۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

سلطان و شبان - سید ابراهیم نبوی

سالها قبل سیمای جمهوری اسلامی سریالی پخش کرد که از نظر اجتماعی و سیاسی جزو آثار تاثیرگذار بر افکار عمومی مردم ایران بود. داستان روستازاده ای که به اشتباه و به دلیل یک شوخی ساده، یا یک توهم بی دلیل سلطان کشور شد و در دوره سلطانی خود، بسیاری از قواعد بازی را به هم ریخت. نسلی که آن تصاویر را به خاطر دارد، می تواند بهتر بفهمد چه می گویم، اما سرنوشت حکومت ها در ایران، و بخصوص حکومت جمهوری اسلامی کمابیش به داستانهایی این چنین مانند است.


گفته اند که نادرشاه، نیمی از عمر خود را به اجرای عدالت و حمایت از ستمدیدگان گذراند و نیمی دیگر را به ظلم و جور. گفته اند که رضاشاه نیمی از حکومت خود را به ایجاد سازمان اداری، ترقی ایران، ایجاد عدلیه امروزی، ساخت دولت مدرن، فرستادن دانشجو به فرنگ و ایجاد امنیت در کشور گذراند، و نیمی از اواخر عمرش را به ظلم و ستم و استبداد و جمع آوردن مال و ترس از سقوط. انگار که این داستان تکرار همیشگی تاریخ سه هزار ساله ایران بوده است.

جمهوری اسلامی نیز کمابیش به شیوه ای دیگر، استبداد سلطانی را ترجمه جمهوریتی کرده است. یعنی سلطان در محدوده تحمل خود به مردم آزادی می دهد و بعد از اینکه آزادی یا عدالت یا توسعه، به آنجا رسید که حکومت را تهدید کرد، سعی می کند تا به هر نحو جلوی آن را بگیرد و تلاش می کند تا این بار تعادل جدیدی را امتحان کند. این چرخه را حداقل در دو دوره ریاست جمهوری تجربه کردیم. هاشمی رفسنجانی با پروژه تمدن اسلامی و توسعه اجتماعی و لیبرالیزه کردن اقتصاد آمد و بعد از چهار سال بسیار مهم سرنوشت ایران را تغییر داد. خاتمی نیز نتیجه همان دوره هاشمی بود، توسعه اقتصادی هاشمی شرایطی را ایجاد کرد که توسعه اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و بخصوص رسانه ای اجتناب ناپذیر بود. نمی دانم خاتمی محصول نیاز اجتماعی بود، یا سازنده یک عصر یا این دو در پراکسیس اجتماعی با هم بودند، اما آنچه می دانم سرنوشت مشابه آن دو عصر بود.

شاید از این گفته کمی همه ما را عصبانی کند که در حقیقت احمدی نژاد نیز نتیجه طبیعی دوره اصلاحات بود، چرا که توسعه اقتصادی هاشمی، اگرچه ناقص، و توسعه سیاسی و اجتماعی خاتمی، کامل تر، در حقیقت نهادهای از میان رفته در جریان انقلاب را بازسازی کردند، نهادهایی مانند دین، آموزش، خانواده، اقتصاد و بوروکراسی. در حقیقت، بی آنکه تعمدی در کار باشد، یا توطئه ای شده باشد، دولت هاشمی و دولت خاتمی، عملا جمهوری اسلامی را از یک جامعه انقلابی به یک جامعه مدنی نزدیک کردند و این به معنای فروپاشی حکومت انقلابی بود. در اینجا بود که بنیادگرایان و اصولگرایان( شاید خیلی هم فرق نکنند) تصمیم گرفتند انقلاب را حفظ کنند، یعنی که حکومت را حفظ کنند، یعنی که جلوی فروپاشی را بگیرند. احمدی نژاد در حقیقت تنها راه نجات رهبری برای حفظ حکومت بود. اگر هاشمی با توسعه اقتصادی آمده بود، و خاتمی با اصلاحات و توسعه سیاسی و اجتماعی آمده بود، احمدی نژاد با نظریه عدالت آمد. حرفی که سالها بود آیت الله خامنه ای تکرار می کرد و اگر دولتهای قبلی به آن عمل نکرده بودند، نه بخاطر دشمنی با خامنه ای، بلکه بخاطر این بود که می دانستند این شیوه کشور را ویران می کند. همان کاری که احمدی نژاد کرد و حاصلش همین است که هست.

اما، بگذارید بازی پر هیجان " ترجمه جمهوریخواهانه از استبداد سلطانی" را در سرنوشت رهبری پی بگیریم. آقا، همیشه چنین بازی می کرد که هر رئیس جمهوری را کمابیش مورد حمایت قرار می داد، شاید این کار را برای خاتمی کمتر کرد، جز همان یکی دو سال اول، و شاید سال پنجم و ششم، از او حمایت نکرد و حتی با او درگیر شد، ولی در بخش اعظم دوران هاشمی، جز دو سه سال آخر و تمام دوران احمدی نژاد، تا یک ماه قبل، از هاشمی و احمدی نژاد نیز حمایت کرد. بازی خامنه ای همیشه این بود که یک دوره را تحمل می کرد، دوره دوم را آغاز می کرد و از سال پنجم و ششم، بتدریج سعی می کرد قدرت را در دست بگیرد، مخالفت ها را سازمان بدهد، حامیان خود را نظم ببخشد و رئیس جمهور را بتدریج فلج کند. عنکبوتی مگس شکار می کند، آرام آرام جانش را می گیرد و بعد سعی می کند، به قربانی بعدی فکر کند.

وقتی هاشمی آمد، همه قدرت در اختیار او بود. بتدریج جبهه ای فرهنگی در دولت هاشمی باز شد، از طرفی او تبدیل به یک چهره لیبرال شد و طبقه متوسط قدرت گرفتند. در نتیجه در دوره دوم، وزارت خارجه، وزارت کشور، نیروهای نظامی و انتظامی، صدا و سیما و ارشاد و سازمان تبلیغات اسلامی را از دست هاشمی گرفت و فقط اقتصاد را در دستش باقی گذاشت. گذاشت تا روزهای آخر افتتاح کند، حزب الله را علیه هاشمی سازمان داد. از همان ابتدا وزارت اطلاعات را به بیت رهبری منتقل کرده بود و طرح سرکوب نیروهای برجسته را اجرا کرد، افراد شرور و قدرتمند محلی در خیابان توسط افراد شرور دیگر بطور سازمان یافته کشته شدند. روشنفکران بطور منظم سرکوب شدند، خاتمی از ارشاد رفت، بیش از هفتاد نفر در داخل و هشتاد نفر بیرون ایران در جریان قتلهای روشنفکران کشته شدند.

بخش مهمی از روشنفکران از کشور فراری داده شدند و روشنفکران به سوی هنر هل داده شدند. بخش های مهمی از کله گنده های اقتصادی مثل برادران افراشته، محمد سعیدی، احمد رمضانی و بسیاری دیگر، یا دادگاهی شدند، یا به شراکت با بخش اقتصادی سپاه دعوت شدند، یا در جریان یک سرقت عادی در خانه کشته شدند. در دو سال آخر هاشمی، دست راست او، یعنی کرباسچی زیر ساطور قوه قضائیه ای که توسط موتلفه اداره می شد، ماند و شهرداران در زیرزمین های نمور نقدی بازجویی شدند و اگر دوم خرداد سر نرسیده بود، شاید آنها هم سر سالم به خانه نمی بردند. هاشمی در آخر دولتش بزرگترین بازی را کرد، حکومت را تحویل مردم داد و رفت. خاتمی رئیس جمهور شد.

وقتی خاتمی آمد، همه قدرت در اختیار او بود. تا یک سالی مردم هنوز باورشان نمی شد که خاتمی واقعا موجودی متفاوت است. خاتمی بتدریج و با کمک بدنه اجتماعی که در دوران هاشمی تربیت شده بودند، قدرت اجتماعی پیدا کرد. به جای یک حزب هزار نفری کارگزاران و ده هزار حامی اش، دو میلیون خواننده جامعه و توس بطور جدی حامی خاتمی شدند. شاید اگر بازی مجلس ششم آغاز نشده بود و هاشمی از اصلاح طلبان یک طلاق پنج ساله را تجربه نکرده بود، سرنوشت اصلاحات به گونه ای دیگر می شد، اما جامعه خصلت الاستیکی دارد، وقتی عملی می کنی، الزاما واکنش آن عمل در همان جایی که عمل کرده ای رخ نمی دهد.

روسها اصلاحات اقتصادی را آغاز کردند ولی دچار فروپاشی سیاسی شدند. بعد از سه سال، خامنه ای شروع به بستن دست و پای خاتمی کرد. بخش سیاسی، نیروی انتظامی، صدا و سیما را بانحصار خود درآورد و در قراردادی نانوشته پذیرفت که خاتمی در سیاست خارجی فعال نشود، حرف نزند، توسعه سیاسی را به حوزه های بوروکراتیک نکشاند و در عوض بتواند دولت را اداره کند، اقتصاد را کنترل کند و اتفاقا همه آن چیزهایی که مردم از خاتمی نمی خواستند، به او داد. خاتمی در حقیقت دوره دوم خود را با گریه آغاز کرد و با خنده به پایان برد. خامنه ای در دومین دوره دولت خاتمی، یک حکومت موازی برای خود ایجاد کرد، اطلاعات موازی، وزارت کشور موازی، سازمان رای و جنگ روانی با اصلاح طلبان نومید و بی تجربه. آنها در یک پروژه سه ساله، موفق شدند با هیچ، و فقط بخاطر تندروی های تحریم کنندگان انتخابات قدرت را در اختیار بگیرند. خاتمی در سه سال آخر فقط یک رئیس جمهور بود، نه چنانکه بسیاری از دوستانش می خواستند، رهبر اپوزیسیون.

بازی ادامه دارد. به نظر من همان بازی با احمدی نژاد نیز انجام می شود. شده است، آغاز شده است. جلسه توافق سران سه قوه آغازی بر تغییراتی است که یک جنگ دو سویه را نشان خواهد داد. از یک سو، حامیان میانه روی رهبری، اکثریت مجلس، بخش مهمی از شورای تشخیص مصلحت نظام، بخش های مهمی از بدنه تکنوکراسی در وزارت خارجه، اطلاعات و سپاه، و منتقدین جدی احمدی نژاد بتدریج به خامنه ای نزدیک خواهند شد.

به گمان من، خامنه ای در دو سه ماه آینده دست به تغییر جدی خواهد زد تا سعی کند فاصله اش را با احمدی نژاد بیشتر کند. ارتش و نیروی انتظامی، وزارت کشور، وزارت خارجه، حتی صدا و سیما، به دست نیروهای میانه رو سپرده خواهد شد و احمدی نژاد بیشتر در حوزه مسائل خارجی، اقتصاد و مسائل فرهنگی فعال خواهد ماند. او مجبور خواهد شد تا تکخال های حفظ قدرت خود یعنی کسانی مانند مشائی، کلهر و بازیگران جلوی صحنه اش را حذف کند. شاید بتدریج لاریجانی قدرت بیشتری بگیرد، بعید می دانم قالیباف در بیت رهبری جایی داشته باشد، اما به هر حال فرزندان آقای آملی مردان باهوشی هستند و می توانند تعادل را حفظ کنند.

من فکر می کنم احمدی نژاد آخرین سفر نیویورک را رفته باشد، بعید می دانم سال آینده او اصلا به هیچ چیزی بیرون از تهران بتواند فکر کند. این بازی یک خبر خوب برای ما دارد و یک خبر بد، خبر خوب این است که نبودن احمدی نژاد بطور کامل حذف او از صحنه سیاسی اجتماعی ایران است. احمدی نژاد موجودی نیست که بتواند در گوشه ای محترمانه زندگی کند، او یا باید همه قدرت را داشته باشد، یا هیچ قدرتی نداشته باشد. این بیش از اینکه به خواست ما برگردد، از خصلت او ناشی می شود. اما خبر بد این است که جراحی احمدی نژاد از بدنه حکومت، واقعه دردناکی است، چه بسا بسیاری از آنان که هیچ ربطی به دو طرف دعوا ندارند، قربانی شوند. احمدی نژاد رفتنی است، اما فراموش نکنیم که این پروژه سبزها نیست، سبزها باید خودشان را برای بعد از احمدی نژاد آماده کنند. رسانه، تشکیلات و سازماندهی، چیزی است که یک سال دیگر بشدت به آن نیاز داریم. معمولا همه کارهای ما در دقیقه نود انجام می شود، به نظرم این یکی را به آن زمان وانگذاریم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر