۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

سلطان و شبان - سید ابراهیم نبوی

سالها قبل سیمای جمهوری اسلامی سریالی پخش کرد که از نظر اجتماعی و سیاسی جزو آثار تاثیرگذار بر افکار عمومی مردم ایران بود. داستان روستازاده ای که به اشتباه و به دلیل یک شوخی ساده، یا یک توهم بی دلیل سلطان کشور شد و در دوره سلطانی خود، بسیاری از قواعد بازی را به هم ریخت. نسلی که آن تصاویر را به خاطر دارد، می تواند بهتر بفهمد چه می گویم، اما سرنوشت حکومت ها در ایران، و بخصوص حکومت جمهوری اسلامی کمابیش به داستانهایی این چنین مانند است.


گفته اند که نادرشاه، نیمی از عمر خود را به اجرای عدالت و حمایت از ستمدیدگان گذراند و نیمی دیگر را به ظلم و جور. گفته اند که رضاشاه نیمی از حکومت خود را به ایجاد سازمان اداری، ترقی ایران، ایجاد عدلیه امروزی، ساخت دولت مدرن، فرستادن دانشجو به فرنگ و ایجاد امنیت در کشور گذراند، و نیمی از اواخر عمرش را به ظلم و ستم و استبداد و جمع آوردن مال و ترس از سقوط. انگار که این داستان تکرار همیشگی تاریخ سه هزار ساله ایران بوده است.

جمهوری اسلامی نیز کمابیش به شیوه ای دیگر، استبداد سلطانی را ترجمه جمهوریتی کرده است. یعنی سلطان در محدوده تحمل خود به مردم آزادی می دهد و بعد از اینکه آزادی یا عدالت یا توسعه، به آنجا رسید که حکومت را تهدید کرد، سعی می کند تا به هر نحو جلوی آن را بگیرد و تلاش می کند تا این بار تعادل جدیدی را امتحان کند. این چرخه را حداقل در دو دوره ریاست جمهوری تجربه کردیم. هاشمی رفسنجانی با پروژه تمدن اسلامی و توسعه اجتماعی و لیبرالیزه کردن اقتصاد آمد و بعد از چهار سال بسیار مهم سرنوشت ایران را تغییر داد. خاتمی نیز نتیجه همان دوره هاشمی بود، توسعه اقتصادی هاشمی شرایطی را ایجاد کرد که توسعه اجتماعی و سیاسی و فرهنگی و بخصوص رسانه ای اجتناب ناپذیر بود. نمی دانم خاتمی محصول نیاز اجتماعی بود، یا سازنده یک عصر یا این دو در پراکسیس اجتماعی با هم بودند، اما آنچه می دانم سرنوشت مشابه آن دو عصر بود.

شاید از این گفته کمی همه ما را عصبانی کند که در حقیقت احمدی نژاد نیز نتیجه طبیعی دوره اصلاحات بود، چرا که توسعه اقتصادی هاشمی، اگرچه ناقص، و توسعه سیاسی و اجتماعی خاتمی، کامل تر، در حقیقت نهادهای از میان رفته در جریان انقلاب را بازسازی کردند، نهادهایی مانند دین، آموزش، خانواده، اقتصاد و بوروکراسی. در حقیقت، بی آنکه تعمدی در کار باشد، یا توطئه ای شده باشد، دولت هاشمی و دولت خاتمی، عملا جمهوری اسلامی را از یک جامعه انقلابی به یک جامعه مدنی نزدیک کردند و این به معنای فروپاشی حکومت انقلابی بود. در اینجا بود که بنیادگرایان و اصولگرایان( شاید خیلی هم فرق نکنند) تصمیم گرفتند انقلاب را حفظ کنند، یعنی که حکومت را حفظ کنند، یعنی که جلوی فروپاشی را بگیرند. احمدی نژاد در حقیقت تنها راه نجات رهبری برای حفظ حکومت بود. اگر هاشمی با توسعه اقتصادی آمده بود، و خاتمی با اصلاحات و توسعه سیاسی و اجتماعی آمده بود، احمدی نژاد با نظریه عدالت آمد. حرفی که سالها بود آیت الله خامنه ای تکرار می کرد و اگر دولتهای قبلی به آن عمل نکرده بودند، نه بخاطر دشمنی با خامنه ای، بلکه بخاطر این بود که می دانستند این شیوه کشور را ویران می کند. همان کاری که احمدی نژاد کرد و حاصلش همین است که هست.

اما، بگذارید بازی پر هیجان " ترجمه جمهوریخواهانه از استبداد سلطانی" را در سرنوشت رهبری پی بگیریم. آقا، همیشه چنین بازی می کرد که هر رئیس جمهوری را کمابیش مورد حمایت قرار می داد، شاید این کار را برای خاتمی کمتر کرد، جز همان یکی دو سال اول، و شاید سال پنجم و ششم، از او حمایت نکرد و حتی با او درگیر شد، ولی در بخش اعظم دوران هاشمی، جز دو سه سال آخر و تمام دوران احمدی نژاد، تا یک ماه قبل، از هاشمی و احمدی نژاد نیز حمایت کرد. بازی خامنه ای همیشه این بود که یک دوره را تحمل می کرد، دوره دوم را آغاز می کرد و از سال پنجم و ششم، بتدریج سعی می کرد قدرت را در دست بگیرد، مخالفت ها را سازمان بدهد، حامیان خود را نظم ببخشد و رئیس جمهور را بتدریج فلج کند. عنکبوتی مگس شکار می کند، آرام آرام جانش را می گیرد و بعد سعی می کند، به قربانی بعدی فکر کند.

وقتی هاشمی آمد، همه قدرت در اختیار او بود. بتدریج جبهه ای فرهنگی در دولت هاشمی باز شد، از طرفی او تبدیل به یک چهره لیبرال شد و طبقه متوسط قدرت گرفتند. در نتیجه در دوره دوم، وزارت خارجه، وزارت کشور، نیروهای نظامی و انتظامی، صدا و سیما و ارشاد و سازمان تبلیغات اسلامی را از دست هاشمی گرفت و فقط اقتصاد را در دستش باقی گذاشت. گذاشت تا روزهای آخر افتتاح کند، حزب الله را علیه هاشمی سازمان داد. از همان ابتدا وزارت اطلاعات را به بیت رهبری منتقل کرده بود و طرح سرکوب نیروهای برجسته را اجرا کرد، افراد شرور و قدرتمند محلی در خیابان توسط افراد شرور دیگر بطور سازمان یافته کشته شدند. روشنفکران بطور منظم سرکوب شدند، خاتمی از ارشاد رفت، بیش از هفتاد نفر در داخل و هشتاد نفر بیرون ایران در جریان قتلهای روشنفکران کشته شدند.

بخش مهمی از روشنفکران از کشور فراری داده شدند و روشنفکران به سوی هنر هل داده شدند. بخش های مهمی از کله گنده های اقتصادی مثل برادران افراشته، محمد سعیدی، احمد رمضانی و بسیاری دیگر، یا دادگاهی شدند، یا به شراکت با بخش اقتصادی سپاه دعوت شدند، یا در جریان یک سرقت عادی در خانه کشته شدند. در دو سال آخر هاشمی، دست راست او، یعنی کرباسچی زیر ساطور قوه قضائیه ای که توسط موتلفه اداره می شد، ماند و شهرداران در زیرزمین های نمور نقدی بازجویی شدند و اگر دوم خرداد سر نرسیده بود، شاید آنها هم سر سالم به خانه نمی بردند. هاشمی در آخر دولتش بزرگترین بازی را کرد، حکومت را تحویل مردم داد و رفت. خاتمی رئیس جمهور شد.

وقتی خاتمی آمد، همه قدرت در اختیار او بود. تا یک سالی مردم هنوز باورشان نمی شد که خاتمی واقعا موجودی متفاوت است. خاتمی بتدریج و با کمک بدنه اجتماعی که در دوران هاشمی تربیت شده بودند، قدرت اجتماعی پیدا کرد. به جای یک حزب هزار نفری کارگزاران و ده هزار حامی اش، دو میلیون خواننده جامعه و توس بطور جدی حامی خاتمی شدند. شاید اگر بازی مجلس ششم آغاز نشده بود و هاشمی از اصلاح طلبان یک طلاق پنج ساله را تجربه نکرده بود، سرنوشت اصلاحات به گونه ای دیگر می شد، اما جامعه خصلت الاستیکی دارد، وقتی عملی می کنی، الزاما واکنش آن عمل در همان جایی که عمل کرده ای رخ نمی دهد.

روسها اصلاحات اقتصادی را آغاز کردند ولی دچار فروپاشی سیاسی شدند. بعد از سه سال، خامنه ای شروع به بستن دست و پای خاتمی کرد. بخش سیاسی، نیروی انتظامی، صدا و سیما را بانحصار خود درآورد و در قراردادی نانوشته پذیرفت که خاتمی در سیاست خارجی فعال نشود، حرف نزند، توسعه سیاسی را به حوزه های بوروکراتیک نکشاند و در عوض بتواند دولت را اداره کند، اقتصاد را کنترل کند و اتفاقا همه آن چیزهایی که مردم از خاتمی نمی خواستند، به او داد. خاتمی در حقیقت دوره دوم خود را با گریه آغاز کرد و با خنده به پایان برد. خامنه ای در دومین دوره دولت خاتمی، یک حکومت موازی برای خود ایجاد کرد، اطلاعات موازی، وزارت کشور موازی، سازمان رای و جنگ روانی با اصلاح طلبان نومید و بی تجربه. آنها در یک پروژه سه ساله، موفق شدند با هیچ، و فقط بخاطر تندروی های تحریم کنندگان انتخابات قدرت را در اختیار بگیرند. خاتمی در سه سال آخر فقط یک رئیس جمهور بود، نه چنانکه بسیاری از دوستانش می خواستند، رهبر اپوزیسیون.

بازی ادامه دارد. به نظر من همان بازی با احمدی نژاد نیز انجام می شود. شده است، آغاز شده است. جلسه توافق سران سه قوه آغازی بر تغییراتی است که یک جنگ دو سویه را نشان خواهد داد. از یک سو، حامیان میانه روی رهبری، اکثریت مجلس، بخش مهمی از شورای تشخیص مصلحت نظام، بخش های مهمی از بدنه تکنوکراسی در وزارت خارجه، اطلاعات و سپاه، و منتقدین جدی احمدی نژاد بتدریج به خامنه ای نزدیک خواهند شد.

به گمان من، خامنه ای در دو سه ماه آینده دست به تغییر جدی خواهد زد تا سعی کند فاصله اش را با احمدی نژاد بیشتر کند. ارتش و نیروی انتظامی، وزارت کشور، وزارت خارجه، حتی صدا و سیما، به دست نیروهای میانه رو سپرده خواهد شد و احمدی نژاد بیشتر در حوزه مسائل خارجی، اقتصاد و مسائل فرهنگی فعال خواهد ماند. او مجبور خواهد شد تا تکخال های حفظ قدرت خود یعنی کسانی مانند مشائی، کلهر و بازیگران جلوی صحنه اش را حذف کند. شاید بتدریج لاریجانی قدرت بیشتری بگیرد، بعید می دانم قالیباف در بیت رهبری جایی داشته باشد، اما به هر حال فرزندان آقای آملی مردان باهوشی هستند و می توانند تعادل را حفظ کنند.

من فکر می کنم احمدی نژاد آخرین سفر نیویورک را رفته باشد، بعید می دانم سال آینده او اصلا به هیچ چیزی بیرون از تهران بتواند فکر کند. این بازی یک خبر خوب برای ما دارد و یک خبر بد، خبر خوب این است که نبودن احمدی نژاد بطور کامل حذف او از صحنه سیاسی اجتماعی ایران است. احمدی نژاد موجودی نیست که بتواند در گوشه ای محترمانه زندگی کند، او یا باید همه قدرت را داشته باشد، یا هیچ قدرتی نداشته باشد. این بیش از اینکه به خواست ما برگردد، از خصلت او ناشی می شود. اما خبر بد این است که جراحی احمدی نژاد از بدنه حکومت، واقعه دردناکی است، چه بسا بسیاری از آنان که هیچ ربطی به دو طرف دعوا ندارند، قربانی شوند. احمدی نژاد رفتنی است، اما فراموش نکنیم که این پروژه سبزها نیست، سبزها باید خودشان را برای بعد از احمدی نژاد آماده کنند. رسانه، تشکیلات و سازماندهی، چیزی است که یک سال دیگر بشدت به آن نیاز داریم. معمولا همه کارهای ما در دقیقه نود انجام می شود، به نظرم این یکی را به آن زمان وانگذاریم.

۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

موسوی با طعم فرانسوی

آغوش گشائی افتخاری! - علیرضا رضائی‏

"علیرضا افتخاری مهیاری" در روز دهم فروردین (بعضیها هم می‌گویند شب بود) سال 1337 در اصفهان بدنیا آمد . گفته می‌شود در زمان تولدش کلاغ ها به تقلید از بلبلان آواز می‌خواندند و از همانجا پدرش آرزو کرد که علیرضا در آینده فضانورد بشود . وی در کودکی به آموزش ویولن پرداخت و فوراً به آن علاقمند شد، جوری که حداقل بیست جور صدا فقط با آرشه ویولن درمی‌آورد . در شرح حال او گفته‌اند تمام کسانیکه بعداً به "آقای رئیس جمهور" علاقمند شدند همه‌شان از بچگی خیلی به ویولن زدن علاقه داشته‌اند و این علاقه از اینور تا بیت رهبری از آنور تا شورای نگهبان و خیلی جاهای دیگر هم قابل رویت است . حتی گفته می‌شود در مجمع تشخیص مصلحت نظام نیز گاهی تفننی ویولن می‌زنند .همچنین آورده‌اند که علاقمندان به احمدی‌نژاد کلاً به هر چیزی که بشود با آن بقیه را کتک زد هم خیلی علاقه دارند . از آرشه ویولن بگیر تا باتوم . می بیند که افتخاری بعداً همینجوری یک شبه بیخود و بی‌جهت به "آقای رئیس جمهور" علاقمند نشده است .‏‏


وی در 14 سالگی به فراگیری ردیف‌های موسیقی سنتی پرداخت که بعداً حسب اینکه کی چقدر پول بدهد در موسیقی‌های پاپی که از روی موسیقی سنتی دیگران اجرا کرد خیلی به کارش آمد ولی آنموقعها چون هنوز سنش کم بود و موسیقی جازنتی اختراع نشده بود استعداد او شکوفا نشد .

در سال 1357 در آزمون باربد نفر اول شد . اینکه این اتفاق حالا چرا درست سال 57 افتاده را کسی نمی‌داند ولی به احتمال حتی بیشتر از خیلی زیاد همینجوری اتفاقی بوده و هیچ ربطی به علاقمندی ایشان به "آقای رئیس جمهور" ندارد . افتخاری از همان سال اقدام به تولید سابقه کار برای خودش کرد و در حالی که در سایت او نوشته شده "از سال 1360 نزد استاد دادبه به ادامه آموزش موسیقی پرداخت" سه سانت اینطرفتر سابقه فعالیت "از سال 57 تا اکنون" ذکر شده است . این نکته هیچ جای خنده خوشحالی ندارد بلکه ما بقیه‌ی علاقمندان به "آقای رئیس جمهور" را هم دیده‌ایم ، همه همینطوری بوده اند و "سابقه" کارشان برمی گردد به بیست سال قبل از اینکه وزیر شده باشند ؛ و همگی هم در همان زمان که دانشجوی ترم اول قالپاق سازی واحد علی آباد کوتوله بودند در مقطع کارشناسی ارشد دانشگاه تهران نیز تدریس می کرده‌اند . با این اوصاف احتمال می‌رود ایشان دکترای موسیقی را هم از آکسفوردی جائی گرفته باشد ولی برای اینکه ریا نشود صدایش را درنمی‌آورد .

افتخاری ظرف مدت کوتاهی توانست به تنهائی تمام آهنگهائی که قبلاً خوانندگان مطرح و به نام سنتی ایران خوانده بودند را بخواند و یک سبک جدید در موسیقی سنتی پایه بگذارد بنام غرغره . در مورد بازخوانی‌های او نظرات شنوندگان البته متفاوت است لیکن برخی گفته‌اند "حیف وقت" برخی گفته‌اند "حیف گوش" برخی هم گفتند "حیف نون" !‏

علیرضا افتخاری حدود یک ماه پیش در مراسم روز خبرنگار -آنهائی‌شان که هنوز زندان نرفته‌اند- و این مراسم خیلی به او ربط داشت حضور یافت و همانجا احمدی‌نژاد را چنان در آغوش گرفت که انگار جد و آبادش را بعد از سی سال در بخش کچومثقال اصفهان دیده باشد . وی در همان لحظه روح انگیز عرفانی درحالیکه اشک شوق بهش جمع شده بود به "آقای رئیس جمهور" گفت آی لاو یو و همزمان آهنگ تایتانیک فضای معنوی خاصی به سالن بخشید . با دیدن این صحنه حاضرین در سالن بخاطر این پیوند میمون اشکها ریختند و غایبین در سالن هم که توسط همان "آقای رئیس جمهور" بجای سالن در زندان بودند، بعد از شنیدن خبر این آغوش‌گشائی اشک در چشمانشان حلقه زد . افتخاری سه دقیقه بعد از این آغوش‌فشانی برای ابد از چشم تمام ملت ایران افتاد و خودش هم یک هفته صبر کرد ولی از آنجا که دید یارو را مفتی بغل کرده، هر کاری هم می کند ،هیچی گیرش نمی‌آید گفت "آقای رئیس جمهور" حالا که اینجوری شد دیگه دوستت ندارم . وی بعداً نمی دانم کی را تهدید کرد که می‌رود فرانسه و همزمان شور و اشتیاق عجیبی بین ایرانیان مقیم فرانسه براه افتاد که آخ جووووون ! گفته می‌شود ایرانیان مقیم فرانسه ویژه برنامه‌های خاصی برای او در پاریس در نظر گرفته بودند اندازه هشت‌تا کنسرت موسیقی سنتی. لیکن افتخاری بعداً در مصاحبه با یک خبرگزاری وابسته به سپاه که عین کیهان هرچی می‌گوید همه از دم راست است، حرفش را قورت داد و گفت:" آخه فرانسه هم شد جا ؟" وی برای برگرداندن آبروی رفته یک هفته بعد در دفاع از استاد شجریان حرفهائی زد که همه تا شنیدند گفتند برو بابا تو چی میگی این وسط خواننده‌ی ساندیسی ؟ وی هنوز زنده است !‏‏‏

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

بومرنگ استرالیایی و مخاطبان ریشو - سید ابراهیم نبوی

فردایی که می آید بی تردید شبیه امروز نیست، این را از آنجا دانسته ام که امروزمان هیچ شباهتی به دیروز ندارد. ایمانی چنین به تغییری چنان، دلایلی چندان نمی خواهد، همین که بدانی و بدانند که زمان از حرکت نمی ایستد، نیمی از راه طی شده است.


گاهی که نگاهی به چشمهای خسته سبزهای وطن و تن های رنجورکوشندگان روزهای سخت و اندام های لاغر شده آزاد شدگان از زندان می کنم، می بینم که گویی یادشان رفته که چه کرده اند. یادمان رفته که یک سال فلک را سقف شکافتیم و طرحی نو در انداختیم و هر چه خواستیم گفتیم و تصویری دیگر از ایران در جهان ساختیم و شهر را چون موم در دستان بزرگ قدرتمندمان گرفتیم و همه اینها را با انگیزه آگاهی کردیم. آگاهی به اینکه اینجا که ایستاده ام جای من نیست، من بزرگتر از این ام.

یادمان رفته و یادتان رفته که قرار گذاشتیم که تا می توانیم شهر را به هم بریزیم و وقتی مردمان فهمیدند چه بلایی برسرشان نازل شده توپ را انداختیم توی زمین یک مشت متقلب زورگو که حق مان را خورده بودند، حالا آب افتاده است در خوابگه مورچگان و مجلس می زند به دولت و رهبر دعوا می کند با مجلس و دولت و مجلس و قاضی می افتند به جان دولت زورگو و خرتوخرعظمایی است که بیا و ببین. اگر اصولگرایان بی اصل و نسب زدند فرزند خودشان را که از قبیله حرامیان جداشده بود کشتند حالا تازه دارند عزایش را می گیرند. اگر قاضی بلخ چشم این و دست آن را بریده و زبان این یکی را از حلقوم بیرون کشیده بود، تازه دارند به حساب خودشان می رسند. ما که می دانیم روزگارشان آخرت یزید است و حالا حالاها باید حساب پس بدهند.

تا چند ماهی قبل شکاف در حاکمیت چنانی بود که بخیه زدن های لاریجانی و مطهری و نادران و خوش چهره و حتی گاهی هاشمی و حسن خمینی دردی دوا می کرد و پرده داری که همه را با شمشیر زده بود و قبل از همه شمشیرش پرده خود را دریده بود، با پیغام و پسغام می توانست مردان سیاست و میانه روهای اهل گفتگو را راضی کند که میانداری کنند و نگذارند حرمت ها بیشتر بریزد و پرده ها بیشتر دریده شود و حالا دیگر کار از اینها گذشته و رسیده به آنجا که شاعران اهل بیت و محتاج بیت را انگشت نمای شهر می کنند و تازه در همان محفل هم اگر کسی پیدا شود که خود را زیادی به عمله و روسای ظلمه بچسباند، فی الفور شعر برایش صادر می کنند همان شاعران که بالاخره شاعر جماعت می داند که سلطان محمود اگر هزار فیل و ده هزار اسب هم داشته باشد هم خودش می میرد و هم اسب ها و فیل هایش ولی شعر ناصر فیض می ماند و اخوانیات اش برای قزوه و همین می شود که هنوز مرکب امضای آقا به ننرهای خود شیرین کن خشک نشده، یک دیوان شعر با ردیف قزوه در می آید که قطعا با هیچ مرکبی پاک نمی شود و بیست سال شاعران نامعلوم الحال باید بدوند تا برای نوه و نتیجه شان توضیح بدهند که این شعری که من تقدیم کردم به قاتل آن دختری که پوسترش همه جا نصب است، داده نشده بود. و باید پشت در را نگاه کنند که چشم شان توی چشم پسری نیافتد که مادر و پدر و عمویش یک سالی را بخاطر سبز بودن در زندان گذراند.

و خواهند گفت اهل دین که روایت مگر چنین نبود که " فاما من کان من الفقهاء، حافظا لدینه، صائنا لنفسه، مخالفا لهواه و مطیعا لامر مولاه، فللعوام أن یقلدوه" و آن جوان اهل دین خواهد پرسید که اینها که دین ملت را به باد دادند و رهبرشان هر جمله اش با " من" آغاز می شد و با " دشمن" تمام می شد و هوای هیچ چیز را نداشتند، هوای نفس آقا را داشتند که نکند یک روز کسی تعریف از فرزانگی و شعرشناسی و رمان خوانی و ادب دانی و اسطرلاب بینی و کف شناسی و زیج مداری و سلسله رجال ردیف کنی و حدیث صادر نمایی که هیچ، از مراتب فقر و معرفت و مرامش چنان تعریف کنند که همه ملت یادشان بیافتد که انگار 1300 سال بود اگر کسی اهل معرفت بود، تا صد سال پس از مرگش تلاش می کرد هیچ کس به بزرگی او پی نبرد. حالا که دارند با توپ و تانک و مسلسل، احمد زیدآبادی صاحبدل کم گوی هیچ نخواه مردم دوست را تمشیت می کنند که چرا آقا را به القاب منقرض شده قجری خطاب نکردی و باید بروی تبعید و زندانت گورستانی باشد.

و خواهند گفت اهل دنیا که این ها که بودند که هر چه از زیبایی بود، بر سر در کاروانسرا و بر سکوی مجسمه های شهر، دزدیدند و نابود کردند و موی زیبا، روی زیبا، حرف زیبا، صدای زیبا، لحن زیبا، متن زیبا، هر آنچه رنگ و بو و لحن و شکل زیبا داشت نهی کردند و زیبایی را منکر دانستند و با صدای انکرالاصوات آن مداح معروف بیت و چهره کریه کابینه نهم و دهم که دادن رای اعتماد به آنان انکار صریح پیامبری حضرت یوسف و نفی مشخص جمیل و جمال قرآنی است و آن قرآن بزند به کمرتان که چنان گندی به دنیا زدید که در آمریکایی که مورمون های متعصب و آمیش های مخالف تمدن و حتی آب و برق و دولت وجود دارند و اسلام همواره در آن کشور مورد احترام بوده است، یک دفعه کاری کنید که یک گروه واقعا تصمیم بگیرند قرآن آتش بزنند. نگوئید که اینها نشانه بدویت است، درست است، نشانه بدویت است، اما در آمریکایی که اسم رئیس جمهورش باراک حسین اوباماست و با رای اکثریت قاطع مردم و به نشانه مخالفت با اسلام ستیزی انتخاب شده، وقوع چنین نشانه ای دقیقا به معنای لجنی است که در جمهوری اسلامی به هم می خورد.

سی سال است پرچم همه کشورها را آتش زدیم تا آنها دوباره آتش را برای چنین مصارفی کشف کرده اند، وگرنه آنها که دویست سال بود از این غلط ها نمی کردند. گفته است شاعر که " ای کشته که را کشتی تا کشته شدی زار."

اما و هزار اما که حرف من این نبود و این نیست. اینها بهانه ای و مقدمه ای بود بر کلامی عظیم که می خواهم برایتان بگویم که اگر ندانید و به آن حرمت نگذارید ریشو مردمانی خواهید بود پف کننده آتش که چراغی را که ایزد برفروخته، با فرض شاعرانه مذکور، هر آنکس پف کرد، ریشش لاجرم خواهد سوخت. حالا می خواهد در تورنتو ریشش را دو تیغه کرده باشد یا در لندن به این عمل اقدام کند. برای اهل رسانه، اعم از نویسنده و شاعر و طراح و کارتونیست و کاریکاتوریست پیغامی دارم که امروز که روح حضرت استاد اسدی نیک، شوهر خانم شهیندخت خوارزمی و استاد بزرگ درس جامعه شناسی ارتباطات جمعی ما بر من نازل که نشده بود، ولی به او فکر می کردم، یادم افتاد که این چند نکته را بنویسم.

اول، چنانکه خبر داریم و هنوز کسی برخلاف آن آماری یا نظری یا دلیلی یا اثری بروز نداده، بخش اعظم افکار عمومی مردم ایران، با سبزهاست، حالا می خواهید اسمش را جنبش سبز بگذارید یا جنبش آزادی و دموکراسی، من که می دانم تمام مخالفت شما با این کلمه فقط به این دلیل است که یا می خواهید متفاوت باشید، یا می خواهید از راه دور چراغ قرمز بزنید برای دوستان استبداد، یا فرمول ارتباط جمعی را نمی دانید. ارتباطات جمعی می گوید هرگز نباید علیه باوری که مردم دارند، و یقین دارند درست است، بطور مشخص پیامی صادر کرد. مثلا اگر مردم مطمئن هستند که کروبی و موسوی شجاع اند و پاک اند و صادق اند، اگر شما آنها را ترسو و ناپاک و ناصادق بدانید و این را در آثارتان عرضه کنید، ممکن است در کوتاه مدت مردم فقط به اعضای نزدیک تان حرف های بد بزنند ( اعضای نزدیک مثل دست، پا، سر، چشم) ولی در آینده فرهنگی قطعا دهان تان آسفالت خواهد شد. آقای سخاورز در دوران انقلاب دو سه کاریکاتور علیه مرحوم بختیار کشید که تازه آن هم علیه افکار عمومی نبود، الآن سی سال است هی می خواهد پاکش کند و نمی شود. این که علیه افکار عمومی و عرف نباید بصراحت حرف زد، این یک سیاست درست و شرافتمندانه و صحیح است و اکثر کسانی که برخلاف این رفتار می کنند، معمولا نه تنها کمکی به آگاهی مردم نمی کنند، بلکه به تثبیت استبداد می پردازند.

دوم، برای تغییر افکار عمومی اول به عرف احترام بگذارید و بعد سعی کنید بعد از این کار تغییراتی که فکر می کنید انجام دهید. مثلا اگر فکر می کنید مردم در ایران از نظر عرفی دین برایشان اهمیتی ویژه دارد، سعی کنید از عناصر درست همان دین که به فکر شما نزدیک است استفاده کنید و آن را بتدریج به مقصدتان نزدیک کنید. مثلا اگر با سبزها دشمن هستید، و می دانید صدها نفر از سبزها در زندان هستند، و می خواهید علیه سبزها چیزی بگوئید، صبر کنید بعد از اینکه گاف دادند یا از زندان بیرون آمدند حرف بزنید. حالا فرض می کنیم که آنها گاف ندهند و شما دوست داشته باشید حرف تان را بخواهید بزنید. یعنی مثلا سبزها دزدی نکردند، ولی شما می خواهید به آنها تهمت دزدی بزنید. در این جا شما بهتر است کارتان را بکنید، و بعد منتظر عواقب آن باشید، چون به نظر می رسد شما حرف حساب توی کله تان فرو نمی رود.

سوم، وقتی می خواهید روی افکار عمومی اثر بگذارید، روشن و مشخص کنید که قصد دارید روی افکار عمومی چه مردمی در کدام کشور و با چه نوع زبان و شکل ارتباطی حرف می زنید. مثلا نشریه شوشو نیوز در مورد زنان ایران حرف می زند، اما در مورد زنان ایرانی که بیش از چهل سال است در فنلاند زندگی می کنند، حرف می زند. یا مثلا نشریه اکبر مشتی معلوم است که برای ایرانیان شعر و نثر و کاریکاتور طنز منتشر می کند، اما اکثر ایرانیانی که با زبان نشریه مذکور حرف می زنند، مدتهاست یا مرده اند یا قدرت بینایی ندارند یا زبان شان عوض شده یا فارسی از یادشان رفته. به همین دلیل کسانی که برای ایرانیان ساکن ایران زندگی می کنند، باید با زبان( زبان فقط تعدادی کلمه نیست، یک شیوه ارتباطی است) و شکل ارتباطی خاصی حرف بزنند که مردم ایران در سال 1389 حرف می زنند.

چهارم، بومرنگ استرالیایی یک وسیله شکار است، این وسیله یک چوب کج است که بسوی شکار می رود، اگر نشانه گیری بلد باشید، به هدف می خورد و برمی گردد توی دست تان. فرق بومرنگ و تیر کمان این است که تیرکمان بعد از اصابت به هدف به طرف شما برنمی گردد، ولی بومرنگ برمی گردد. فرق بومرنگ با پالت هم این است که پالت وسیله نقاشی است نه شکار. وقتی در یک رسانه فارسی کار می کنید از شیوه اثرگذاری مناسب استفاده کنید. مثلا " تحریک کردن" یا ایجاد شانتاژ در انتشار خبر مخصوص جامعه ای مثل فرانسه یا آلمان است که چون هزار نشریه وجود دارد، شما به عنوان چپی که هیچ کس حرف تان را گوش نمی کند، چاره ای جز تحریک کردن برای انتشار خبر ندارید.

در حالی که در یک جامعه استبدادی اصلا لازم نیست تحریک یا پرووکاسیون کنید، چون همان خبر عادی را هم بدهید مردم قورتش می دهند. چون خبر درست به آنها نمی رسد. در جامعه توتالیتر خبر مورد توجه مردم خبری است که در آن از صفات بیهوده و قضاوت تهی باشد و خبر صاف و ساده به مردم داده شود. مثلا ایرانیانی که بیرون ایران زندگی می کنند دوست دارند یک موضوع را در سه دقیقه بشنوند، در حالی که ایرانیانی که داخل ایران زندگی می کنند همان موضوع را در ده دقیقه دوست دارند بشنوند. بومرنگ استرالیایی این است که شما یک تلویزیون خیلی مشتی درست می کنید که خبرها را خیلی خلاصه و تمیز به مردم می دهید در سه دقیقه، بعد مردمی که در ایران برنامه شما را می بینند می گویند که " این چی گفت؟" و در اینجاست که بومرنگ می خورد توی سر خودتان.

یکی از دوستان من برایم تعریف می کرد و می گفت در سایت اش که خیلی هم سعی می کند دموکرات باشد و همه افکار را پوشش بدهد و اتفاقا برای ایران هم کار می کند، دائما دارد فحش می خورد. نگاهی به گوشه سرش کردم و اثر بومرنگ را روی آن دیدم، گفتم می دانی بومرنگ چیست؟ گفت: نه، نمی دانم چیست. اتفاقا مشکل همین جاست، شما که بلد نیستید از بومرنگ استفاده کنید، برای چی آن را می خرید؟


سینه ای گشاده چون دریا - مسعود بهنود

آن چه در سال های اخیر در کشور تجربه می شود نمونه نادری و نه چندان پیچیده ای از پوپولیسم است که گرچه تیپیک نیست و مشخصات چند تیپ را یکجا دارد اما چندان نیست که نتوانش شناخت. گرچه مجموعه ای است که پیش از این همزیستی شان غیرممکن می نمود.


یک نمونه همین تدارک جشن ها و مناسبت ها و همایش هاست، که همه با گشاده دستی برپا می شود – آخرینش کاریکاتور جشن های شاهنشاهی بود که به جای 36 رهبر معتبر جهان که آن سال در تخت جمشید رژه سربازان بزگ شده دوران را تماشا کردند، این بار خارجی حیرت زده فقط رییس موزه بریتانیا بود که حق داشت به خود ببالد که با تصمیمش برای فرستادن لوح کوروش به تهران چه بازی را موجب شده و چه کارناوالی را باعث آمده است.

اگر بخواهد رگ بیگانه ستیزی کسانی بیرون زد وقتش روبرو شدن با این نگاه هاست، نه این که از رییس سازمان میراث فرهنگی که خود می داند به چه بهائی این لوح از قاب به در آمد، بپرسند که "اگر منشور را پس ندهیم چه می شود". منتها در زمانی که حرف سلطنت می کند و هیچ قدرت و استحکامی هم لازم نیست، البته که همان سئوال هم نشانه ای است از خواستی و حسرتی که این یکی را نمی بیند.

چند نشان از پوپولیسم گفتم. در همین هفته گذشته در حالی که نشانه های متعدد هست که دولتمردان سعی دارند از عواطف میهن دوستانه طبقه متوسط بهره گیرند و خود را نمایندگان غرور باستانی جا بزنند، و گاه به ناشیانه ترین ترتیب ها چنین روندی را پیش می برند، اما لابه لای اخبار پرست از گسترش خرافات و میدان دادن به سخت ترین لایه های اسلامگرائی از سخت ترین نوعش. کدام دولت بود که سه ماه پیش اعلام داشت تاریخ را باید از پادشاهان پاک کرد، کدام رییس دولت بود که فروردین سال 86 وقتی با اکراه به دیدار تخت جمشید رفت در دروازه اصلی کاخ ایستاد و دست ها بلند کرد و رو به دوربین فریاد زد اسلام پیروز است.

متن کتاب معجزه هزار سوم خانم فاطمه رجبی که به پول بیت المال میلیون ها تومان خرج آن شده [هم برای ساختش و هم برای خریدش توسط موسسات دولتی] هیچ خوانده اید که چه تصویر ملت شکن و اسلام سازی از معجزه ترسیم می کند. هنوز یک ماه نگذاشته است از امتیاز بزرگ تربیتی و پرورشی وزارت آموزش و پرورش به طلاب با تصمیم به استخدام ده ها هزار طلبه به عنوان معلمان روحانی، و در همان حالی که دولت برای استخدام معلمان حق التدرسی که بارها قولش را داده پول ندارد و نه برای استخدام پرستاران که ده باری رییس جمهوری همه آبروی خود گروه گذاشته است.



نمایشی که کاریکاتور جشن های دوهزار و پانصدمین سال پادشاهی بود، با همان ریش ها و لباس های قرضی، نمایش های کمیک - تاریخی صادقپور را در نمایش خانه های لاله زار تداعی می کرد، برای رضایت طبقه متوسطی بود که دیگر دیری است از نازیدن به "حق مسلم ماست" خسته شده. اما به قول خیاط ها باید دستکش در می شد و انجمن نوحه خوانان ولایی و هشت نهاد قلابی دانشجوئی که تازگی ها یک جا اعلامیه می دهند، ناراحت نشوند. پس تدبیر چفیه را به کار آورد. بر اساس تمرین شب قبل، هنگام نمایش، ناگهان کوروش باسمه ای در برابر رییس دولتی که حرکاتش بارها ایرانیان را شرمگین کرده است زانو زد تا آقای احمدی نژاد به گردنش چفیه بیندازد. و این درست حکایت آن قصه نویس گم کرده عقل است که پدر را کشت و زندانی زندان قصر شد. خود گفته است مدام در حیاط می نشستم و دعا می خواندم و خود را تکان می دادم. همه به این گمان که کتاب خدا می خوانم اما دفترچه حساب و کتاب بند بود. به یک زندانی که خیره اش می نگریست گفته بود نترس شاهنامه است. مخاطب که یک زندانی عادی بود پاسخ داده بود ترسم نه از کتاب خداست نه از شاهنامه، از تو می ترسم.

آن چه پوپولیست ایرانی را به کاریکاتور خود تبدیل می کند، به جز دلایل منطقی و علمی، یکی هم این است که دستگاه تبلیغاتی اش در حقیقت سمساری نموری است از انواع روش ها و حکایت ها که در یک نکته مشترکند و آن التماس محبوبیت و مشروعیت است. آن هم به زمانی که در عرض چهار سال که مقرر بود 88 میلیارد هزینه کند و کشور به میزان معینی رشد اقتصادی و ارتقا سطح زندگی و رفاه برسد، 284 میلیارد دلار خرج کرده و هیچ یک از اهداف مشخص شده برنامه چهارم هم به نتیجه نرسیده و حاصل مرسدس خریدن های فراوان برای دستگاه های انتظامی و مراقب این است که زندان ها هشتاد هزار جا دارند و 135 هزار زندانی، و در فاصله همین مدت در تصادفات جاده ایش بالای صد هزار نفر [پنجاه برابر کشته های آمریکا در حنگ عراق] کشته شده اند و نزدیک یک میلیون نفر مجروح.

به وضوح و به کمک آمار می توان گفت هیچ دولتی از اوائل دهه چهل شمسی تا به حال – یعنی نزدیک پنجاه سال – چنین آشفته بازاری از سیاهکاری و ندانم کاری و تخریب در ایران به وجود نیاورده است. بخشی از این تخریب همان تقسیم اسکناس با گونی بین مردم ساده برای خرید محبوبیت است، تا جائی که به عکس ها دقیق شویم قهرمان سفرهای استانی دیگر بدون کم تر از بیست محافظ به جائی نمی رود و در عکس های دست چین شده خبرگزاری ها تامل کنیم بیشتر اوقات تعداد محافظان بیشتر از مردمی هستند که در عکس دیده می شوند و هنوز امید کرمی دارند و به استقبال آمده اند.

افتخار دولتی با این کارنامه انبار شدن 25 میلیون عریضه و استغاثه است در ریاست جمهوری. چنین ادباری کس ندید، به زاری رساندن مردم از ناکارآمدی و آن گاه افتخار کردن به این زاری و استغاثه، نوبری است از مدیریت.

پوپولیست های مشهور تاریخ، هر چه نداشتند، اگر هم مردم را به کوره ها کشاندند و به اردوگاه ها بردند، نظمی آهنین داشتند و نظم از خود باقی نهادند و به قیمت قربان کردن انسانیت و آزادی، نسلی از نظر جسمی سالم و منظم ساختند و جامعه ای کارآمد باقی گذاشتند. ما را بگو که پوپولیستمان اول کار که کرد انهدام سازمان برنامه بود. بعد از آن در هر گام به تخریب نهادهای مردمی پرداخت که با چه خون دل در هشت سال اصلاحات از میان سنگ و لای بیرون کشیده آماده و ساخته شده بود.

اما انصاف باید داد که پوپولیست معاصر ایرانی در یک نمونه با مشابهات جهانی همانند است. آن جا که مدام مجیز مردم می گوید و دست آن ها را در حرف – و گاهی در صحنه های عمومی – می بوسد و میان آن ها از خزانه ملک خاتون زر و جواهر می پاشد اما وای اگر در قدردانی از کارهای ناکرده این دولت کسی کوتاهی کند. چنین است رفتارشان با مطبوعات که پشت تریبون ها سخن از آزادی 360درجه و مخالفت با بستن روزنامه ها می گویند و جهان را از این ادعا به خنده می اندازند اما در عمل کسی را به کار مطبوعات می گمارند که کارش ساختن همین شوره زاری است که ساخته. کسی مدام شعارهای رمانتیک در وصف معلمان سر می دهد اما معلمان همان ها هستند که وزیر منصوب می فرماید شکایت دارند داشته باشند. بگذریم از نمایندگان معلمان که در زندان های سراسر کشور پراکنده اند.

در حرف، دست کارگران را می بوسد اما هزار هزاران بیکار می شوند و اگر سئوال کنند سرنوشت منصور اسانلو به یادشان آورده می شود. در حرف خود را مدیون مادران و زنان اعلام می دارد اما این همه نامه و شیون و فغان مادران و همسران زندانیان و بیکاران و مجروحان و مال باختگان را به هیچ می گیرد.

و چنین است وصف مردم ایران در حرف، اما وای اگر کسی به هیات انسان گیر بیفتد. دلبستگی شان به مردم و قانون همین بس که دیگر مجلسی را که جناب جنتی ساخت هم تحمل ندارند و یکی یکی وزارت خانه را تبدیل به بخشی از نهاد ریاست جمهوری می کند که هر چه می خواهد بکند و هر چه می خواهد بپردازد بی نظارت مجلس.



اما اصل کلام

اما این ها همه گفتم. نگفتم که سرود یاس خوانده باشم. بلکه شادباش باد آزادی خواهان ایران را که دشمن خوددار نبود، دشمن مردم پوشیدگی نمی توانست چندان که احساس کرد محکم شده نه دینی شناخت و نه قانونی، نه الهام خودی بود و نه حتی آقای جنتی و آقای مصباح یزدی. شادباش باد که آزادی خواهان از آتش گذشتند. اوین و بندهای انفرادی آتش آنان بود. تاریخ شهادت از نوشته های خانم فخرالسادات محتشمی پور و ژیلا بنی یعقوب و مهسا خواهد گرفت که بر خانه ها چه گذشته است در این دوران. تاریخ نکته از نامه های نوری زاد برمی گیرد، از این که در یک روز به اشاره دفتر رییس جمهور همکار تجاریشان در عمان با دولت همدست می شود و وثیقه کوهنورد آمریکائی را می دهد – تا راه برای سفر در پیش احمدی نژاد به نیویورک هموار شود مگر رییس کاخ سفید به حضورش بپذیرد – اما همان روز مبلغی بیشتر وثیقه جوانی به صداقت هنگامه شهیدی است که جرمش این بود که به سناریو تنظیم شده اداره ای در شورای عالی امنیت ملی تن نداد، سخن نشنید. از این رسوائی چه رسواتر.



اما باز خرما شما زنان و جوانان ایران که اینک در هر بند و زندان معلمانی هستند که دارند به دانشجویان صد صد زندانی درس می دهند، وزیران و صاحب مقامان سابق هستند که بر کنار سفره زندان برای دانشجویان نقل می گویند و آنان را آماده می کنند که وقتی زمانشان شد چه کنند و از چه ها پرهیز کنند. در آن زندان مظهر صداقت یعنی احمد زیدآبادی هست که یاد زندانیان جوان می دهد که می توان پاک بود و در منجلاب هم پاک ماند. آن ها با عیسی سحرخیز همسفره اند که به آنان نشان می دهد که بهای شهامت چقدرست. هر کدام از آزادی خواهان صاحب نام که در زندانند، همین حضورشان، بی نیازی به تفسیر، ورشکستگی اندیشه ای را منادی می دهد که هر صبح خود را می آراید تا ادای پیروزمندان در آورد.



این نمونه را هم ملت ایران از سر می گذراند. در کوره ای که 33 سال است در آن سوزانده ایم و سوخته ایم، این یک نمونه کم بود. چنان که تمامی جوامع بشری از خاکستر آتشی برخاسته اند که تندخوئی هایشان به پا کرد، ما ایرانیان هم به اندازه ای که داریم سهم برده ایم. دیر رسیدیم و این تجربه ها را دیگران گاه پانصد سال پیش از سر گذرانده اند، اما باز زودتر از نیمی از زمین به این دشت پا می نهیم.



همسایه ترک ما که نیمی از پایش در اروپاست و به سرزمین انقلاب های فکری و صنعتی نزدیک ترست، تازه همین هفته ای که گذشت، نه با کودتا، نه با انقلاب، نه با فریاد بلکه با رای گامی بزرگ برداشت. شرق و غرب ایران صندوق هایشان را از میان دریای خون عبور دادند. و ما ایرانیان خرم باد نام جوانانمان، این راه را به امید و به پایداری خواهم پیمود. دهان دریدگان و آن ها که فقط قلم را برای امضای حکم اعدام و سنگسار می خواهند دارند می روند. دارند می پوسند. پنج میلیون مهاجر داده ایم، هزاران کشته انقلاب و جنگ، این که اینک یکی هوس سلطانی کند، به شوخی می ماند. این شوخی نیز به شوخ طبعی شما جوانان خواهد گذشت. خانه در موج ساخته اند. شما با ترانه خواهیدش ریخت. دم سایه گرم که گفت:

سینه باید گشاده چون دریا


تا کند نغمه ای چو دریا ساز


نفسی طاقت آزموده چو موج


که رود صد ره و برآید باز


تن توفان کش شکیبنده


بانک دریادلان چنین خیزد


کار هر سینه نیست این آواز

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

از وبلاگ ف. م. سخن

ما شيوا نظرآهاری نيستيم

در جايی ديدم نوشته اند ما شيوا نظرآهاری هستيم. با عرض معذرت بايد عرض کنم ما غلط کرده ايم که شيوا نظرآهاری باشيم. ما نه شيوا نظرآهاری هستيم، نه احمد زيدآبادی، نه نسرين ستوده، نه هيچ يک از اين زنان و مردان شجاعی که اکنون در زندان های مخوف جمهوری اسلامی هستند. ما يک مشت آدم ورّاج هستيم که در حال گول زدن خودمان و ديگرانيم. ما اهل شعاريم، آن ها اهل عمل. ما اجازه نداريم بگوييم که آن هاييم. ما خودمانيم آن ها خودشان. آن ها در زندان ها و سلول های تنگ در حال زجر و آزار ديدن‌اند ما در خانه هايمان، پشت ميز کامپيوتر در حال خودشيوابينی، خوداحمدبينی، خودنسرين‌بينی. حوزه ی عمل ما همين است که هست و ايرادی هم ندارد اما دچار اين توهم نشويم که تاثير عمل ما با آن ها يکی ست. حد ما همين است که هست. اين حد را قبول کنيم و احترام خودمان و آن ها را حفظ کنيم.



وکيل خوب (نمايش در يک پرده)
"نسرين ستوده بازداشت شده است." «دويچه وله»


آقای رئيس دادگاه

من به عنوان وکيل متهم، تمام اظهارات شما و نماينده ی محترم دادستان را می پذيرم و از اين که دفاع چنين موجود خبيثی را بر عهده دارم احساس شرم می کنم. من تمام اطلاعاتی را که متهم در گفت و گوهای خصوصی با اين جانب در اختيارم قرار داده، به صورت مکتوب به منشی آقای دادستان تحويل دادم که خوش‌بختانه از آن در کيفرخواست استفاده شده است. اين متهم [با انگشت متهم را نشان می دهد] يکی از پليدترين موکلانی ست که تا کنون داشته ام. نامبرده، قصد داشته از طريق جمع کردن يک ميليون امضا، زنان را عليه شوهران‌شان بشوراند و بنيان خانواده ها را در هم بريزد. طرحی که گلداماير بانی آن بود و صهيونيست ها تا امروز در صدد پياده کردن آن در کشورهای مسلمان هستند. متهم [با انگشت متهم را نشان می دهد] تبه کاری ست که بايد به سزای اعمال ننگين خود برسد و من به عنوان وکيل ايشان تقاضای حداکثر مجازات را دارم. اميدوارم با اين دفاع، جان من و خانواده ی من از آسيب هايی که وکلای مدافع ديگر ديده اند محفوظ بماند و رياست محترم دادگاه از نحوه ی دفاع اين جانب راضی بوده باشند. با تشکر.

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

نامه زهرا رهنورد به رئيس قوه قضائيه

جناب آيت الله لاريجانی رياست قوه قضائيه و قاضی القضات


باسلام
آنچه موجب شد به عنوان زنی در قامت مدعی العموم ، اين نامه را با يک درخواست فوری برای شما بنويسم مسئوليتی است که حضرت علی (ع)برعهده مان گذاشته ، آنجا که می فرمايند «کلکم راع و کلکم مسئول عن رعيته »همه ی ما در برابر سرنوشت مردم مسئوليم .

همچنين مولايمان از آگاهان خواسته است که حق مظلوم را از ظالم بستانند و البته بار امانتی است که قرآن کريم بر دوشمان نهاده تا آنجا که در پيکر کوچکمان که در مقابل کوهها و آسمانها قدر و هندسه ای ندارد ،سنگين ترين مسئوليتها را به وديعه نهاده است .
بدين ترتيب است که هريک از ما مدعی العموم هستيم و دادستانی هستيم که بدون حکمی مکتوب و مضبوط از سوی مقامات و عالی رتبگان ،بلکه و اما با انتخابی و انتصابی از سوی وجدان بيدارمان که محصول روحی الهی است ، وظيفه داريم حق را بيان کنيم و داد مظلوم را بستانيم .حوادث يکسال اخير سرکوب ها بويژه هتاکی ها و شعبان بی مخيسم رايج روز قدس مرا بر آن داشت که حق ملت را به زبانی ديگر بازگو کنم .

شما در مقام قاضی القضات اگر بخواهيد می توانيد يکبار برای هميشه زخمهای ملت را مرهم نهيد و از ريشه درمان کنيد .
هنگامی که به مسئوليت قاضی القضاتی می انديشم ،برخود می لرزم، خدايا اين چه مسئوليت سنگينی است که برعهده انسانها گذارده ای و اگر او از عهده اين مسئوليت برآيد خوشا به حالش و اما اگر از مسئوليت پرهيز کند يا بترسد؟…واسفا بر حال او


آقای لاريجانی رياست قوه قضائيه و قاضی القضات

در حاليکه به حکم طبيعت شبها پرنده ها طبق ناموس الهی ، در آشيانه هايشان آرميده اند و روزها آزادانه به هرکجا پرواز می کنند ، به حکم سرکوب گران مردم ،آزاديخواهان و خانواده هايشان و بيوت علما و مبارزان و اخيرا مساجد نيزامنيت و آرامشی ندارند.

دادخواهی من برای انسانها ،خانواده ها و بيت هايی است که در اين يکسال بصورتهای مختلف در معرض تهاجم وحشيانه قرار گرفته اند ،من مدعی العموم اين ملتم زيرا می دانم و ديده ام که از لکه های ننگ اقتدار گرايی ،حملات بی رحمانه ی شبانه و روزانه به خانه های مردم به عنوان دستگيری آزادی خواهان ، نه تنها آزادی بلکه حق حيات شهروندی خانواده هاست که پايمال می شود، به راستی چه مصيبتی به روزگار ملت وارد شده است .

به جرم اينکه فردی اعتراضی به حاکميت دارد يا فردی از خانواده با حاکميت مخالف است ، خانه را زير و رو وکتابخانه و وسايل شخصی را برای بدست آوردن مدرکی ، نشانی ، علامتی و عکسی ويران و به گنجه ها و لباسهای خصوصی زنان و جوانان دست يافته و به حريم خصوصی آنان تجاوز می کنند ،پرده های اخلاق را می درند تا زنی را، مادری را پدری را ،دختری را و پسری را دستگير کنند و در اين روند کودکان خردسال از ترس يا از فراق مادرانشان همچون بيد می لرزند يا ضجه می زنند و گاه اگر فرد مورد نظر در خانه نباشد کسان او را به گروگان می گيرند .بدتر ازهمه درد اسيری است . در زندان نيز مدام زندانيان را به گروگان گرفتن و تجاوز به همسر و فرزند تهديدی می کنند . در اين هجمه بی امان بسياری از زندانيان سياسی با اين روشها دستگير شده اند و خانواده های آنها در بی خبری از فرزندانشان هاجر وار به اين سو و آن سو سرگردان بوده اند.

کجای اين اقدامات اسلامی و انسانی است؟ يا نشانگر مدنيتی است که انسان پس از هزارها سال برای رسيدن به آن تلاش کرده است ؟

اما حمله به خانه های شخصيتهای مخالف حاکميت اين زنجيره مخوف را تکميل می کند .

يورش کينه توزانه و وحشيانه به بيت آقايان منتظری،صانعی ،دستغيب و امثالهم و اين بار نيز حمله به خانه آقای کروبی دردهای ملت را تکميل و صبر همه را به انتها رسانده است .شعبان بی مخيسم گويی روش ثابت نهادهای امنيتی و قضايی در اين يکساله اخير بوده که به اشکالی مختلف عمل می کند.

در چنين شرايطی چه انتظاری داريد که جامعه راست و سالم بماند ، وقتی اراذل و اوباش سينه زنان و بر سرکوبان با ذکر حسين و زهرا و حيدر در خوابگاه ها به دانشجويان حمله کرده ،فرزندان ملت را می زنند و از طبقات بالا به حياط پرتاب می کنند يا به روی مردم بی دفاع و اهالی خانواده روحانيت تيراندازی می کنند ، اما آزادگان و مومنان حقيقی در زندانهای مخوف و بی بهداشت و بی قانون از تمامی حقوق خود محروم و در دخمه های انفرادی به گناه راستی و پاکی و صداقت می پوسند ؟

امروز مذهب به جنگ ملت و مذهب می رود و خدا می داند و تاريخ که انتهای اين جنگ به کجا خواهد کشيد؟

به تازگی در ديدار از خانه و خانواده آقای کروبی و همسر مکرمشان که هردو از اسوه های کشور و فرزندان ايثارگرشان نمونه های خدمت به دانش و ملتند ، با ويرانه ای روبرو شدم که بی درنگ مرا به ياد خيمه های در آتش سوخته کربلا انداخت . تاريخ دردآور و گوش آشنايی که تکرار شده و چشم را نيز به آن وقايع آشنا می کرد. صحنه، صحنه کارزار بود.شيشه ها شکسته ،درها منهدم شده و ديوارها وآسانسورها مجروح از گلوله های مختلف و رنگارنگ ، پنجره ها خرد شده و خاطره محافظ فداکاری يکه و تنها که بر اثر ضربات زير مشت و لگد مهاجمان له شده و به حال کما رفته است و علاوه بر همه صدای های مهيب، فحش ها و اهانتهايی که به اهالی خانه نثار شده به گونه ای تلخ و سياه خود را نشان می داد ،خاطره ای که در و ديوار از گذشت لحظات تلخش می لرزد و هر ناظری از اين همه شعبان بی مخيسم که هرگز جرم محسوب نشده و کسی پيگيرش نبوده است در شگفت می ماند .

چه خبر شده؟ آيا جنگ ايران وصدام است يا خانواده ای بی دفاع و مظلوم ،اسير اراذل و اوباش شده اند .اراذلی سيه پوش که به طور قطع از سوی بخشی از حاکميت ، تجهيز و روانه کارزار ناعادلانه و يکسويه خود با مدافعان حق ملت شده اند .

برای قاضی القضات اين يکی از همان نقاط حساسی است که خداوند فرموده « ان ربک لبالمرصاد » بطور قطع خداوند درکمينگاه است .
از شما انتظار می رود پيش از آنکه دست انتقام الهی وارد معرکه شود و خشک و تر را بسوزاند دستگاه قضا وارد عمل شده و به حکم وظيفه داد مردم بستاند .

شما خوب می دانيد مقام قاضی القضاتی نه تنها در اسلام بلکه در قاموس بين المللی رساندن حق به حق دار است نه حفظ حاکميت … همان حقی که به فرموده حضرت علی (ع) هنگام توصيف آسانترين و هنگام عمل در زمره سخت ترين و پيچيده ترين اجرائيات است .تا کی بايد درمرگ قانون و قانون گرايی به سوگ بنشينيم ؟ و شاهد مثله شدن حق باشيم .

اين بار خواست من به عنوان مدعی العموم ريشه ای و بنيادی است .يکبار برای هميشه در رسانه ملی و ساير رسانه ها ظاهر شويد و شجاعانه همه اين رفتارها را از آمران و عاملان محکوم و سپس آنهارا مجازات کنيد.شايد تا حدودی و البته نه کامل اين لکه ننگ شعبان بی مخی ، قانون شکنی ، تجاوز گری و سرکوب که در کشور ما به شکلهای مختلف تبديل به فرهنگ رفتاری دربرابر مخالفان شده و هردم به وسعت و شدت آن افزوده می شود پاک شود و در عين حال حيثيت دستگاه قضا به عنوان قوه ای مستقل و حق مدار اعاده گردد و مهمتر از همه مردم آزاد باشند که با فکر و انديشه دلخواه خود زندگی کنند و حاکميت را نقد کنند بدون آنکه جواب چنين زيستنی که طبيعی و به حق است ،مشت ، باتوم ، تجاوز و شکنجه و گلوله باشد.