را می فهمد. من که مثل دیگران نیستم، بلد کارم.

چندی بعد از دیگران هم همین پیام رسید باز کوچک آقا از پدر پرسید چرا همه نگران خرانگوری هستند و ما را برحذر می دارند پاسخ آمد هیچ پسرم چون این بی زبان یک مدت در خدمت میوه فروش بوده و از میدان انگور بار می زده این ها نگرانند که مبادا نجس شده باشد. در حالی که میوه فروش خود از مریدان من است از او پرسیده ام و اطمینان دارم.

آن چه از حرف نشنوی حاج محسن بر سرش آمد شاید قابل پیش بینی است و پیداست اما این که چرا این حکایت در این روزها به یاد آمده. و این که کدام رخداد یا رخدادها این حکایت را تداعی کرده است.

آیا نگرانی از نادیده گرفتن قانون و بی اعتبار شدن دو قوه مقننه و قضائیه که این همه برای استقلال و تفکیکشان دل سوزانده شد به جاست یا نگرانی برای استقلال بانک مرکزی که تا به حال به نوعی حفظ شده بود. بیست سال قبل بعد از بازنگری قانون اساسی پرسیده شد تجمیع این همه اختیار در یک تن آیا احتمال دیکتاتوری ندارد، جواب خیلی ها این بود که از مجتهد به ولایت رسیده که خودکامگی نمی زاید مگر نشنیدی خودکامگی عدل را ضایع می کند و ولی فقیهی که عدل از دست بدهد خود به خود منعزل می شود. و باز می گفتند اتفاقا تجمیع این اختیارات در شخص ولی فقیه خطر این که دیگری خودکامگی بگزیند را هم از سر کشور دور می کند. از جمله کسانی که پشت این استدلال ها بود یکی آقای هاشمی رفسنجانی که تا 22 خرداد همین سال گذشته هر تصمیم در جمهوری اسلامی گرفته شد با نظر و یا دخالت وی بود. و اگر دنبال مسئولی هم برای امور اتفاقیه این بیست و چند سال بگردیم او یکی از کسانی است که نامش همان اول به ذهن می آید.

اینک زمان آن است که - برای آن که مسئولیت ها مخدوش نشود و برای این که فراموش نشود آن چه کشور بدان گرفتارست مسئولش کیست - اعتراض ها به نحوه برگزاری آخرین انتخابات ریاست جمهوری فراموش شود و گمان رود نه خانی آمده و نه خانی رفته، نه نداها و سهراب ها کشته شده اند و نه کسی به خیابان رفته، نه کسی به جرم شرکت در تبلیغات انتخابات در زندان است و نه خانواده هائی به هم ریخته.

حالا سئوال: این که فرمودید قطعنامه ها ورق پاره است، پس عامل این همه پریشانی و گرانی و این همه هزینه کردن ها چیست یا کیست. این که فرمودید نگاهمان از شرق به غرب می رود و مسئولان قبلی پرونده هسته ای همه آلوده به تمایلات غربی بودند و ما با شرق مساله را حل می کنیم چه شد. روسیه که چنین شد و چین هم به قیمت از دست رفتن صنایع بومی و تولیدات حتی کشاورزی مانده در کنار، و اگر پوسته تبلیغات را بشکافیم حالا این تهران است که به واشنگتن و متحدانش التماس می کند که بیا تفاهم کنیم و گاهی پیام می فرستد چیزی به دست من بده نازنین که مردم را بدان راضی کنم. تهران است که به واشنگتن می گوید با تبادل اورانیوم مخالفم و مهم نیست که قبلا گفتم حاشا و کلا نمی کنم. تهران است که از یک نوشته سخنگوی وزارت خارجه در تویترش چنان به وجد می آید که روز شنبه روزنامه و سایت ها و خبرگزاری های دولتی تیتر می زنند "تبریک تولد احمدی نژاد توسط دولت آمریکا". پس آن همه غیرت خواهی چه شد. دروغ ایستادن ژاک شیراک بالای پله های کاخ الیزه وقت ملاقات با رییس جمهور پیشین دارد راست می آید. اینکا دیگر جای سالم در روابط خارجی نمانده است و روزی روزگاری که دفتر خاطرات منوچهر متکی منتشر شود یا به دست کسی افتاد آشکار خواهد شد که چه پوستی کنده شده از سر این دستگاه سیاست خارجی.

و در مقابل این شکست ها که به قیمت بستن دهان ها و نشاندن آقای رامین بر سر مطبوعه ها قرارست با کمک تکنولوژی جدید پیروزی نمائی شود، آیا می توان پرسید چه خبرست. یا چنان که تاکنون غیرت ایران خواهی حکم کرده است نخبگان همچنان دم برنیاورند مبادا کار از این هم بتر شود. دویست میلیارد دلار – کم و بیش - تاکنون هزینه محبوبیت خریدن برای رییس دولت شده است حالا اگر کس بپرسد ذخیره ارزی دست کیست و این تغییر و انتقالاتی که آقای بهمنی از آن صحبت می کند به کدام موازین و اصول و تحت نظر کدام مقام صورت می پذیرد، آیا کار بدی است. اگر کس بگوید این همه دور زدن قانون بعدها چه بر سر این کشور خواهد آورد، یا سئوال کند که این همه جابه جائی و نشاندن حسن به جای حسین بی هیچ تخصص و تجربه ای قرارست با کشور چه کند.

اما اگر همه را بتوان به بهانه حفظ امنیت کشور تحمل کرد یک سئوال باقی می ماند آیا این همه دور زدن قانون، این همه رضاشاهی و شلاقی عمل کردن، خودکامگی نیست. این همه آشفتگی که در کارست آیا نگرانتان نمی کند.

پایان کار حاجی و خرانگوری مشهورست. هی خر انگوری خرابکاری کرد و در جای نباید آروغ زد و دم جنباند و وسط خطبه حاجی دوید و وقت اذان عربده سر داد و هزار کار بد دیگر، هر بار حاجی محسن آن را با روایتی و قصه ای و شعر درست کرد. تا شد آن چه نباید و یک روز در جمعی که برای سلام خاص به دربار شاهانه می رفتند خرانگوری مهار درید و پرید و جست زد و رفت بالای صفه ای که برای ذات مبارک گذاشته بودند و نشست جای شاهانه و شد آن چه نباید بشود.

شب که حاج محسن کله خورده و لاغر همچون مال باختگان بی تاب به خانه رفت صدای والده بچه ها بلند شد که گفت حاجی حالا این تنعم برای چه می خواستی، داشتی زندگیت را می کردی، ما راحت بودیم تو هم احترامی داشتی، هر کس ترا می خواست خرش را می فرستاد دنبالت، چرا هوس خر شخصی به سرت زد. همه گفتند به خر انگوری اعتباری نیست چرا نشیندی

جنگ یارانه ها و رایانه ها - سید ابراهیم نبوی


دولت احمدی نژاد پرداخت یارانه های هدفمند را به قصد خرید نیروی اجتماعی تهیدستان آغاز کرد تا بتواند در توفان اقتصادی که در پیش دارد، لشگر یقه چرکها را به کمک خود بخواند و علاوه بر کاهش بنیه اقتصادی طبقه متوسط، شرایط حامیان خود را بهبود ببخشد. این در حالی است که اولا، طبق هیچ برآورد آماری معلوم نیست حامیان احمدی نژاد تعریف طبقاتی داشته باشند. و ثانیا بسیاری از واقعیات نشان می دهد که جنبش مخالفان در سال 88 علاوه بر طبقه متوسط متکی بر اقشار کم درآمد بوده و در مقابل طبقه جدید سابقا کم درآمد در این پنج سال از درآمد نفتی بسیار سود برده و به طبقه اقتصادی پردرآمدی بدل شده اند.

از سوی دیگر، دولتی که در طول پنج سال گذشته با بی برنامگی، کاهش تولید، از بین بردن بنگاههای اقتصادی خصوصی، هرز دادن پول به صورت وام های زودبازده، متکی کردن پول نفت به سیاست های ماجراجویانه، حاتم بخشی در حوزه سیاست خارجی برای خرید حامیان جهانی بی ارزش مثل ونزوئلا و بولیوی و یا شرکای غیرقابل اعتماد مثل روسیه، بالا بردن هزینه حفظ حکومت با صرف پول برای نمایش های پوپولیستی، صرف کردن ذخیره ارزی برای مصارف بی برنامه روزمره و توقف اداره کشور برای بیش از یک سال، تمام سرمایه های کشور را به باد داده، نه توان ادامه پرداخت یارانه ها را دارد و نه اینکه یارانه ها در اقتصاد بی برنامه کنونی کلیدی برای درهای بسته به روی دولت احمدی نژاد است.

بعید می دانم که ماه عسل هشتاد و یک هزار تومانی آقای احمدی نژاد، با قهر و دعوای این داماد بدعهد و آن عروس به اجبار به عقد موقت درآمده ای به نام ملت ایران، تمام نشود. تزریق پول نقد بصورت یارانه، نهایتا چیزی در حدود ده درصد هزینه های تهیدستان را می پوشاند، در حالی که همزمان با افزایش بیست تا سی درصدی قیمت ها، فقط در نهایت بیست درصد کسری درآمد نصیب آنان می کند. این وضع ادامه خواهد یافت و در ادامه زندگی همان ساندیس خورهای سیاهپوش حامی دولت را روز به روز خاکستری تر می کند و جمعیت آنان را به بخش خاکستری سرگردان اجتماعی می کشاند. بدین ترتیب دولت روز به روز هزینه نمایش های پوپولیستی اش مثل سفر آیت الله خامنه ای به قم یا سفرهای استانی یا برگزاری نمایش جمعیت افزایش می یابد و این افزایش هزینه، جایی را برای ادامه طرح یارانه باقی نمی گذارد. تنها چیزی که به دست دولت می آید، ایجاد توقعاتی گسترده در میان تهیدستانی است که روز به روز به تونل تاریکی نزدیک می شوند.

یکی از روزنامه نگاران سرشناس ایرانی در هنگام انتخاب احمدی نژاد در نهمین دوره ریاست جمهوری گفته بود، حامیان دولت خاتمی از او انتظار آزادی و دموکراسی داشتند، وقتی او نتوانست به همه خواسته های آنان پاسخ بدهد، با او قهر کردند، اما هیچ عکس العمل خشونت آمیزی نشان ندادند، چون اهل خشونت نبودند، اما حامیان احمدی نژاد از او نان و مسکن و برابری می خواهند، وقتی دولت نتواند به تهیدستان نان و مسکن و برابری بدهد، آنان دیگر واکنشی چون طبقه متوسط نشان نمی دهند. فقط لازم است کتاب تاریخ معاصر جهان را چند ورق به عقب برگردانیم تا صفحات بسیاری از شورش های گرسنگان و پابرهنگان را در مقابل دولت های پوپولیست ببینیم. گرسنگان نمی توانند ملاحظه هیچ مصلحتی را بکنند. و این خطرناک ترین سرنوشتی است که پیش روی ماست.

اگرچه شورش های اجتماعی گاه چنان کور است که هیچ راهنمایی نمی تواند مردمان گرسنه را به سوی حرکتی مفید و تغییری موثر حرکت دهد و در بسیاری موارد فقط می تواند شاهد ویرانی و سوختن همه سرمایه های کشور باشد، اما سبزها و بسیاری از آنان که ته مانده ای از عقلانیت هنوز در تصمیم گیری شان وجود دارد، باید خود را برای اداره شورش های کور آماده کنند. معنای این حرف این نیست که ما باید به شورشی دامن بزنیم، نه، این کار خطرناک را دولت دارد بخوبی انجام می دهد، ما فقط برای حفظ ایران، حفظ امنیت کشور، حفظ ته مانده دستآوردهای ملت ایران و برخی دولتهای کارآمد و زحمتکش، باید تلاش کنیم تا در این شورش ویرانگر، در کنار نابودی حکومتی که راه سقوط خود را با بی درایتی انتخاب کرده است، کشور ایران چنان به نابودی نزدیک نشود که وضع امروز کشور، آرزوی محال فردای ما شود.

رایانه ها، به عنوان شریانهای ارتباطی جنبش مخالفان در ایران، وظیفه دشواری به عهده دارند. معلوم نیست صدای زنگ خطر را چند بار خواهیم شنید، گاهی اولین نشانه خطر چنان فاصله نزدیکی با نابودی کامل دارد، که ناظران دل نگران هیچ کاری جز نجات خود و اعلام خطر نمی توانند بکنند. اما اگر شانس بیاوریم، شاید تهیدستان ناراضی و عصبانی فقط یک بار زنگ خطر را فشار ندهند. گوش تیز کنیم و علائم خطر را بشنویم.







۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

سبز می مانیم - سید ابراهیم نبوی

یک نظر سیاسی که عمدتا از سوی نیروهای سیاسی بیرون ایران مطرح می شود، و گاه در داخل کشور به وسیله حامیان کودتای خرداد 88 تکرار می گردد، این است که " جنبش سبز مرده است." این نظر گاه توسط افرادی تکرار می شود، که جزو حامیان جنبش هستند و بسیاری از آنان با نهایت تاسف و با آه و ناله و غم این خبر را به دیگران می دهند یا با خود تکرار می کنند. اما به نظرم بد نیست که به جای گفتار منتقدان جنبش سبز، از رفتار و کردار آنان تلاش کنیم به حقیقت این نظر یا نادرستی آن پی ببریم.

نخستین گروه کودتاچیانی هستند که دائما تکرار می کنند جنبش سبز مرده است، وزیر ارشاد و معاون رئیس جمهور و عضو اکثریت مجلس و روزنامه کیهان دائما این نکته را تکرار می کنند، آنها میلیونها تومان خرج می کنند تا با راه انداختن نمایشگاهی خیابانی بگویند که جنبش سبز شبیه حرکت مجاهدین خلق بوده، یا بسیار خرج می کنند تا مانووری برپا کنند و زن پوش هایی را به خیابان بیاورند تا برای مردمی که یک سال قبل واقعیتی را برای مدتی طولانی دیده اند، واقعیت را قلب کنند. تقریبا بخش اعظم صفحه دوم روزنامه کیهان، بخش مهمی از خبرهای سیاسی صدا و سیما، بخش اصلی خبرهای وب سایت های حامی دولت، بخش مهمی از کتابهای منتشر شده و شعرهای گفته شده توسط شاعران دولتی، همه و همه در نقد و نفی جنبشی است که مرده است.

واقعیت این است که این جنبش اگر مرده بود هم با این همه ذکر خیری که از آن مرحوم می شود، حتما از گور برمی خاست و متوجه می شد خبر مرگش شایعه است. اگر واقعا جنبش سبز از نگاه دولت دهم و مخالفان اصولگرای آن مرده است، این همه هزینه برای مخالفت با یک مرده برای چیست، این همه زندانی را برای چه می گیرند؟ و چرا بخاطر یک خبر که فقط در اینترنت و در سطحی محدود منتشر شده تا مردم در فلان روز الله اکبر بگویند، یکباره یک ارتش به خیابان می آید. کسی که برای تشییع جنازه لشگرکشی نمی کند؟

دومین گروهی که خبر از مردن جنبش سبز می دهند، کسانی هستند که از ابتدای جنبش سبز وجود آن را انکار می کردند و حتی در روزهایی که جنبش خیابانی بود، علیرغم دیدن مردم در خیابان یا آن را انکار می کردند یا آن را بیهوده می دانستند. همین دوستان که غالبا تمام آنان در بیرون ایران زندگی می کنند، پس از تغییر رفتار جنبش از حرکت خیابانی به حرکت های دیگر، مدافع حرکتی شدند که مخالف آن بودند. بسیاری از این گروه نه در مورد جنبش سبز، بلکه در مورد جنبش اصلاحات، یا جنبش های اجتماعی دیگر نیز هرگز نظر موافقی نداشتند. برخی به زندگی در فرنگ عادت کرده اند و برخی دیگر نان شان را از این می خورند که اثبات شود که وضع ایران بسیار بدتر از چیزی است که گفته می شود و کسی هم در داخل نیست که چیزی بگوید.

این گروه به نوعی دچار شرمساری از وجود خود در فرنگ اند، آنان پهلوانان شجاعی هستند که مدعی اند اگر در وطن می بودند، همه چیز را تغییر می دادند، ولی آه و افسوس که کسی نیست تا با آنان همراهی کند و خیانت رهبران همه جنبش ها همه فرصت ها را از آنان گرفته است. از همین روست که می بینیم کسی که سالها در فرنگ است، اما دلش می خواهد سرنوشت ایران تغییر کند، تا به خانه بازگردد، بسیار محتاطانه و با دقت در مورد جنبش نظر می دهد، اما یکی دیگر که سه چهار سال یا حتی شش ماه است که تنش با هوای فرنگ عادت کرده، چنان با قاطعیت در مورد چیزی که نمی داند، نظر می دهد، انگار که سرنوشت ایران را با سرانگشتان مقتدر خود می نویسد. این گروه همیشه بوده اند و خواهند بود، همیشه تندترین برنامه را پیشنهاد می کنند، چون می دانند که نمی شود. این گروه که معمولا معتقد به براندازی حکومت اند، از هر ده نوشته شان، هشت نوشته علیه جنبش سبز و زندانیان و فعالان داخل و خارج جنبش است، و معمولا شهامت ندارند که علیه آنان که بر سر موضع قدرت اند چیزی بگویند.

سومین گروه نیز معدود مردمانی هستند که شیوه سبزها را برای مبارزه در داخل نمی پسندند و معمولا با معیارهای جهانی و غیر منطبق با شرایط داخل کشور، منتقد جنبش سبز اند. اکثر این افراد نه تنها زیانی به جنبش نمی رسانند بلکه با نقدهای خود جنبش را به سوی درست تر رفتار کردن راهنمایی می کنند. اگرچه این اشکال برآنان وارد است که با تعریف انتظارات غیرممکن و غیرمنطبق با شرایط داخل کشور، خودشان و دیگران را نومید می کنند. بسیاری از آنها حوصله تغییرات کوچک را ندارند، دوست دارند اتفاق بزرگی بسرعت بیافتد و سوگمندانه چنین چیزی بصورت گسترده و سریع ممکن نیست.

از اینها گذشته، تغییر روش و منش جنبش سبز در میان مردم داخل کشور و بیرون ایران، نوعی آشفتگی را ایجاد کرده است، این آشفتگی در داخل ایران کمتر است، چرا که آنهایی که در داخل هستند، بهتر می فهمند که اطراف شان چه می گذرد. به نظر می رسد جنبش باید برای حرکت دقیق تر و درست تر، راههایی را که همین حالا هم انجام می دهد، بصورتی منظم تر در بیاورد. شاید توجه به شیوه های زیر مفید باشد.

اول، جنبش سبز یک جنبش اجتماعی است، باید حوزه اجتماعی آن گسترش یابد. گسترش دامنه رفتارهای صنفی، تشکیل گروههای رسمی و غیررسمی غیردولتی برای فعالیت اجتماعی در میان گروههایی مانند معلمان و کارگران و زنان و جوانان و دانشجویان و غیره قطعا نقش مهمی در متشکل شدن نیروها خواهد داشت. طبیعی است که هیچ لزومی ندارد که چنین فعالیت هایی با پرچم و علم و کتل صورت بگیرد. آنچه مهم است توسعه شبکه روابط اجتماعی بیرون از حوزه دولتی است.

دوم، جنبش سبز درگیر یک جنگ روانی است، نه یک جنگ شهری، به همین دلیل باید تولید محتوای رسانه ای بکند. مهم نیست که تولید محتوای رسانه ای ما که بصورت مقاله و شعر و تصویر و کار گرافیکی و موسیقی و فیلم و فایل صداست از چه رسانه ای منتشر می شود، تولید این محتوا بسیار مهم تر از انتشار آن است، محتوا وقتی تولید شد راه انتشارش یافته می شود. در حال حاضر نیز رسانه های جنبش سبز کم نیستند.

سوم، جنبش سبز یک جنبش مربوط به داخل کشور است. تاکید بر این موضوع و تمرکز تولیدات با توجه به وضعیت داخل کشور و انتشار آن برای داخل ایران، موضوعی مهم است. طبیعی است که ما باید زبان داخل ایران را و موضوعات مهم جنبش در داخل را در نظر بگیریم. وقت گذاشتن برای مسائلی که در بیرون ایران مطرح است و پاسخ دادن به پرسشهای بیهوده کسانی که حتی اگر قانع هم بشوند کاری نمی کنند، وقت هدر دادن است. ما هر کار کوچک و ساده ای که در داخل کشور اثر دارد، را باید به کارهای بنیادین بیرون ایران ترجیح بدهیم.

چهارم، جنبش سبز یک جنبش جهانی است، باید حضورش را در حوزه دیپلماسی عمومی تقویت کند. ممکن است چنین به نظر برسد که این موضوع با داخلی بودن جنبش تضاد دارد، اما چنین نیست. آنچه واقعیت دارد این است که بخش اعظم کشورهای منطقه و کشورهای جهان اسلام، با مشکل دموکراسی مواجهند. شیوه ایرانی دموکراسی خواهی با نگرانی توسط اکثر این کشورها تعقیب می شود. توجه به این موضوع، هم در داخل ایران و هم در خارج از کشور اهمیت دارد. اتفاقا نیروهای جنبش سبز در بیرون ایران در این حوزه می توانند بخوبی عمل کنند.

پنجم، جنبش سبز یک جنبش ایرانی است، باید محتوای فارسی تولید کند. به نظر می رسد سازمان دادن بسیاری از نیروهای حامی جنبش سبز به تسخیر اینترنت توسط سبزهای ایرانی و تولید محتوای فارسی در همه جای اینترنت، هم به عنوان یک وظیفه ملی و هم یک شیوه ارتباط تشکیلاتی میان کسانی که بیشتر به فعالیت های فرهنگی تمایل دارند، است. حکومت ایران به دلیل بی مسوولیتی در قبال تاریخ و فرهنگ ایران، با وجود صرف هزینه های بسیار در اینترنت، از وظایف ملی خود شانه خالی می کند، ما موظفیم این فعالیت ها را انجام دهیم. حضور در شبکه های مجازی اینترنتی، ایجاد کتابخانه و مرکز اطلاعات برای حفظ آثار فرهنگی فارسی، ایجاد آرشیوهای دقیق و مناسب و علمی برای حفظ آثار هنری و موسیقی و سینمای ایران، حضور در ویکیپدیا برای تولید محتوا در این وب سایت بسیار پراهمیت می تواند بخشی از وظیفه ما در قبال فرهنگ ایرانی باشد.

ششم، جنبش سبز متکی به نافرمانی مدنی است، باید راههای ارتباط کم هزینه در داخل را پیدا کند. ما باید تلاش کنیم تا راههای ارتباط رسانه ای در داخل را گسترش دهیم. ایجاد روزنامه هایی که بتواند بصورت مخفی و فراگیر در تمام کشور، خبرها را به مردم برساند، با حداقل آسیب پذیری، می تواند به یک جنبش موثر و همگانی تبدیل شود. یادمان نرود که در دهه وحشتناک شصت در شوروی که تازه از زیر دست استالین درآمده بود، یک روزنامه " وقایع روز" تمام سیستم کمونیستی را مختل کرد.

هفتم، جنبش سبز یک جنبش فراگیر است، باید در همه حوزه ها عمل کند، باید حوزه های بوروکراسی و تکنوکراسی و ارتباطات صنفی را گسترش دهد. بهترین دوستان ما در سازمان ها و موسسات دولتی هستند و مجبورند خود را حفظ کنند و باید هم همین کار را بکنند، ما نیاز داریم که هر چه ممکن است سبزهای بیشتری در داخل سیستم اجرایی باشند، تا فشار کمتری به مردم وارد شود. هم باید این نکته را بفهمیم، هم باید از آنان بخواهیم که تا ممکن است روابط شان را سازمان بدهند، بی آنکه به خطر بیافتند.

هشتم، جنبش سبز برای این به نام سبز و نشانه سبز شناخته شد که بتواند نیروی بیشتری را متمرکز کند و امکان اتحاد را بهتر فراهم کند، اگر بناباشد که سبز بودن خود عامل اختلاف میان مخالفان واقعی حکومت شود، این نقض غرض خواهد بود. به نظر می رسد باید تلاش کنیم تا فضای تنش سبزها و مخالفان حکومت را بطور جدی کاهش دهیم.

سبزها و سایر حامیان دموکراسی و آزادی در ایران، مهم ترین راه نجات کشور از چنبره خطرناک فقر و استبداد و بی عدالتی و جنگ هستند. حکومت مجبور است بزودی درهای سیاست را باز کند تا بیش از این ریزش نیرو پیدا نکند، باید با استفاده از فعالیت های فرهنگی، هنری، اجتماعی و علمی نیروهای مان را متمرکز کنیم و برای زمان عمل سیاسی آماده باشیم



۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

تله پاتی و تله قاطی - ابراهيم نبوي

البته که گاهی اوقات دوری و دوستی ممکن است و اتفاقا خیلی هم چیز خوبی است، مثلا خیلی ها در توگو یا بولیوی یا جزایر بالی ممکن است احمدی نژاد را دوست داشته باشند، بعید نیست، همین الآن هم عده ای در دنیا استالین را با وجود اینکه می دانند میلیونها نفر را به قتل رسانده، دوست دارند. مگر مشنگ بودن، محدودیت تاریخی و جغرافیایی دارد؟ مگر حتما باید متعلق به فرهنگ خاصی باشی که از یک چیز احمقانه خوش ات بیاید؟ مگر هیتلر که این همه آدم کشت هنوز در خیلی کشورهای دنیا طرفدار ندارد. من که خودم ندیدم، ولی شنیدم که خیلی از آدمها از اینکه گه به سرشان بمالند حال می کنند. خب، طبیعی است که اگر همه این کار را می کردند، خیلی زندگی قهوه ای می شد، ولی خوشبختانه تعدادشان هنوز زیاد نشده.


یک بار رفتم فروشگاه یک پاکستانی که عاشق جمهوری اسلامی و احمدی نژاد بود، به او گفتم تو که اینقدر ایران را دوست داری، چرا نمی روی آنجا زندگی کنی؟ اتفاقا خیلی هم بهت خوش می گذرد. گفت، نه، من دوست دارم در بلژیک پول در بیاورم، بروم پاکستان و ایران تفریح کنم. گفتم پاکستان چه تفریحی می کنی؟ خنده ای کرد و گفت " زن دارم، تفریح ما این طوری است." گفتم، خب زنت را بیاور اینجا تفریح کن. گفت، اینجا هم دارم، ولی آنجا فرق می کند. اینجا زن و بچه آدم امنیت ندارند. گفتم، یعنی در پاکستان امنیت برای زن و بچه تو بیشتر است تا اینجا؟ گفت، اینجا دولت با اسلام مخالف است. گفتم، خوب! چرا نمی روی پاکستان یا ایران یا سودان که دولت با اسلام مخالف نیست؟ گفت، آنجا بروم پول از کجا بیاورم؟ اینجا دولت پول می دهد، ما هم خودمان مغازه داریم، زندگی مان می گذرد. گفتم، چقدر خوب، خوش به حالت، حالا یک بطر شراب بوردو بده. گفت، تو مسلمانی چرا شراب می خوری؟ گفتم، تو مسلمانی، چرا شراب می فروشی؟ بعد به او گفتم، راستش را بخواهی آمده بودم نان بخرم، ولی برای هضم کردن این چیزهایی که تو می گویی حتما یک بطر شراب لازم است.

حالا داستان " دوری و دوستی" ما شده با این امت شهیدپرور پاریس، هر دفعه رفقای پاریسی احمدی نژاد مقادیری کور و کچل چپ لوچ پاریس را پیدا می کنند و یک دعوتی از طرف می کنند و یک خرج سفری هم به او می دهند و طرف هم می رود تهران و دو تا کلمه در حمایت احمدی نژاد می گوید و آخرش هم یک پولی می گیرد و برمی گردد پاریس، به ریش همه می خندد. یک موجودی که هر چه اسمش را سرچ کردم یافت می نشد و هر چه وب سایت اش را به اسم ولترنت سرچ کردم کشف نشد، به اسم " تیری میسان" از روزنامه نگاران آن قدر معروف فرانسه، که هیچ کس او را نمی شناسد، در مصاحبه با فارس گفته است " در انقلاب های مخملی همیشه تک تیراندازانی وجود دارند که فردی را می کشند و همدستان آنها این قتل را به پلیس نسبت داده در رسانه ها بزرگنمایی می کنند." بعد هم برای مثال نمونه می آورد از چاوز که عکاسان در ونزوئلا یک عکسی گرفتند که سربازهای طرفدار چاوز انگار به طرف مردم نشانه رفته اند.

بگو برادر من! اولا که مخالفت مردم ونزوئلا با چاوز که ربطی به انقلاب مخملی ندارد.

ثانیا، اصلا در ونزوئلا نه تک تیراندازی وجود داشت نه کسی کشته شد و نه چیزی گردن چاوز افتاد.

ثالثا، فرض کن ندا آقاسلطان توسط تک تیراندازان انقلاب مخملی کشته شده باشد، عکس آن صد تیراندازی که اسم و رسم شان معلوم است و حتی معلوم است چه کسی به کی تیراندازی کرده را چکار کنیم.

رابعا، حالا ندا را یک جوری ماست مالی کردی رفت، سهراب اعرابی و محسن روح الامینی که دستگیر شده، شکنجه شده، مورد تجاوز قرار گرفته و دادگاه جمهوری اسلامی خودش رسما اعلام کرده قاتلین محکوم شدند، تو یک کاره از پاریس پاشدی آمدی تهران، بگویی کهریزک یکی از روستاهای تابعه کاراکاس است؟

خامسا، چطور یک میلیون نفر آدم، که فرمانده سپاه گفته سه میلیون نفر بودند، از حال خودشان خبر ندارند، ولی شما بعد از یکسال وارد یک کشور می شوید و حقیقت را ایکی ثانیه کشف می کنید؟ واقعا چپ های فرانسه موجودات غیرقابل تحملی هستند. به نظر عصبانی می رسم؟



این هم دارد به یک پدیده تبدیل می شود که یک دفعه یک کارشناس آمریکایی که تصادفا رفیق شخصی داداش قدرت مان است، پیدا می شود و نظریه صادر می کند درباره زندگی مردم قم. یا یک دفعه آدمی مثل اکبر گنجی، از نیویورک اختلافات میان خاتمی و موسوی را می فهمد، ولی خود موسوی و خاتمی می گویند با هم اختلاف نداریم. حالا فرض کن اختلاف هم داشته باشند، وقتی می گویند اختلاف نداریم، یعنی نمی خواهند اختلاف شان را کسی بفهمد، غیر از اینکه حضرتعالی سیاه کنی یک جنبش ضداستبدادی را چه لطفی داری می کنی؟ شد مثل همان آزادی از زندان که آقای گنجی یک هفته از زندان آمد بیرون، درست زمانی که حکومت دوست داشت با تحریم انتخابات بازی را به دست بگیرد، یک جمله در تائید تحریم انتخابات گفت و رسالت تاریخی خودش را برای ضایع کردن جنبش انجام داد و بعد از اینکه بقول اصفهانی ها " واهشت" و بقول همدانی ها " نشت" رفت زندان. داداش جان! شما که کمکی نمی خواهی بکنی، لطفا نمک روی زخم ملت نپاش. کلا به نظر می رسد همانطوری که یک گروهی سمپاتی از راه دور یا تله پاتی دارند، بعضی از دوستان هم از راه دور قاط می زنند و تله قاطی دارند.


مرده شور در ژوراسیک پارک

به نظرم هر وقت این ماموت از ژوراسیک پارک خارج می شود و یک هفته در نیویورک مجبور می شود مودبانه رفتار کند و ادای آدم های معقول را دربیاورد، خیلی دچار فشار از پائین و اظهار نظر از بالا می شود و یکی دو هفته دائم حرف هایش با فحش و فضیحت توام است. البته کلا هم که حساب کنیم، سخت است که مثلا بعد از مدتها که از این شاخ به آن شاخ پریدید و آن بالا بالا ها سیر کردید، ببرندتان وسط یک سالن گنده، مجبور باشید با کارد و چنگال و قاشق غذا بخورید، به جای سرآستین تان از دستمال برای پاک کردن دماغ استفاده کنید، به سلام همه جواب بدهید، با 500 تا صندلی خالی حرف بزنید، خب، آدم عصبانی می شود و هر روز هم که نمی شود نسخه را انداخت به فردا که دکتر حالش خوب بشود. همین است که آقای احمدی نژاد دو روز بعد از بازگشت از نیویورک گفت: " مرده شور خودتان و میزتان که دنیا را به لجن کشیده اید." جهت توضیح عرض شود که این میز همان میزی است که طرف یک سال است هفته ای یک نامه می نویسد که بنشیند پشت همین میز و با آمریکایی ها مذاکره کند.



موسوی و خاتمی و کروبی از همه بدترند

به نظر من خاتمی اصلا از اولش هم لیاقت نداشت و اگر بخاطر رنگ عبایش نبود، هیچ کسی ده تا هم به او رای نمی داد، چه برسد به بیست میلیون رای، کروبی هم که اصلا از همان اولش هم کسی به او رای نداد، دفعه اول هم که پنج میلیون رای آورد، در حقیقت رای احمدی نژاد بود، وگرنه رای کروبی همین 300 هزارتا بود، موسوی هم در این یک سال ثابت کرد که اهل معامله است، هرچه به او گفتم که برو خانه خامنه ای با لگد بزن به ... هر جایی که دوست داری، ولی بزن. نزد. هی بیانیه داد. رهبر که نباید بیانیه بدهد، رهبر باید مثل من کتاب بنویسد و مردم را آگاه کند. به جان عزیز همین آقای کواکبیان یا گنجی یا وزیر ارشاد، چه فرقی می کند! به جان عزیز سه تایی شان اگر من از موسوی حمایت نکرده بودم و شال سبز به گردنم نیانداخته بودم و این همه مقاله، هر کدام سی صفحه در حمایت از موسوی ننوشته بودم، اصلا پنج میلیون نفر هم، نه، حداکثر سه میلیون هم نه، فوق فوقش یک میلیون، و بعید هم نیست که شاید همین 300 هزار تا رای را هم نمی آورد. من زندان که رفتم 80 کیلو بودم، وقتی بیرون آمدم، شدم 68 کیلو، خوب مردم به این چیزها نگاه می کنند و می فهمند اندیشه یعنی چه. حالا چه لزومی داشت هی این آقای محترم که با خاتمی اختلاف دارد، با کروبی هم که تا حالا هفت بار همدیگر را گاز گرفته اند، از زهرا رهنورد هم که جدا شده و بیخودی می گویند زن و شوهریم، هی از خمینی دفاع کند؟ یا هی خودش را مذهبی نشان بدهد؟ می رفت می گفت امام زمان نداریم، گور بابای حزب الله. فوقش اعدامش می کردند. بالاخره موسوی باید هزینه کارهایی که من کردم بدهد، وگرنه من بیکار که نبودم 43 ثانیه از او دفاع کنم. به همین دلیل است که شمقدری معاون ارشاد گفت " جنبش سبز هم مثل جنبش اصلاحات مرد و به تاریخ پیوست." اکبر گنجی عزیز هم فرمودند " موسوی و خاتمی مدعی لیدری نباشند، آنها خودشان با هم اختلاف دارند." معاون فرمانده سپاه هم گفت " خاتمی و کروبی و موسوی با هم اختلاف دارند." اکبر گنجی هم گفت " اگر الآن دیگر کسی بخواهد جنبش مرده سبز را زنده کند، معنی ندارد." البته فکر کنم قاطی شد، این جمله ها را کپی و پیست کردم یادم نیست کدامش را چه کسی گفت. هر چه هم فکر می کنم چه کسی می تواند جمله اولی را گفته باشد، متوجه نمی شوم. شما هم زیاد گیر ندهید. خیلی فرق نمی کند. شتر مرد، حاجی خلاص!



سفره نفتی در ویلای نقلی

چقدر این آدم نازنین است، درست در این وضعیتی که کارگران عسلویه مدتهاست حقوق نگرفته اند، بازار به هم ریخته، نرخ ارز مثل موشک کرار و شهاب سه دارد بالا می رود، البته برخلاف آنها پائین نمی آید که هی پی هوتوشاب بیاوریم و درستش کنیم، درست در شرایطی که معلمین کشور مشکل دریافت دستمزد دارند، در شرایطی که بازار طلا به هم ریخته و دولت هی دارد وعده می دهد که یارانه هوشمند را هوشمندانه هر وقت به امید خدا پول دستش آمد پرداخت خواهد کرد، آقای احمدی نژاد گفت: " آرزوی من این است که هر ایرانی یک خانه ویلایی ولو نقلی داشته باشد." الهی بمیرم برای اون دل کوچک ات که اینقدر آرزوهای قشنگ قشنگ داری. بخدا خیلی خوب است که هر ایرانی یک ویلای نقلی داشته باشد. البته ممکن است شما معنی ویلای نقلی را نفهمید، چون تا حالا در آن کله پوک تان اسم آپارتمان نقلی رفته، یک آپارتمان پنجاه شصت متری نقلی کوچک. ولی منظور استاد همان ویلاست، یعنی یک جایی که یک محل مسکونی پنجاه شصت متری دارد، یک پارکینگ بیست سی متری در حیاط دارد، استخر که نه، ولی یک حوض پانزده متری کوچک برای آب بازی پسرها دارد، یک باغ کوچک مثلا شصت هفتاد متری هم برای اینکه توی آن راه نرفته بخوریم به دیوار دارد. و جمعا اندازه اش می شود، شصت متر، یک ویلای نقلی. جان مادرتان ویلا هم نقلی می شود؟ حالا فرض کنید که ویلا هم نقلی شد، ویلای نقلی حداقل می شود دویست متر، کوچکتر از آن اسمش ویلا نیست، کوچکتر از دویست متر می شود مغازه دریانی. و فرض کنید نه همه مردم ایران، بلکه آن پانزده تا بیست میلیون ساکن تهران بخواهند یک ویلای نقلی داشته باشند، حداقل یک محلی سه برابر تهران لازم دارید که در آن 2000 کیلومتر مربع ویلای نقلی داشته باشید، احتمالا قیمت زمین چنین محلی، 2000 میلیارد دلار خواهد شد. به دلار حساب کردم که مشتری بشویم و زودتر بتوانیم ویلای مان را بگیریم و برویم توش بقیه آرزوهای مان را برآورده کنیم. محاسبه سر راست این که برآورده شدن این آرزو نیازمند بودجه سی سال کشور است، در صورتی که کل بودجه را برای ساخت ویلا اختصاص بدهیم. ببینید، اصلا ولش کنید، آدمی که هم می خواهد جمعیت ایران بشود 150 میلیون نفر، هم می خواهد همه مردم تهران بروند یک جای دیگر، هم می خواهد برای همه ویلای نقلی بسازد، زیاد نباید جدی گرفت. در پایان پیام من این است که اگر خواستید ویلا بسازید یک محلی هم برای سفره نفتی ما در نظر بگیرید که همه چیزمان به همه چیزمان جور در بیاید.



۱۳۸۹ مهر ۱۲, دوشنبه

دوراهی انتخاب؛ فروپاشی یا عقب نشینی؟ - سید ابراهیم نبوی

1) می گویند سارقی شبی برای سرقت به بازار رفت. داروغه ای او را دید که قفلی را با وسیله ای باز می کند. گفت، چه می کنی؟ سارق گفت، ساز می زنم. داروغه گفت، این چه سازی است که صدا نمی دهد؟ گفت، فردا صدایش را خواهی شنید.


یک سال قبل میلیونها تن از مردم ایران با یک سال حضور خیابانی حکومت را در فشاری سنگین گذاشتند، این روزها مردم می بینند که هیچ کس به خیابان نمی رود، اما صدای شکستن ستون فقرات حکومت را می شنوند. این صدای سازی است که یک سال قبل مردم در همنوایی درخشان جنبش سبز در خیابان ها به صدا درآوردند.

2) دولت کودتا در آستانه فروپاشی کامل اقتصادی و اجتماعی است. دولت نه توانایی اجرای برنامه های اقتصادی اش را دارد، نه قدرت دارد که به وعده هایی که در این چهار سال به مردم داد عمل کند. از سوی دیگر مشکل اصلی مردم با دولت به شکل کاملا واقعی آن آشکار شده است. اگر مردم می خواستند میرحسین موسوی رئیس جمهور شود، بخاطر کینه آشتی ناپذیرشان به احمدی نژاد و حکومت نبود، چرا که از بسیاری جهات تفاوت میان احمدی نژاد و موسوی تفاوت دو دولت بود، نه دو رژیم.

حتی از نظر من مردم ایران بخاطر دروغ های احمدی نژاد، بخاطر نبود حقوق بشر، بخاطر نبودن آزادی های سیاسی و فردی و اجتماعی، بخاطر نبودن احترام جهانی نبود که می خواستند موسوی رئیس جمهورشان شود. آنها موسوی را می خواستند چون دیده بودند و می دانستند که دولت احمدی نژاد دولت نالایقی است و می دانستند که موسوی و گروه حامی او توانایی بیشتری برای حل مشکلات کشور دارد. در حقیقت اختناق سیاسی بخاطر بی کفایتی دولت قدرت پیدا کرد. دولت ناتوان است، مردم از این موضوع ناراضی اند، پس مردم می خواهند دولت را عوض کنند. اما حکومت می داند که روی کار آمدن یک دولت باکفایت، به معنی سهیم کردن دیگران در قدرت است و حکومت نمی خواهد قدرت را با منتقدان خود شریک شود.

اقتصاد ایران در حال ویرانی است، چرا که دولت احمدی نژاد در اندازه های اداره یک دولت بزرگ به اندازه اقتصاد و جامعه ایران نیست، از همین روست که حکومت برای حفظ دولت ناتوان به مردم فشار می آورد. هر چه زمان می گذرد، هزینه حفظ و نگهداری دولت افزایش پیدا می کند و درآمد دولت به دلیل ناتوانی اش کاهش می یابد. در نتیجه وقتی کشور به نقطه سربه سر می رسد، و هزینه حفظ حکومت از کلیه درآمدهای دولت بالاتر می رود، رشد اقتصادی متوقف می شود، دولت توانایی عملی کردن وعده هایش را ندارد و روز به روز و لحظه به لحظه بحران عمیق تر و جدی تر می شود.

3) یکی از سیاستمداران ایرانی سالها قبل گفته بود " اقتصاد سیاست نیست که بتوان با آن بازی کرد." البته این جمله یک جمله کامل نیست، چرا که بسیاری از سیاست های پولی و افزایش و کاهش سیاسی قیمت کالاها از جمله نفت و ارز و طلا و زمین، ناشی از بازی های سیاسی است. این بازی ها قیمت را بالا می برد یا پائین می آورد. با یک سخنرانی علیه اسرائیل، با یک قطعنامه سازمان ملل، با یک تهدید برای بستن تنگه هرمز، با یک آزمایش موشکی نمودارهای قیمت سر به بالا برمی دارند و یکباره درآمد دولتی مثل دولت احمدی نژاد یا پوتین یا چاوز، با دوبرابر شدن نفت دوبرابر می شود. اما همانطور که ایجاد این بحران کاری ساده است، ادامه آن کاری خطرناک و مقابله با آن کاری ممکن است.

اروپا و آمریکا، علاوه بر همراهی با یکدیگر، سکوت کشورهای بیرون ائتلاف مثل چین و روسیه را نیز با برنامه ریزی های شان جلب کردند و در نتیجه حالا دیگر اگر احمدی نژاد در یک سخنرانی اعلام کند که ایران بمب اتمی هم دارد و تا ده دقیقه دیگر اسرائیل را نابود می کند، قطعا پانزده دقیقه دیگر قیمت ها تکان چندانی نخواهد خورد. ویکتور نمکوف، وزیر اقتصاد یلتسین معتقد بود که " پوپولیسم ایدئولوژی کشورهایی است که با فروش انرژی بازی می کنند." دولت احمدی نژاد، ساده لوحانه اقتصاد ایران را در اندازه صد میلیارد دلاری در سال تعریف کرد، در حالی که این اقتصاد با درآمد سی میلیارد دلاری نیز می توانست رشد خود را حفظ کند و متعادل بماند. امروز بازگرداندن این اقتصاد به وضع پیشین نه دشوار که ناممکن است. حاصل این بازی اکنون نمودار شده است. دولت نه می تواند خانواده بزرگ بوروکراسی ایران را نان بدهد، نه می تواند بخش خصوصی را سرپا نگهدارد و از سوی دیگر با بلعیدن اقتصاد ایران توسط سپاه، عملا مردم سپاه را مقصر عدم پرداخت دستمزدهای شان، عدم پرداخت یارانه ها، اخراج کارکنان و توقف فعالیت های اقتصادی می بیند. این امر تنش را به درون سپاه منتقل می کند و در نتیجه سپاه نیز دچار انشقاق می شود.

4) تحریم های اقتصادی اگرچه فشار مستقیم را روی دوش مردم می آورد، اما مردم یادشان نمی رود که دولت با هدفمند کردن یارانه ها در حقیقت مردم را از خانه خود بیرون کرده بود و می دانند اگر خانه دولت ویران می شود، آوار آن برسر آنان فرو نمی ریزد. یارانه هوشمند به معنای بخشیدن درآمد کشور به گروههای اجتماعی حامی دولت است و تحریم هوشمند به معنی فلج کردن دولتی که مردمش را از خانه بیرون کرده است. این دو بازی پاسخ به بازی دیگر است. مردم می دانند و می بینند که اگر کشور در جریان تحریم های اقتصادی دچار بحران عمیق می شود، این بخاطر وجود دولتی است که رسما از جهان خواستار جنگ شده است و بارها اعلام کرده است که تحریم هیچ ضربه ای به ما نمی زند. مردم می بینند و می دانند که اگر تحریم ها باعث بحران اقتصادی در کشور شود، علت آن حضور دولتی است که سازمان برنامه اش را نابود کرده، رشد اقتصادی مردم را برای حفظ دولتی که منتخب مردم نیست، به نقطه صفر رسانده و عملا ناامنی را به جامعه تزریق کرده است.

5) حکومت در وضعی بدون بازگشت است، اگر تا یک سال قبل می شد با تغییر دولت وضعیت را بهبود بخشید، حالا باید حکومت تغییر کند. اگر تا مدتی قبل با برکناری رئیس جمهور مشکل تمام می شد، حالا رهبری کشور عامل اصلی مشکلات شناخته می شود. این به معنای آن نیست که باید حکومت را سرنگون کرد؛ زیرا تلاش برای کشتن بیماری که پزشکان از نجات او قطع امید کرده اند کاری عاقلانه نیست.

مردم ما بخاطر عشق به ایران، بخاطر حفظ احترام این سرزمین بزرگ، بخاطر از دست ندادن دستآوردهایی که در سالهای پس از انقلاب به دست آوردند، و بخاطر اینکه می دانند فروپاشی اجتماعی و اقتصادی چه خطر وحشتناکی است، از سالها قبل تلاش کردند تا با مشارکت در انتخابات و ایجاد امید برای اصلاح جلوی فروپاشی نظام اجتماعی ایران را بگیرند.آنچه اکنون در حال اتفاق است، انتخاب تحمیل شده و زیانبار حکومت بر مردم است.

حکومت اگر پنج سال قبل با تقلب و تخلف و برنامه ریزی دولت احمدی نژاد را به ملت تحمیل نمی کرد. رهبری اگر بیهوده عمر نظام را کوتاه نمی کرد تا عمر رهبری خودش طولانی شود، آیت الله خامنه ای اگر موسوی را تحمل می کرد و سهم طبقه متوسط را از قدرت به انحصار سپاه و طبقه جدید نظامی- سرمایه دار نمی داد، اگر خامنه ای برخلاف قانون به احمدی نژاد روز 23 خرداد تبریک پیروزی تقلبی را نمی گفت، اگر روز 25 خرداد حکومت صدای اعتراض مردم را می شنید، اگر حکومت به جای سرکوب میلیونها نفر، زندانی کردن صدها نفر و کشتن دهها نفر، احمدی نژاد را به عنوان رئیس جمهور بی کفایت برکنار می کرد و حتی اگر خامنه ای به جای حمایت بی چون و چرا و دخالت در قوه مقننه برای دادن رای اعتماد به دولتی که نه مردم خودش به او اعتماد دارند، نه دولتهای جهان او را معتمد می شناسند و نه حتی اکثریت مجلس به او اعتماد دارد، می گذاشت همین مجلس ضعیف به کار دولت رسیدگی کند، ایران در سراشیبی سقوط قرار نمی گرفت. اگر این سقوط رخ بدهد و اگر جلوی چشمان ما فروپاشی اجتماعی و اقتصادی اتفاق بیافتد، البته که رنج بسیار خواهیم برد، اما این مردم نبودند که این دولت را ساقط کردند، این حکومت بود که به دلیل زیاده خواهی خود و ایران و جامعه را نابود خواهد کرد.

6) ما سالهاست در معرض فروپاشی کامل اجتماعی و اقتصادی هستیم، تنها چیزی که می توانست جلوی این حادثه ویرانگر را بگیرد، اصلاح کشور بود، کاری که خاتمی کرده بود یا از دست کسی مثل هاشمی برمی آمد، ما بیش از ده سال است که از خط قرمز خطر رد شده ایم. با روی کار آمدن احمدی نژاد ضامن نارنجک کشیده شد و حالا جلوی انفجار را نمی شود گرفت. بدن ضعیف جامعه ایران که زیر پای چکمه پوشان اقتدارگرا ضعیف شده است، با تزریق مسکن ها و خبرهای خوش درمان نمی شود. جامعه ما به دلیل گذار از دو دوره بی هنجاری( آنومی) بعد از انقلاب و بعد از احمدی نژاد، به شرایط یک جامعه ضعیف و آسیب پذیر رسیده است.
رشد قارچ گونه بیماریهای اجتماعی، بی هنجاری، آنارشیزم، بی اخلاقی در همه زمینه ها، دروغ، ترجیح منافع شخصی به منافع عمومی، باعث توسعه گروههای آسیب اعم از باندهای مافیایی در اقتصاد، مواد مخدر، فحشا و جرائم اجتماعی و حتی ناامنی مسلحانه شده است. بخشی از این گروهها زیر بال و پر دولت کودتا لباس دولتی پوشیده اند و بخشی دیگر در شکاف اجتماعی وسیع دولت و ملت رشد می کنند. تعادل شکننده موجود در کشور، وقتی با نشان دادن قدرت نظامی خود را می نمایاند، به معنای آن است که دیگر هیچ راهی برای بهبود وضع نیست. راه حل نظامی و حاکم کردن سپاه بر کل امنیت کشور، نیز راه حل درستی نیست.
حالا دیگر تنها طبقه متوسط و روشنفکران اصلاح طلب و جنبش سبز نیستند که تغییر وضعیت را می طلبند، بلکه دقیقا گروههایی که توهم داشتند کاپشن احمدی نژاد و شعارهای عوامفریبانه و لحن عامیانه او به معنای نجات طبقات فرودست از فقر و فلاکت و بی آیندگی باشد، دشمنان اصلی حکومت اند. زبان آنان با زبان فرهیختگان متفاوت است. آنها مشکل جدی گذران زندگی دارند، نه ثروتی دارند که از ایران بیرون بروند و نه ذخیره ای دارند تا با گذران زندگی زمان را تاب بیاورند. این جماعت با چنان شدتی رو به گستردگی است که هیچ کس نمی تواند با هیچ راهی آنها را متوقف کند.

7) حکومت راهی جز تغییر جدی و بنیادین کشور ندارد. برکناری احمدی نژاد و درخواست از منتقدان میانه رو و اصلاح طلب شاید بتواند با ایجاد امید تغییر، مردم را قانع کند که رنج های دشوار روزهای نزدیک را طاقت بیاورند. اما این نیز فقط یک احتمال خوشبینانه است. اگر ابعاد فروپاشی را در اروپای شرقی ببینیم، آنگاه درمی یابیم که اگر جامعه به سوی آن برود تا سالها هیچ راهی برای اصلاح نخواهد ماند. سوگمندانه دیکتاتوری همیشه در توهم راهی برای نجات است، در حالی که وقتی کشتی در آب فرومی رود، دیگر هیچ چیزی نمی تواند جلوی غرق شدن آن را بگیرد.

8) به گمان من، سبزها تمام امکانات نجات را به حکومت معرفی کردند و وقتی با مسالمت آمیز ترین شکل در خیابان حاضر شدند، راه عقب نشینی را هم به حکومت نشان دادند. آنها علیرغم اینکه احتمال می دادند که انتخابات با تقلب مواجه شود، اما بخاطر خطراتی که ایران را نشانه رفته بود، در آن شرکت کردند و زیباترین شکل مشارکت اجتماعی را به جلوه آوردند. سبزها دیگر برای امروز ایران کاری ندارند. توپ توی زمین خانه رهبری است و آن خانه بشدت آشفته است. ورود مجدد سبزها به خیابان تنها می تواند انگشت اشاره حکومت را به سوی آنان نشانه رود تا باز هم مثل همیشه مشکلات و ضعف های خود را به گردن آمریکا و انگلیس و اروپا و فتنه گران و بی بصیرت ها و همه و همه بیاندازند.



سبزها باید با هشیاری خبررسان اتفاقات آینده شوند و خود را برای روزهای بعد آماده کنند. آنها وظیفه دشواری بر عهده دارند. شانس بزرگ ما این است که وفاق ملی، آگاهی اجتماعی و جبهه ای از نیروهای اصلاح طلب و مدیران شایسته در این یک سال و نیم شناخته شده اند که می توانند در صورت خوش شانسی، جلوی نابودی کامل ایران را بگیرند. اگر راهی به سوی آزادی همه ایران باشد، که در آن همگان، اعم از سبز و غیر سبز ایران را بطوری شایسته مدیریت کنند، راه سبز امید است.

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

سلطان و شبان - سید ابراهیم نبوی

سالها قبل سیمای جمهوری اسلامی سریالی پخش کرد که از نظر اجتماعی و سیاسی جزو آثار تاثیرگذار بر افکار عمومی مردم ایران بود. داستان روستازاده ای که به اشتباه و به دلیل یک شوخی ساده، یا یک توهم بی دلیل سلطان کشور شد و در دوره سلطانی خود، بسیاری از قواعد بازی را به هم ریخت. نسلی که آن تصاویر را به خاطر دارد، می تواند بهتر بفهمد چه می گویم، اما سرنوشت حکومت ها در ایران، و بخصوص حکومت جمهوری اسلامی کمابیش به داستانهایی این چنین مانند است.


گفته اند که نادرشاه، نیمی از عمر خود را به اجرای عدالت و حمایت از ستمدیدگان گذراند و نیمی دیگر را به ظلم و جور. گفته اند که رضاشاه نیمی از حکومت خود را به ایجاد سازمان اداری، ترقی ایران، ایجاد عدلیه امروزی، ساخت دولت مدرن، فرستادن دانشجو به فرنگ و ایجاد امنیت در کشور گذراند، و نیمی از اواخر عمرش را به ظلم و ستم و استبداد و جمع آوردن مال و ترس از سقوط. انگار که این داستان تکرار همیشگی تاریخ سه هزار ساله ایران بوده است.

جمهوری اسلامی نیز کمابیش به شیوه ای دیگر، استبداد سلطانی را ترجمه جمهوریتی کرده است. یعنی سلطان در محدوده تحمل خود به مردم آزادی می دهد و بعد از اینکه آزادی یا عدالت یا توسعه، به آنجا رسید که حکومت را تهدید کرد، سعی می کند تا به هر نحو جلوی آن را بگیرد و تلاش می کند تا این بار تعادل جدیدی را امتحان کند. این چرخه را حداقل در دو دوره ریاست جمهوری تجربه کردیم. هاشمی رفسنجانی با پروژه تمدن اسلامی و توسعه اجتماعی و لیبرالیزه کردن اقتصاد آمد و بعد از چهار سال بسیار مهم سرنوشت ایران را تغییر داد. خاتمی نیز نتیجه همان دوره هاشمی بود، توسعه اقتصادی هاشمی شرایطی را ایجاد کرد که توسعه اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و بخصوص رسانه ای اجتناب ناپذیر بود. نمی دانم خاتمی محصول نیاز اجتماعی بود، یا سازنده یک عصر یا این دو در پراکسیس اجتماعی با هم بودند، اما آنچه می دانم سرنوشت مشابه آن دو عصر بود.

شاید از این گفته کمی همه ما را عصبانی کند که در حقیقت احمدی نژاد نیز نتیجه طبیعی دوره اصلاحات بود، چرا که توسعه اقتصادی هاشمی، اگرچه ناقص، و توسعه سیاسی و اجتماعی خاتمی، کامل تر، در حقیقت نهادهای از میان رفته در جریان انقلاب را بازسازی کردند، نهادهایی مانند دین، آموزش، خانواده، اقتصاد و بوروکراسی. در حقیقت، بی آنکه تعمدی در کار باشد، یا توطئه ای شده باشد، دولت هاشمی و دولت خاتمی، عملا جمهوری اسلامی را از یک جامعه انقلابی به یک جامعه مدنی نزدیک کردند و این به معنای فروپاشی حکومت انقلابی بود. در اینجا بود که بنیادگرایان و اصولگرایان( شاید خیلی هم فرق نکنند) تصمیم گرفتند انقلاب را حفظ کنند، یعنی که حکومت را حفظ کنند، یعنی که جلوی فروپاشی را بگیرند. احمدی نژاد در حقیقت تنها راه نجات رهبری برای حفظ حکومت بود. اگر هاشمی با توسعه اقتصادی آمده بود، و خاتمی با اصلاحات و توسعه سیاسی و اجتماعی آمده بود، احمدی نژاد با نظریه عدالت آمد. حرفی که سالها بود آیت الله خامنه ای تکرار می کرد و اگر دولتهای قبلی به آن عمل نکرده بودند، نه بخاطر دشمنی با خامنه ای، بلکه بخاطر این بود که می دانستند این شیوه کشور را ویران می کند. همان کاری که احمدی نژاد کرد و حاصلش همین است که هست.

اما، بگذارید بازی پر هیجان " ترجمه جمهوریخواهانه از استبداد سلطانی" را در سرنوشت رهبری پی بگیریم. آقا، همیشه چنین بازی می کرد که هر رئیس جمهوری را کمابیش مورد حمایت قرار می داد، شاید این کار را برای خاتمی کمتر کرد، جز همان یکی دو سال اول، و شاید سال پنجم و ششم، از او حمایت نکرد و حتی با او درگیر شد، ولی در بخش اعظم دوران هاشمی، جز دو سه سال آخر و تمام دوران احمدی نژاد، تا یک ماه قبل، از هاشمی و احمدی نژاد نیز حمایت کرد. بازی خامنه ای همیشه این بود که یک دوره را تحمل می کرد، دوره دوم را آغاز می کرد و از سال پنجم و ششم، بتدریج سعی می کرد قدرت را در دست بگیرد، مخالفت ها را سازمان بدهد، حامیان خود را نظم ببخشد و رئیس جمهور را بتدریج فلج کند. عنکبوتی مگس شکار می کند، آرام آرام جانش را می گیرد و بعد سعی می کند، به قربانی بعدی فکر کند.

وقتی هاشمی آمد، همه قدرت در اختیار او بود. بتدریج جبهه ای فرهنگی در دولت هاشمی باز شد، از طرفی او تبدیل به یک چهره لیبرال شد و طبقه متوسط قدرت گرفتند. در نتیجه در دوره دوم، وزارت خارجه، وزارت کشور، نیروهای نظامی و انتظامی، صدا و سیما و ارشاد و سازمان تبلیغات اسلامی را از دست هاشمی گرفت و فقط اقتصاد را در دستش باقی گذاشت. گذاشت تا روزهای آخر افتتاح کند، حزب الله را علیه هاشمی سازمان داد. از همان ابتدا وزارت اطلاعات را به بیت رهبری منتقل کرده بود و طرح سرکوب نیروهای برجسته را اجرا کرد، افراد شرور و قدرتمند محلی در خیابان توسط افراد شرور دیگر بطور سازمان یافته کشته شدند. روشنفکران بطور منظم سرکوب شدند، خاتمی از ارشاد رفت، بیش از هفتاد نفر در داخل و هشتاد نفر بیرون ایران در جریان قتلهای روشنفکران کشته شدند.

بخش مهمی از روشنفکران از کشور فراری داده شدند و روشنفکران به سوی هنر هل داده شدند. بخش های مهمی از کله گنده های اقتصادی مثل برادران افراشته، محمد سعیدی، احمد رمضانی و بسیاری دیگر، یا دادگاهی شدند، یا به شراکت با بخش اقتصادی سپاه دعوت شدند، یا در جریان یک سرقت عادی در خانه کشته شدند. در دو سال آخر هاشمی، دست راست او، یعنی کرباسچی زیر ساطور قوه قضائیه ای که توسط موتلفه اداره می شد، ماند و شهرداران در زیرزمین های نمور نقدی بازجویی شدند و اگر دوم خرداد سر نرسیده بود، شاید آنها هم سر سالم به خانه نمی بردند. هاشمی در آخر دولتش بزرگترین بازی را کرد، حکومت را تحویل مردم داد و رفت. خاتمی رئیس جمهور شد.

وقتی خاتمی آمد، همه قدرت در اختیار او بود. تا یک سالی مردم هنوز باورشان نمی شد که خاتمی واقعا موجودی متفاوت است. خاتمی بتدریج و با کمک بدنه اجتماعی که در دوران هاشمی تربیت شده بودند، قدرت اجتماعی پیدا کرد. به جای یک حزب هزار نفری کارگزاران و ده هزار حامی اش، دو میلیون خواننده جامعه و توس بطور جدی حامی خاتمی شدند. شاید اگر بازی مجلس ششم آغاز نشده بود و هاشمی از اصلاح طلبان یک طلاق پنج ساله را تجربه نکرده بود، سرنوشت اصلاحات به گونه ای دیگر می شد، اما جامعه خصلت الاستیکی دارد، وقتی عملی می کنی، الزاما واکنش آن عمل در همان جایی که عمل کرده ای رخ نمی دهد.

روسها اصلاحات اقتصادی را آغاز کردند ولی دچار فروپاشی سیاسی شدند. بعد از سه سال، خامنه ای شروع به بستن دست و پای خاتمی کرد. بخش سیاسی، نیروی انتظامی، صدا و سیما را بانحصار خود درآورد و در قراردادی نانوشته پذیرفت که خاتمی در سیاست خارجی فعال نشود، حرف نزند، توسعه سیاسی را به حوزه های بوروکراتیک نکشاند و در عوض بتواند دولت را اداره کند، اقتصاد را کنترل کند و اتفاقا همه آن چیزهایی که مردم از خاتمی نمی خواستند، به او داد. خاتمی در حقیقت دوره دوم خود را با گریه آغاز کرد و با خنده به پایان برد. خامنه ای در دومین دوره دولت خاتمی، یک حکومت موازی برای خود ایجاد کرد، اطلاعات موازی، وزارت کشور موازی، سازمان رای و جنگ روانی با اصلاح طلبان نومید و بی تجربه. آنها در یک پروژه سه ساله، موفق شدند با هیچ، و فقط بخاطر تندروی های تحریم کنندگان انتخابات قدرت را در اختیار بگیرند. خاتمی در سه سال آخر فقط یک رئیس جمهور بود، نه چنانکه بسیاری از دوستانش می خواستند، رهبر اپوزیسیون.

بازی ادامه دارد. به نظر من همان بازی با احمدی نژاد نیز انجام می شود. شده است، آغاز شده است. جلسه توافق سران سه قوه آغازی بر تغییراتی است که یک جنگ دو سویه را نشان خواهد داد. از یک سو، حامیان میانه روی رهبری، اکثریت مجلس، بخش مهمی از شورای تشخیص مصلحت نظام، بخش های مهمی از بدنه تکنوکراسی در وزارت خارجه، اطلاعات و سپاه، و منتقدین جدی احمدی نژاد بتدریج به خامنه ای نزدیک خواهند شد.

به گمان من، خامنه ای در دو سه ماه آینده دست به تغییر جدی خواهد زد تا سعی کند فاصله اش را با احمدی نژاد بیشتر کند. ارتش و نیروی انتظامی، وزارت کشور، وزارت خارجه، حتی صدا و سیما، به دست نیروهای میانه رو سپرده خواهد شد و احمدی نژاد بیشتر در حوزه مسائل خارجی، اقتصاد و مسائل فرهنگی فعال خواهد ماند. او مجبور خواهد شد تا تکخال های حفظ قدرت خود یعنی کسانی مانند مشائی، کلهر و بازیگران جلوی صحنه اش را حذف کند. شاید بتدریج لاریجانی قدرت بیشتری بگیرد، بعید می دانم قالیباف در بیت رهبری جایی داشته باشد، اما به هر حال فرزندان آقای آملی مردان باهوشی هستند و می توانند تعادل را حفظ کنند.

من فکر می کنم احمدی نژاد آخرین سفر نیویورک را رفته باشد، بعید می دانم سال آینده او اصلا به هیچ چیزی بیرون از تهران بتواند فکر کند. این بازی یک خبر خوب برای ما دارد و یک خبر بد، خبر خوب این است که نبودن احمدی نژاد بطور کامل حذف او از صحنه سیاسی اجتماعی ایران است. احمدی نژاد موجودی نیست که بتواند در گوشه ای محترمانه زندگی کند، او یا باید همه قدرت را داشته باشد، یا هیچ قدرتی نداشته باشد. این بیش از اینکه به خواست ما برگردد، از خصلت او ناشی می شود. اما خبر بد این است که جراحی احمدی نژاد از بدنه حکومت، واقعه دردناکی است، چه بسا بسیاری از آنان که هیچ ربطی به دو طرف دعوا ندارند، قربانی شوند. احمدی نژاد رفتنی است، اما فراموش نکنیم که این پروژه سبزها نیست، سبزها باید خودشان را برای بعد از احمدی نژاد آماده کنند. رسانه، تشکیلات و سازماندهی، چیزی است که یک سال دیگر بشدت به آن نیاز داریم. معمولا همه کارهای ما در دقیقه نود انجام می شود، به نظرم این یکی را به آن زمان وانگذاریم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

موسوی با طعم فرانسوی

آغوش گشائی افتخاری! - علیرضا رضائی‏

"علیرضا افتخاری مهیاری" در روز دهم فروردین (بعضیها هم می‌گویند شب بود) سال 1337 در اصفهان بدنیا آمد . گفته می‌شود در زمان تولدش کلاغ ها به تقلید از بلبلان آواز می‌خواندند و از همانجا پدرش آرزو کرد که علیرضا در آینده فضانورد بشود . وی در کودکی به آموزش ویولن پرداخت و فوراً به آن علاقمند شد، جوری که حداقل بیست جور صدا فقط با آرشه ویولن درمی‌آورد . در شرح حال او گفته‌اند تمام کسانیکه بعداً به "آقای رئیس جمهور" علاقمند شدند همه‌شان از بچگی خیلی به ویولن زدن علاقه داشته‌اند و این علاقه از اینور تا بیت رهبری از آنور تا شورای نگهبان و خیلی جاهای دیگر هم قابل رویت است . حتی گفته می‌شود در مجمع تشخیص مصلحت نظام نیز گاهی تفننی ویولن می‌زنند .همچنین آورده‌اند که علاقمندان به احمدی‌نژاد کلاً به هر چیزی که بشود با آن بقیه را کتک زد هم خیلی علاقه دارند . از آرشه ویولن بگیر تا باتوم . می بیند که افتخاری بعداً همینجوری یک شبه بیخود و بی‌جهت به "آقای رئیس جمهور" علاقمند نشده است .‏‏


وی در 14 سالگی به فراگیری ردیف‌های موسیقی سنتی پرداخت که بعداً حسب اینکه کی چقدر پول بدهد در موسیقی‌های پاپی که از روی موسیقی سنتی دیگران اجرا کرد خیلی به کارش آمد ولی آنموقعها چون هنوز سنش کم بود و موسیقی جازنتی اختراع نشده بود استعداد او شکوفا نشد .

در سال 1357 در آزمون باربد نفر اول شد . اینکه این اتفاق حالا چرا درست سال 57 افتاده را کسی نمی‌داند ولی به احتمال حتی بیشتر از خیلی زیاد همینجوری اتفاقی بوده و هیچ ربطی به علاقمندی ایشان به "آقای رئیس جمهور" ندارد . افتخاری از همان سال اقدام به تولید سابقه کار برای خودش کرد و در حالی که در سایت او نوشته شده "از سال 1360 نزد استاد دادبه به ادامه آموزش موسیقی پرداخت" سه سانت اینطرفتر سابقه فعالیت "از سال 57 تا اکنون" ذکر شده است . این نکته هیچ جای خنده خوشحالی ندارد بلکه ما بقیه‌ی علاقمندان به "آقای رئیس جمهور" را هم دیده‌ایم ، همه همینطوری بوده اند و "سابقه" کارشان برمی گردد به بیست سال قبل از اینکه وزیر شده باشند ؛ و همگی هم در همان زمان که دانشجوی ترم اول قالپاق سازی واحد علی آباد کوتوله بودند در مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه تهران نیز تدریس می کرده‌اند . با این اوصاف احتمال می‌رود ایشان دکترای موسیقی را هم از آکسفوردی جائی گرفته باشد ولی برای اینکه ریا نشود صدایش را درنمی‌آورد .

افتخاری ظرف مدت کوتاهی توانست به تنهائی تمام آهنگهائی که قبلاً خوانندگان مطرح و به نام سنتی ایران خوانده بودند را بخواند و یک سبک جدید در موسیقی سنتی پایه بگذارد بنام غرغره . در مورد بازخوانی‌های او نظرات شنوندگان البته متفاوت است لیکن برخی گفته‌اند "حیف وقت" برخی گفته‌اند "حیف گوش" برخی هم گفتند "حیف نون" !‏

علیرضا افتخاری حدود یک ماه پیش در مراسم روز خبرنگار -آنهائی‌شان که هنوز زندان نرفته‌اند- و این مراسم خیلی به او ربط داشت حضور یافت و همانجا احمدی‌نژاد را چنان در آغوش گرفت که انگار جد و آبادش را بعد از سی سال در بخش کچومثقال اصفهان دیده باشد . وی در همان لحظه روح انگیز عرفانی درحالیکه اشک شوق بهش جمع شده بود به "آقای رئیس جمهور" گفت آی لاو یو و همزمان آهنگ تایتانیک فضای معنوی خاصی به سالن بخشید . با دیدن این صحنه حاضرین در سالن بخاطر این پیوند میمون اشکها ریختند و غایبین در سالن هم که توسط همان "آقای رئیس جمهور" بجای سالن در زندان بودند، بعد از شنیدن خبر این آغوش‌گشائی اشک در چشمانشان حلقه زد . افتخاری سه دقیقه بعد از این آغوش‌فشانی برای ابد از چشم تمام ملت ایران افتاد و خودش هم یک هفته صبر کرد ولی از آنجا که دید یارو را مفتی بغل کرده، هر کاری هم می کند ،هیچی گیرش نمی‌آید گفت "آقای رئیس جمهور" حالا که اینجوری شد دیگه دوستت ندارم . وی بعداً نمی دانم کی را تهدید کرد که می‌رود فرانسه و همزمان شور و اشتیاق عجیبی بین ایرانیان مقیم فرانسه براه افتاد که آخ جووووون ! گفته می‌شود ایرانیان مقیم فرانسه ویژه برنامه‌های خاصی برای او در پاریس در نظر گرفته بودند اندازه هشت‌تا کنسرت موسیقی سنتی. لیکن افتخاری بعداً در مصاحبه با یک خبرگزاری وابسته به سپاه که عین کیهان هرچی می‌گوید همه از دم راست است، حرفش را قورت داد و گفت:" آخه فرانسه هم شد جا ؟" وی برای برگرداندن آبروی رفته یک هفته بعد در دفاع از استاد شجریان حرفهائی زد که همه تا شنیدند گفتند برو بابا تو چی میگی این وسط خواننده‌ی ساندیسی ؟ وی هنوز زنده است !‏‏‏

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

بومرنگ استرالیایی و مخاطبان ریشو - سید ابراهیم نبوی

فردایی که می آید بی تردید شبیه امروز نیست، این را از آنجا دانسته ام که امروزمان هیچ شباهتی به دیروز ندارد. ایمانی چنین به تغییری چنان، دلایلی چندان نمی خواهد، همین که بدانی و بدانند که زمان از حرکت نمی ایستد، نیمی از راه طی شده است.


گاهی که نگاهی به چشمهای خسته سبزهای وطن و تن های رنجورکوشندگان روزهای سخت و اندام های لاغر شده آزاد شدگان از زندان می کنم، می بینم که گویی یادشان رفته که چه کرده اند. یادمان رفته که یک سال فلک را سقف شکافتیم و طرحی نو در انداختیم و هر چه خواستیم گفتیم و تصویری دیگر از ایران در جهان ساختیم و شهر را چون موم در دستان بزرگ قدرتمندمان گرفتیم و همه اینها را با انگیزه آگاهی کردیم. آگاهی به اینکه اینجا که ایستاده ام جای من نیست، من بزرگتر از این ام.

یادمان رفته و یادتان رفته که قرار گذاشتیم که تا می توانیم شهر را به هم بریزیم و وقتی مردمان فهمیدند چه بلایی برسرشان نازل شده توپ را انداختیم توی زمین یک مشت متقلب زورگو که حق مان را خورده بودند، حالا آب افتاده است در خوابگه مورچگان و مجلس می زند به دولت و رهبر دعوا می کند با مجلس و دولت و مجلس و قاضی می افتند به جان دولت زورگو و خرتوخرعظمایی است که بیا و ببین. اگر اصولگرایان بی اصل و نسب زدند فرزند خودشان را که از قبیله حرامیان جداشده بود کشتند حالا تازه دارند عزایش را می گیرند. اگر قاضی بلخ چشم این و دست آن را بریده و زبان این یکی را از حلقوم بیرون کشیده بود، تازه دارند به حساب خودشان می رسند. ما که می دانیم روزگارشان آخرت یزید است و حالا حالاها باید حساب پس بدهند.

تا چند ماهی قبل شکاف در حاکمیت چنانی بود که بخیه زدن های لاریجانی و مطهری و نادران و خوش چهره و حتی گاهی هاشمی و حسن خمینی دردی دوا می کرد و پرده داری که همه را با شمشیر زده بود و قبل از همه شمشیرش پرده خود را دریده بود، با پیغام و پسغام می توانست مردان سیاست و میانه روهای اهل گفتگو را راضی کند که میانداری کنند و نگذارند حرمت ها بیشتر بریزد و پرده ها بیشتر دریده شود و حالا دیگر کار از اینها گذشته و رسیده به آنجا که شاعران اهل بیت و محتاج بیت را انگشت نمای شهر می کنند و تازه در همان محفل هم اگر کسی پیدا شود که خود را زیادی به عمله و روسای ظلمه بچسباند، فی الفور شعر برایش صادر می کنند همان شاعران که بالاخره شاعر جماعت می داند که سلطان محمود اگر هزار فیل و ده هزار اسب هم داشته باشد هم خودش می میرد و هم اسب ها و فیل هایش ولی شعر ناصر فیض می ماند و اخوانیات اش برای قزوه و همین می شود که هنوز مرکب امضای آقا به ننرهای خود شیرین کن خشک نشده، یک دیوان شعر با ردیف قزوه در می آید که قطعا با هیچ مرکبی پاک نمی شود و بیست سال شاعران نامعلوم الحال باید بدوند تا برای نوه و نتیجه شان توضیح بدهند که این شعری که من تقدیم کردم به قاتل آن دختری که پوسترش همه جا نصب است، داده نشده بود. و باید پشت در را نگاه کنند که چشم شان توی چشم پسری نیافتد که مادر و پدر و عمویش یک سالی را بخاطر سبز بودن در زندان گذراند.

و خواهند گفت اهل دین که روایت مگر چنین نبود که " فاما من کان من الفقهاء، حافظا لدینه، صائنا لنفسه، مخالفا لهواه و مطیعا لامر مولاه، فللعوام أن یقلدوه" و آن جوان اهل دین خواهد پرسید که اینها که دین ملت را به باد دادند و رهبرشان هر جمله اش با " من" آغاز می شد و با " دشمن" تمام می شد و هوای هیچ چیز را نداشتند، هوای نفس آقا را داشتند که نکند یک روز کسی تعریف از فرزانگی و شعرشناسی و رمان خوانی و ادب دانی و اسطرلاب بینی و کف شناسی و زیج مداری و سلسله رجال ردیف کنی و حدیث صادر نمایی که هیچ، از مراتب فقر و معرفت و مرامش چنان تعریف کنند که همه ملت یادشان بیافتد که انگار 1300 سال بود اگر کسی اهل معرفت بود، تا صد سال پس از مرگش تلاش می کرد هیچ کس به بزرگی او پی نبرد. حالا که دارند با توپ و تانک و مسلسل، احمد زیدآبادی صاحبدل کم گوی هیچ نخواه مردم دوست را تمشیت می کنند که چرا آقا را به القاب منقرض شده قجری خطاب نکردی و باید بروی تبعید و زندانت گورستانی باشد.

و خواهند گفت اهل دنیا که این ها که بودند که هر چه از زیبایی بود، بر سر در کاروانسرا و بر سکوی مجسمه های شهر، دزدیدند و نابود کردند و موی زیبا، روی زیبا، حرف زیبا، صدای زیبا، لحن زیبا، متن زیبا، هر آنچه رنگ و بو و لحن و شکل زیبا داشت نهی کردند و زیبایی را منکر دانستند و با صدای انکرالاصوات آن مداح معروف بیت و چهره کریه کابینه نهم و دهم که دادن رای اعتماد به آنان انکار صریح پیامبری حضرت یوسف و نفی مشخص جمیل و جمال قرآنی است و آن قرآن بزند به کمرتان که چنان گندی به دنیا زدید که در آمریکایی که مورمون های متعصب و آمیش های مخالف تمدن و حتی آب و برق و دولت وجود دارند و اسلام همواره در آن کشور مورد احترام بوده است، یک دفعه کاری کنید که یک گروه واقعا تصمیم بگیرند قرآن آتش بزنند. نگوئید که اینها نشانه بدویت است، درست است، نشانه بدویت است، اما در آمریکایی که اسم رئیس جمهورش باراک حسین اوباماست و با رای اکثریت قاطع مردم و به نشانه مخالفت با اسلام ستیزی انتخاب شده، وقوع چنین نشانه ای دقیقا به معنای لجنی است که در جمهوری اسلامی به هم می خورد.

سی سال است پرچم همه کشورها را آتش زدیم تا آنها دوباره آتش را برای چنین مصارفی کشف کرده اند، وگرنه آنها که دویست سال بود از این غلط ها نمی کردند. گفته است شاعر که " ای کشته که را کشتی تا کشته شدی زار."

اما و هزار اما که حرف من این نبود و این نیست. اینها بهانه ای و مقدمه ای بود بر کلامی عظیم که می خواهم برایتان بگویم که اگر ندانید و به آن حرمت نگذارید ریشو مردمانی خواهید بود پف کننده آتش که چراغی را که ایزد برفروخته، با فرض شاعرانه مذکور، هر آنکس پف کرد، ریشش لاجرم خواهد سوخت. حالا می خواهد در تورنتو ریشش را دو تیغه کرده باشد یا در لندن به این عمل اقدام کند. برای اهل رسانه، اعم از نویسنده و شاعر و طراح و کارتونیست و کاریکاتوریست پیغامی دارم که امروز که روح حضرت استاد اسدی نیک، شوهر خانم شهیندخت خوارزمی و استاد بزرگ درس جامعه شناسی ارتباطات جمعی ما بر من نازل که نشده بود، ولی به او فکر می کردم، یادم افتاد که این چند نکته را بنویسم.

اول، چنانکه خبر داریم و هنوز کسی برخلاف آن آماری یا نظری یا دلیلی یا اثری بروز نداده، بخش اعظم افکار عمومی مردم ایران، با سبزهاست، حالا می خواهید اسمش را جنبش سبز بگذارید یا جنبش آزادی و دموکراسی، من که می دانم تمام مخالفت شما با این کلمه فقط به این دلیل است که یا می خواهید متفاوت باشید، یا می خواهید از راه دور چراغ قرمز بزنید برای دوستان استبداد، یا فرمول ارتباط جمعی را نمی دانید. ارتباطات جمعی می گوید هرگز نباید علیه باوری که مردم دارند، و یقین دارند درست است، بطور مشخص پیامی صادر کرد. مثلا اگر مردم مطمئن هستند که کروبی و موسوی شجاع اند و پاک اند و صادق اند، اگر شما آنها را ترسو و ناپاک و ناصادق بدانید و این را در آثارتان عرضه کنید، ممکن است در کوتاه مدت مردم فقط به اعضای نزدیک تان حرف های بد بزنند ( اعضای نزدیک مثل دست، پا، سر، چشم) ولی در آینده فرهنگی قطعا دهان تان آسفالت خواهد شد. آقای سخاورز در دوران انقلاب دو سه کاریکاتور علیه مرحوم بختیار کشید که تازه آن هم علیه افکار عمومی نبود، الآن سی سال است هی می خواهد پاکش کند و نمی شود. این که علیه افکار عمومی و عرف نباید بصراحت حرف زد، این یک سیاست درست و شرافتمندانه و صحیح است و اکثر کسانی که برخلاف این رفتار می کنند، معمولا نه تنها کمکی به آگاهی مردم نمی کنند، بلکه به تثبیت استبداد می پردازند.

دوم، برای تغییر افکار عمومی اول به عرف احترام بگذارید و بعد سعی کنید بعد از این کار تغییراتی که فکر می کنید انجام دهید. مثلا اگر فکر می کنید مردم در ایران از نظر عرفی دین برایشان اهمیتی ویژه دارد، سعی کنید از عناصر درست همان دین که به فکر شما نزدیک است استفاده کنید و آن را بتدریج به مقصدتان نزدیک کنید. مثلا اگر با سبزها دشمن هستید، و می دانید صدها نفر از سبزها در زندان هستند، و می خواهید علیه سبزها چیزی بگوئید، صبر کنید بعد از اینکه گاف دادند یا از زندان بیرون آمدند حرف بزنید. حالا فرض می کنیم که آنها گاف ندهند و شما دوست داشته باشید حرف تان را بخواهید بزنید. یعنی مثلا سبزها دزدی نکردند، ولی شما می خواهید به آنها تهمت دزدی بزنید. در این جا شما بهتر است کارتان را بکنید، و بعد منتظر عواقب آن باشید، چون به نظر می رسد شما حرف حساب توی کله تان فرو نمی رود.

سوم، وقتی می خواهید روی افکار عمومی اثر بگذارید، روشن و مشخص کنید که قصد دارید روی افکار عمومی چه مردمی در کدام کشور و با چه نوع زبان و شکل ارتباطی حرف می زنید. مثلا نشریه شوشو نیوز در مورد زنان ایران حرف می زند، اما در مورد زنان ایرانی که بیش از چهل سال است در فنلاند زندگی می کنند، حرف می زند. یا مثلا نشریه اکبر مشتی معلوم است که برای ایرانیان شعر و نثر و کاریکاتور طنز منتشر می کند، اما اکثر ایرانیانی که با زبان نشریه مذکور حرف می زنند، مدتهاست یا مرده اند یا قدرت بینایی ندارند یا زبان شان عوض شده یا فارسی از یادشان رفته. به همین دلیل کسانی که برای ایرانیان ساکن ایران زندگی می کنند، باید با زبان( زبان فقط تعدادی کلمه نیست، یک شیوه ارتباطی است) و شکل ارتباطی خاصی حرف بزنند که مردم ایران در سال 1389 حرف می زنند.

چهارم، بومرنگ استرالیایی یک وسیله شکار است، این وسیله یک چوب کج است که بسوی شکار می رود، اگر نشانه گیری بلد باشید، به هدف می خورد و برمی گردد توی دست تان. فرق بومرنگ و تیر کمان این است که تیرکمان بعد از اصابت به هدف به طرف شما برنمی گردد، ولی بومرنگ برمی گردد. فرق بومرنگ با پالت هم این است که پالت وسیله نقاشی است نه شکار. وقتی در یک رسانه فارسی کار می کنید از شیوه اثرگذاری مناسب استفاده کنید. مثلا " تحریک کردن" یا ایجاد شانتاژ در انتشار خبر مخصوص جامعه ای مثل فرانسه یا آلمان است که چون هزار نشریه وجود دارد، شما به عنوان چپی که هیچ کس حرف تان را گوش نمی کند، چاره ای جز تحریک کردن برای انتشار خبر ندارید.

در حالی که در یک جامعه استبدادی اصلا لازم نیست تحریک یا پرووکاسیون کنید، چون همان خبر عادی را هم بدهید مردم قورتش می دهند. چون خبر درست به آنها نمی رسد. در جامعه توتالیتر خبر مورد توجه مردم خبری است که در آن از صفات بیهوده و قضاوت تهی باشد و خبر صاف و ساده به مردم داده شود. مثلا ایرانیانی که بیرون ایران زندگی می کنند دوست دارند یک موضوع را در سه دقیقه بشنوند، در حالی که ایرانیانی که داخل ایران زندگی می کنند همان موضوع را در ده دقیقه دوست دارند بشنوند. بومرنگ استرالیایی این است که شما یک تلویزیون خیلی مشتی درست می کنید که خبرها را خیلی خلاصه و تمیز به مردم می دهید در سه دقیقه، بعد مردمی که در ایران برنامه شما را می بینند می گویند که " این چی گفت؟" و در اینجاست که بومرنگ می خورد توی سر خودتان.

یکی از دوستان من برایم تعریف می کرد و می گفت در سایت اش که خیلی هم سعی می کند دموکرات باشد و همه افکار را پوشش بدهد و اتفاقا برای ایران هم کار می کند، دائما دارد فحش می خورد. نگاهی به گوشه سرش کردم و اثر بومرنگ را روی آن دیدم، گفتم می دانی بومرنگ چیست؟ گفت: نه، نمی دانم چیست. اتفاقا مشکل همین جاست، شما که بلد نیستید از بومرنگ استفاده کنید، برای چی آن را می خرید؟


سینه ای گشاده چون دریا - مسعود بهنود

آن چه در سال های اخیر در کشور تجربه می شود نمونه نادری و نه چندان پیچیده ای از پوپولیسم است که گرچه تیپیک نیست و مشخصات چند تیپ را یکجا دارد اما چندان نیست که نتوانش شناخت. گرچه مجموعه ای است که پیش از این همزیستی شان غیرممکن می نمود.


یک نمونه همین تدارک جشن ها و مناسبت ها و همایش هاست، که همه با گشاده دستی برپا می شود – آخرینش کاریکاتور جشن های شاهنشاهی بود که به جای 36 رهبر معتبر جهان که آن سال در تخت جمشید رژه سربازان بزگ شده دوران را تماشا کردند، این بار خارجی حیرت زده فقط رییس موزه بریتانیا بود که حق داشت به خود ببالد که با تصمیمش برای فرستادن لوح کوروش به تهران چه بازی را موجب شده و چه کارناوالی را باعث آمده است.

اگر بخواهد رگ بیگانه ستیزی کسانی بیرون زد وقتش روبرو شدن با این نگاه هاست، نه این که از رییس سازمان میراث فرهنگی که خود می داند به چه بهائی این لوح از قاب به در آمد، بپرسند که "اگر منشور را پس ندهیم چه می شود". منتها در زمانی که حرف سلطنت می کند و هیچ قدرت و استحکامی هم لازم نیست، البته که همان سئوال هم نشانه ای است از خواستی و حسرتی که این یکی را نمی بیند.

چند نشان از پوپولیسم گفتم. در همین هفته گذشته در حالی که نشانه های متعدد هست که دولتمردان سعی دارند از عواطف میهن دوستانه طبقه متوسط بهره گیرند و خود را نمایندگان غرور باستانی جا بزنند، و گاه به ناشیانه ترین ترتیب ها چنین روندی را پیش می برند، اما لابه لای اخبار پرست از گسترش خرافات و میدان دادن به سخت ترین لایه های اسلامگرائی از سخت ترین نوعش. کدام دولت بود که سه ماه پیش اعلام داشت تاریخ را باید از پادشاهان پاک کرد، کدام رییس دولت بود که فروردین سال 86 وقتی با اکراه به دیدار تخت جمشید رفت در دروازه اصلی کاخ ایستاد و دست ها بلند کرد و رو به دوربین فریاد زد اسلام پیروز است.

متن کتاب معجزه هزار سوم خانم فاطمه رجبی که به پول بیت المال میلیون ها تومان خرج آن شده [هم برای ساختش و هم برای خریدش توسط موسسات دولتی] هیچ خوانده اید که چه تصویر ملت شکن و اسلام سازی از معجزه ترسیم می کند. هنوز یک ماه نگذاشته است از امتیاز بزرگ تربیتی و پرورشی وزارت آموزش و پرورش به طلاب با تصمیم به استخدام ده ها هزار طلبه به عنوان معلمان روحانی، و در همان حالی که دولت برای استخدام معلمان حق التدرسی که بارها قولش را داده پول ندارد و نه برای استخدام پرستاران که ده باری رییس جمهوری همه آبروی خود گروه گذاشته است.



نمایشی که کاریکاتور جشن های دوهزار و پانصدمین سال پادشاهی بود، با همان ریش ها و لباس های قرضی، نمایش های کمیک - تاریخی صادقپور را در نمایش خانه های لاله زار تداعی می کرد، برای رضایت طبقه متوسطی بود که دیگر دیری است از نازیدن به "حق مسلم ماست" خسته شده. اما به قول خیاط ها باید دستکش در می شد و انجمن نوحه خوانان ولایی و هشت نهاد قلابی دانشجوئی که تازگی ها یک جا اعلامیه می دهند، ناراحت نشوند. پس تدبیر چفیه را به کار آورد. بر اساس تمرین شب قبل، هنگام نمایش، ناگهان کوروش باسمه ای در برابر رییس دولتی که حرکاتش بارها ایرانیان را شرمگین کرده است زانو زد تا آقای احمدی نژاد به گردنش چفیه بیندازد. و این درست حکایت آن قصه نویس گم کرده عقل است که پدر را کشت و زندانی زندان قصر شد. خود گفته است مدام در حیاط می نشستم و دعا می خواندم و خود را تکان می دادم. همه به این گمان که کتاب خدا می خوانم اما دفترچه حساب و کتاب بند بود. به یک زندانی که خیره اش می نگریست گفته بود نترس شاهنامه است. مخاطب که یک زندانی عادی بود پاسخ داده بود ترسم نه از کتاب خداست نه از شاهنامه، از تو می ترسم.

آن چه پوپولیست ایرانی را به کاریکاتور خود تبدیل می کند، به جز دلایل منطقی و علمی، یکی هم این است که دستگاه تبلیغاتی اش در حقیقت سمساری نموری است از انواع روش ها و حکایت ها که در یک نکته مشترکند و آن التماس محبوبیت و مشروعیت است. آن هم به زمانی که در عرض چهار سال که مقرر بود 88 میلیارد هزینه کند و کشور به میزان معینی رشد اقتصادی و ارتقا سطح زندگی و رفاه برسد، 284 میلیارد دلار خرج کرده و هیچ یک از اهداف مشخص شده برنامه چهارم هم به نتیجه نرسیده و حاصل مرسدس خریدن های فراوان برای دستگاه های انتظامی و مراقب این است که زندان ها هشتاد هزار جا دارند و 135 هزار زندانی، و در فاصله همین مدت در تصادفات جاده ایش بالای صد هزار نفر [پنجاه برابر کشته های آمریکا در حنگ عراق] کشته شده اند و نزدیک یک میلیون نفر مجروح.

به وضوح و به کمک آمار می توان گفت هیچ دولتی از اوائل دهه چهل شمسی تا به حال – یعنی نزدیک پنجاه سال – چنین آشفته بازاری از سیاهکاری و ندانم کاری و تخریب در ایران به وجود نیاورده است. بخشی از این تخریب همان تقسیم اسکناس با گونی بین مردم ساده برای خرید محبوبیت است، تا جائی که به عکس ها دقیق شویم قهرمان سفرهای استانی دیگر بدون کم تر از بیست محافظ به جائی نمی رود و در عکس های دست چین شده خبرگزاری ها تامل کنیم بیشتر اوقات تعداد محافظان بیشتر از مردمی هستند که در عکس دیده می شوند و هنوز امید کرمی دارند و به استقبال آمده اند.

افتخار دولتی با این کارنامه انبار شدن 25 میلیون عریضه و استغاثه است در ریاست جمهوری. چنین ادباری کس ندید، به زاری رساندن مردم از ناکارآمدی و آن گاه افتخار کردن به این زاری و استغاثه، نوبری است از مدیریت.

پوپولیست های مشهور تاریخ، هر چه نداشتند، اگر هم مردم را به کوره ها کشاندند و به اردوگاه ها بردند، نظمی آهنین داشتند و نظم از خود باقی نهادند و به قیمت قربان کردن انسانیت و آزادی، نسلی از نظر جسمی سالم و منظم ساختند و جامعه ای کارآمد باقی گذاشتند. ما را بگو که پوپولیستمان اول کار که کرد انهدام سازمان برنامه بود. بعد از آن در هر گام به تخریب نهادهای مردمی پرداخت که با چه خون دل در هشت سال اصلاحات از میان سنگ و لای بیرون کشیده آماده و ساخته شده بود.

اما انصاف باید داد که پوپولیست معاصر ایرانی در یک نمونه با مشابهات جهانی همانند است. آن جا که مدام مجیز مردم می گوید و دست آن ها را در حرف – و گاهی در صحنه های عمومی – می بوسد و میان آن ها از خزانه ملک خاتون زر و جواهر می پاشد اما وای اگر در قدردانی از کارهای ناکرده این دولت کسی کوتاهی کند. چنین است رفتارشان با مطبوعات که پشت تریبون ها سخن از آزادی 360درجه و مخالفت با بستن روزنامه ها می گویند و جهان را از این ادعا به خنده می اندازند اما در عمل کسی را به کار مطبوعات می گمارند که کارش ساختن همین شوره زاری است که ساخته. کسی مدام شعارهای رمانتیک در وصف معلمان سر می دهد اما معلمان همان ها هستند که وزیر منصوب می فرماید شکایت دارند داشته باشند. بگذریم از نمایندگان معلمان که در زندان های سراسر کشور پراکنده اند.

در حرف، دست کارگران را می بوسد اما هزار هزاران بیکار می شوند و اگر سئوال کنند سرنوشت منصور اسانلو به یادشان آورده می شود. در حرف خود را مدیون مادران و زنان اعلام می دارد اما این همه نامه و شیون و فغان مادران و همسران زندانیان و بیکاران و مجروحان و مال باختگان را به هیچ می گیرد.

و چنین است وصف مردم ایران در حرف، اما وای اگر کسی به هیات انسان گیر بیفتد. دلبستگی شان به مردم و قانون همین بس که دیگر مجلسی را که جناب جنتی ساخت هم تحمل ندارند و یکی یکی وزارت خانه را تبدیل به بخشی از نهاد ریاست جمهوری می کند که هر چه می خواهد بکند و هر چه می خواهد بپردازد بی نظارت مجلس.



اما اصل کلام

اما این ها همه گفتم. نگفتم که سرود یاس خوانده باشم. بلکه شادباش باد آزادی خواهان ایران را که دشمن خوددار نبود، دشمن مردم پوشیدگی نمی توانست چندان که احساس کرد محکم شده نه دینی شناخت و نه قانونی، نه الهام خودی بود و نه حتی آقای جنتی و آقای مصباح یزدی. شادباش باد که آزادی خواهان از آتش گذشتند. اوین و بندهای انفرادی آتش آنان بود. تاریخ شهادت از نوشته های خانم فخرالسادات محتشمی پور و ژیلا بنی یعقوب و مهسا خواهد گرفت که بر خانه ها چه گذشته است در این دوران. تاریخ نکته از نامه های نوری زاد برمی گیرد، از این که در یک روز به اشاره دفتر رییس جمهور همکار تجاریشان در عمان با دولت همدست می شود و وثیقه کوهنورد آمریکائی را می دهد – تا راه برای سفر در پیش احمدی نژاد به نیویورک هموار شود مگر رییس کاخ سفید به حضورش بپذیرد – اما همان روز مبلغی بیشتر وثیقه جوانی به صداقت هنگامه شهیدی است که جرمش این بود که به سناریو تنظیم شده اداره ای در شورای عالی امنیت ملی تن نداد، سخن نشنید. از این رسوائی چه رسواتر.



اما باز خرما شما زنان و جوانان ایران که اینک در هر بند و زندان معلمانی هستند که دارند به دانشجویان صد صد زندانی درس می دهند، وزیران و صاحب مقامان سابق هستند که بر کنار سفره زندان برای دانشجویان نقل می گویند و آنان را آماده می کنند که وقتی زمانشان شد چه کنند و از چه ها پرهیز کنند. در آن زندان مظهر صداقت یعنی احمد زیدآبادی هست که یاد زندانیان جوان می دهد که می توان پاک بود و در منجلاب هم پاک ماند. آن ها با عیسی سحرخیز همسفره اند که به آنان نشان می دهد که بهای شهامت چقدرست. هر کدام از آزادی خواهان صاحب نام که در زندانند، همین حضورشان، بی نیازی به تفسیر، ورشکستگی اندیشه ای را منادی می دهد که هر صبح خود را می آراید تا ادای پیروزمندان در آورد.



این نمونه را هم ملت ایران از سر می گذراند. در کوره ای که 33 سال است در آن سوزانده ایم و سوخته ایم، این یک نمونه کم بود. چنان که تمامی جوامع بشری از خاکستر آتشی برخاسته اند که تندخوئی هایشان به پا کرد، ما ایرانیان هم به اندازه ای که داریم سهم برده ایم. دیر رسیدیم و این تجربه ها را دیگران گاه پانصد سال پیش از سر گذرانده اند، اما باز زودتر از نیمی از زمین به این دشت پا می نهیم.



همسایه ترک ما که نیمی از پایش در اروپاست و به سرزمین انقلاب های فکری و صنعتی نزدیک ترست، تازه همین هفته ای که گذشت، نه با کودتا، نه با انقلاب، نه با فریاد بلکه با رای گامی بزرگ برداشت. شرق و غرب ایران صندوق هایشان را از میان دریای خون عبور دادند. و ما ایرانیان خرم باد نام جوانانمان، این راه را به امید و به پایداری خواهم پیمود. دهان دریدگان و آن ها که فقط قلم را برای امضای حکم اعدام و سنگسار می خواهند دارند می روند. دارند می پوسند. پنج میلیون مهاجر داده ایم، هزاران کشته انقلاب و جنگ، این که اینک یکی هوس سلطانی کند، به شوخی می ماند. این شوخی نیز به شوخ طبعی شما جوانان خواهد گذشت. خانه در موج ساخته اند. شما با ترانه خواهیدش ریخت. دم سایه گرم که گفت:

سینه باید گشاده چون دریا


تا کند نغمه ای چو دریا ساز


نفسی طاقت آزموده چو موج


که رود صد ره و برآید باز


تن توفان کش شکیبنده


بانک دریادلان چنین خیزد


کار هر سینه نیست این آواز