۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

اندک اندک جمع مستان می رسند - مسعود بهنود

در خانه دکتر محمود خان همه به صفحه تلویزیون میخ شده بودند و با دیدن فیلم های سیتمائی مثل از این جا تا ابدیت و بازی خیره کنند همفری بوگارت و سوژه جذاب فیلم گاه اشک می ریختند و گاه شادی می کردند و هیچان نشان می دادند، از پنجره خانه همسایه شان پیدا بود، از خانه حاج لباسچی هم درختان حیاط خانه دکتر دیده می شد همین باعث شد که آن ها هم بزودی یک گیرنده تلویزیون خریدند. اما در همان شب ها که در خانه خانه دکتر محمودخان هیجان بود و اشک و شادمانی، با دیدن همان فیلم در خانه حاجی حاضران خشمگین و گاهی با غضب نیمه کاره و هنوز فیلم تمام نشده بر می خاستند و می رفتند بخوابند.



از دورانی می گویم که یک فرستنده تلویزیون آمده بود به تهران، که متعلق به مستشاری نظامی آمریکا بود و به زبان انگلیسی دو سه ساعتی در روز برنامه پخش می کرد. فقط خانه حاج لباسچی نبود خیلی از خانه ها کسی را نداشتند که زبان فیلم های آمریکائی را بفهمد، تلویزیون را خریده بودند که از قافله عقب نمانند. جعبه جادوئی جذاب آمده بود گوشه اتاق. و غوغائی بود شب های شنبه و یکشنبه که فیلم سینمائی نشان می داد.

آن جا که واکنش ها به فیلم طبیعی بود و هیچ عصبیت و نومیدی راه نداشت خانه هائی بود که یکی زبان می دانست و برای بقیه می گفت قصه کجا می رود. اما همچنان که قهرمانان داستان فیل در تاریکی مولانا هر کدام حدسی درباره فیل می زدند، در خانه حاجی هم همین بود، به حدس و گمان فیلم جلو می رفت و هیچ گاه آن چه رخ می داد با حدس و گمان کسانی که شمعی در کفشان نبود جور نمی آمد.

یکی می گفت این یارو به زن آرتیست نظر دارد، و پیش بینی می کرد که سرنوشتی دردناکی در انتظار اوست، آرتیسته تکه تکه اش می کند این ناکس را. اما لحظاتی بعد که آن یارو و آرتیسته با هم دوستانه گپ و گفت داشتند پیشگو نتیجه می گرفت که این آمریکائی ها بی غیرتند. در اثر زبان ندانی خواهر قهرمان قصه همسر او فرض می شد بنابراین معلوم نبود گفتگوی بسیار دوستانه این "خواهر" یا جوان همسایه چطور باید تحمل شود. برای همین دائم شنیده می شد که این فیلم ها بی سروته است. بنجل است. و به کارگردان و هنرپیشه و تهیه کننده فیلم ناسزا بار می شد. میهمانان خسته و نومید از جلو تلویزیون بر می خاستند. گاهی به آمریکائی ها بد می گفتند و هیچ نمی دانستند چرا در خانه دکتر محمود خان چنین نومیدی و عصبیتی حکمفرما نیست.

همچون امروز
این واقعه که در سال های سی در تهران رخ می داد در این روزها به یادآوردنی است. در جنبش اعتراضی سبز نیز در این هفت ماه کسانی زبان قصه را ندانستند، از ظن خود یار این جنبش شدند، باور نکردند که این جنبشی است در داخل مجموعه جمهوری اسلامی با همه ضوابطش، به قصد پاک کردن بدعهدی ها و تندروی های دولت فعلی، برای در خواست زندگی بهتر و آزادتر، نه بیش از این. باور نکردند که کم اند آن ها که در ایران خیال تغییر نظام در سر می پزند، و ندانستند که اگر هم چنین خیالی در سرهائی باشد عبرت آموزی روزگار کار خود را کرده و همان ها هم معتقدند ابتدا بهترست چاه کنده شود بعد منار دزدیده. نفهمیدند که مردم ایران در صحنه واقعی با درد واقعی و شکنجه واقعی و تیر واقعی زندگی می کنند، با پول واقعی هر روز بی ارزش شونده خرید می کنند، بنابراین چنین نیست که گویا بازیگران یک نقش اند و خریداران تئوری هائی که هیچ کس ضامن اجرای آن نیست.

آن که خواهر آرتیسته را معشوق یا همسر وی فرض کرده بود، از زبان ندانی، به قاعده وقتی می بیند وی گردن آویز دیگری است، باید به زمین و اسمان بد گوید و به بدعهدی کارگردان و حتی زمانه بی درد خشم گیرد.

این روزها پرست فضای مجازی از کسانی که خشمگین اند و گاهی نومید. بیشتر همان ساده دلان دور مانده از واقعیت های جامعه اند که منتظر بودند با یک تکان دیگر بنا فرو ریزد، و فرونریخت.

به باورم چنین نومیدی و خشمی در بدنه اصلی سبز، در جوانانی که منتظر فرصت اند تا به ترتیبی بهتر و روشن تر، بی خدشه و کم هزینه سخن خود را به کرسی بنشانند وجود ندارد. به باورم کم خبران ساده دل و اسان گیرند که جز نومیدی نصیب نبرده اند البته هزینه ای هم بر دوش جنبش گذاشته اند. اما باک نیست. در مقابل دست ها رو شده است. اگر در یک طرف مقابله خطای محاسبه مشهود شده، در سوی دیگر ننگ بر چهره هائی نشسته که پاک شدنی نیست همان ها که خشونت وارد صحنه کردند، همان ها که بیمارگونه منتظر بودند تا جوانان مردم را بی بالاسر و مانع در چنگ خود ببنیند. همان بیماران که گویا سال ها بود در انتظار بودند تا بخشی از جامعه را لینچ کنند. انگار هواداران کوکلوس کلان بودند که به سوتی نیمه شبان با طناب دار، و آتش زنه زین می کردند که آدمیانی را زجز بدهند، شکنجه کنند و سرانجام بر درخت بیاویزند.

گرفتار فرزندان
من یکی وقتی جمله آقای کلهر را خواندم که گفت من همه چیز را می گویم شرطم همین است و به خوشامد کسی کار ندارم برای همین هم حقوقم در صدا و سیما قطع شده و زندگیم پریشان شده، دلم لرزید. اما دریغا بر غفلت شما اگر تصور کنید که تنها مهدی کلهرست که حوادث این چهار سال خانه اش را ویران کرده است، خبر ندارید در خانه بزرگان چه خبرست. نگاه نکنید به ژست های مغرور که برای حفظ شغل می گیرند، همه نگرانند که مبادا فیلمشان منتشر شود، همه نگرانند مبادا بچه هایشان سئوال کنند. می نویسند آقای هاشمی گرفتار فرزندانش شده، انگار خودشان نشده اند. در حالی که به تعداد دانشجویان و جوانان با کار و بیکار بمب های ساعت شمار در خانه مشغول کارست.

بنابراین چه جای یاس. خواهید دید قبل از نوروز زندانیان جنبش سرفراز به خانه باز می گردند تازه حالا مانند بهزاد نبوی و مصطفی تاج زاده هنرهای تازه از همسران و بچه هایشان کشف کرده، تازه رنگ شادی به بنیان زندگیشان خورده. یک دم تصور کنید مهندس موسوی در این بیست سال که نامی از وی نبود خوشبخت تر بود یا حالا که جامعه ای و بگو دنیائی وی را شناخته اند به آزادی خواهی و صلح دوستی.

و حالا که کار بدین جا رسید نگاه کنید به دولت مردمگرا که کارش به جائی رسیده که در سفرهای استانی گروهی با پلاکاردهای ضد دولت دنبال ماشین می دوند و سی چهل تائی گارد هم از سر وکله رییس دولت به هوایند و نگران. از سوی دیگر به دهان گشاد ها نگاه کنید کوچک ابدال هائی که حوض دیده هوس شنا به سرشان زده امثال کوچک زاده و سید حمید زیارتی که سی سال است به هر سازی رقصیده مگر جای شجاع الدین شفا را به او بدهند و می پندارد به اندازه کافی نصیب نبرده، چنان که گمان ندارم کسی مانند ایت الله خامنه ای یک بار وی را بار داده باشد. حالا آمده و پیشنهاد اعدام های دهه شصت را برای سبزها داده، تا مگر صدایش شنیده شود. یا امثال شجونی و محمد یزدی که دردی دیگر در جان دارند که آنان که باید می دانند و پوشیده نیست.

اما دیگرانی که هر از گاه برای عرض ادب دمی می جنبانند عجب خام هستند و عجب بی فکر که می بیند آنان که هم عزیزتر بودند و هم با اهمیت تر و موثرتر و بزرگ تر، اینک گاه در نوشته ها سکه یک پول می شوند و نامشان بازیچه کوی. می بینند و عجب که به فکر نمی افتند که با خودشان چه خواهد شد. به خود نمی گویند ما که نه چنان پیشینیه ای داریم و نه چنان هزینه ها داده ایم و نه فرمانده جنگ بودیم و نه مشاور و محرم بینان گذار بنگر کارمان به کجا خواهد کشید.

باری اگر نومیدی هست متعلق به کسانی است که صحنه را نمی شناسند و در خیالی بودند که نشد، این نومیدی مال صاحبان اصلی میدان نیست، همان ها که یا در زندان اند و یا در راهرو های دانشکده و دادگاه سرگردان. آنان خوب می دانند که آینده متعلق به فروتنان و زجر دیدگان و سر به داران است. آنان نومید نیستند.

شرمساری نیز از آن سبزها نیست، بلکه از آن کسانی است که رسوا شدند. طشتشان از بام افتاد.
آنان شرمسارند که آسان دین و دنیا را با هم فروختند و دیگر دمشان در کس نمی گیرد. قبول ندارید صبر کنید در انتخابات در پیش. یا باید چنان مهندسی انتخابات را جلو ببرند و چنان تیغ آقای جنتی را تیز کنند که با چند هزار رای مسخره شوراها و مجلس را پر کنند، و یا اگر خدا یارشان باشد و عقل در سرشان اندازد، کنار می کشند و رای مردم را خواهند دید. همان مردمی که در همین انتخابات و با همه دخالت های شورای نگهبان در سی سال گذشته سه بار مغروران را بور کرده اند.



پس اندک اندک جمع مستان می رسند. در انتظار باشید که امیدواران می رسند و روشنی به شب باز خواهد گشت و گرما به دل ها و سبزی به بهار.

کلهر، مردی که اصلا نمی دانست! - سید ابراهیم نبوی

کلهر در گفت وگو باخبرگزاری مهر گفت:
ترجمه انگلیسی " ندا آقا سلطان" می‌شود "فریاد آقای شاه"....
وی به عاطفه امام نیز اشاره کرد گفت: می دانید چرا اعلام شد به عاطفه امام تجاوز شد و عاطفه امام را کشتند و سوزاندند. چون "عاطفه" "امام" دختری که در قلهک منزل داشت یعنی ترکیبی از عاطفه و امام. این واژه ها بدون دلیل به کار برده نشدند. آنها روی این واژه ها کار کرده اند. اینها ابزار جنگ نرم است. گفته بودند قرار است به تو تجاوز شود و سوزانده شوی پس فرار کن و این دختر چون 6 بار از خانه فرار کرده بود سریع فرار کرد و جان خودش را نجات داد. اما ندا آقاسلطان دختر ساده ای بود و نمی دانست بعد از فیلمی که بازی می کند و در آن خودش را به مردن می زند در آمبولانس واقعاً کشته می‌شود آن هم به دست همین آقای پزشک؛‌ فراری به انگلیس.



----------------------------------------------------------------------

مهدی جان کلهر!

مصاحبه ات را خواندم و برایم بسیار عبرت آموز بود. راستش را بخواهی من هیچ وقت فکر نمی کردم و نمی کنم که تو به حرفهایی که می زنی اعتقاد داری و اصولا معتقدم مثل بسیاری از دیکتاتورهای احمق که بوسیله تعدادی آدم باسواد شارلاتان معرفی می شوند، تو هم یکی از همانهایی هستی که دولت احمدی نژاد به عنوان دستمال برای تمیز کردن کثافتکاری های شان از آنها استفاده می کنند. سرنوشت همه دستمال های دنیا هم معمولا جز به سطل زباله ختم نمی شود. قصد توهین ندارم. باور کن اگر آنچه می گوئی و آنچه می کنی قرار باشد توصیف شود، جز توهین و تمسخر راهی برای آن نخواهد بود. نه اینکه با تو دشمنی داشته باشم، یا بخواهم تو را تحقیر کنم. اسم کاری که می کنی جز این نیست. فرض کن بخواهم در مورد یک " پاانداز" حرف بزنم، و قصد هیچ توهینی نداشته باشم، طبیعی است که هرچه بگویم توهین آمیز به نظر می رسد. مشکل هم از من نیست، مشکل از کاری است که آن " پاانداز" می کند. عملا کار تو کار موجودی است که از دانش و سواد و هوش و استعدادت استفاده می کند تا کشتن یک آدم را موجه جلوه بدهد. می خواهی اسمش را چه بگذارم؟ بگویم مسوول روابط عمومی؟ بگویم مدیریت اطلاع رسانی؟ ولی چه فرقی می کند که وقتی کاری که می کنی عملا همان پااندازی برای یک گروه آدم زورگوست.



آقای مهدی شهید کلهری جان!

در مصاحبه ات گفته ای که انگلیسی ها نام " ندا آقا سلطان" را انتخاب کردند چون معنی آن می شود " فریاد آقای شاه" و لابد می خواستی نتیجه بگیری که یک دختر مظلوم مخالف با حکومت که در کنار خیابان ایستاده بود و پلیس وحشی و لباس شخصی های وحشی تر، با قصد قبلی یا تصادفی او را به شهادت رسانده اند، سلطنت طلب بوده یا سلطنت طلبان او را کشته اند. این چه حرف احمقانه ای است که می زنی؟ اسم را برای چه ترجمه می کنی؟ فکر می کنی مثلا وقتی نام " ندا آقا سلطان" را ترجمه می کنند، اسم وی واژه به واژه ترجمه می شود و مثلا انگلیسی ها به نداآقاسلطان می گویند " مستر کینگز وویس"( Mr. King,s Voice )؟ و به همین دلیل آنها متوجه می شوند که این یعنی " فریاد آقای شاه". این چه حرفی است که می زنی؟ یعنی در دم و دستگاه تو و رفقا و دوستانت یک موجود نسبتا باشعور وجود ندارد که به تو بگوید که اسم را ترجمه نمی کنند و وقتی می گویند ندا آقا سلطان، انگلیسی آن هم می شود Neda Aghasoltan و فرانسه آن هم می شود ندا آقاسلطان و روسی آن هم همین می شود؟ خوب! مرد نسبتا ناحسابی! اگر این طور بود که مثلا " مارک تواین" را باید به فارسی ترجمه می کردند " علامت دوقلو" یا مثلا " آقای لری کینگ" باید ترجمه می شد " آقای شاهلری" و خانم رولینگ ترجمه می شد " غلطان بانو". آن وقت در هر کشوری هر کسی یک اسم می داشت و اصلا کسی نمی فهمید که منظور از " اوا گاردنر" ( یا حوا باغبان) چه کسی است، چون در هر کشوری یک اسم داشت.







واقعا مفهومی به این سادگی را متوجه نمی شوی؟ اگر بنا باشد که اسم آدمها ترجمه شود و از کلمه دیگری به جای آن استفاده شود که اسم خیلی از آدمها معنای عجیبی خواهد داشت. و از آن گذشته، انگلیسی ها اگر بخواهند اسم را ترجمه کنند که آن را به فارسی ترجمه نمی کنند، به انگلیسی ترجمه می کنند. فرض کنیم همین باشد که شما می گویی و اسم آدمها را براساس معنای تحت اللفظی بخواهیم بنویسیم، در آن صورت معنی نام " ندا آقاسلطان" نمی شود " فریاد آقای شاه". فریاد که ترجمه کلمه ندا نیست. سلطان هم معنی اش شاه نیست، اگر معنی سلطان شاه بود، دو تا واژه در یک زبان برای شاه و سلطان وجود نداشت. فرض کن که قرار باشد انگلیسی ها همانطور به کلمات نگاه کنند که تو نگاه می کنی، ترجمه چند نام را برایت می نویسم:
غلامعلی حداد عادل: برده برتر آهنین منصف
غلامرضا حسنی: برده راضی خوب
نسرین سلطانخواه: نسرین شاهدوست
غلامحسین الهام: برده خوب متوهم
ناصرالدین شاه: آقای دین یار
وحید شاهچراغی( سردار وحیدی سابق): یکتای نورسلطانی
مهدی شهید کلهری( مهدی کلهر سابق): آهوی هدایت شده خورشیدی
جهانبخش سلطانی: شاه کشور بخش
محمدرضا نقدی: ستایش شده راضی مجانی


حالا در این مورد که انگلیسی ها نام مرحوم فاکر را چطور ترجمه می کنند، بماند بین خودمان. ولی اگر بخواهی با این شیوه وردی را از برکنی، مطمئنا سوراخ دعا را گم خواهی کرد. البته من با تو قبلا هم گفتگو کرده ام و می دانم که علاقه و کار تو سینما و موسیقی و از این چیزهاست و اصولا سیاست را نمی فهمی و به همین دلیل است که چنین تراوشاتی از حضرتت ساطع می شود و یکهو مشعشع می کنی مردم را.


مهدی جان!
در مصاحبه ات گفته ای که نداآقاسلطان در خیابان کشته نشد و در حقیقت بازیگر فیلمی بود و پس از بازی در فیلم در آمبولانس به قتل رسید. تو خود می دانی که دروغ می گویی و من نیز می دانم که تو دروغ می گوئی، مردم هم می دانند که تو دروغ می گوئی. چشمت را ببند و فرض کن که ندا همانطور که همه می دانند، توسط لباس شخصی های طرفدار حکومت در خیابان کشته شده باشد. اگر چنین باشد و چنان گفته باشی، به هر کسی حق می دهی که بخاطر پوشاندن حقیقت و گواه دروغ در واقعیتی که مثل روز روشن است، چنان در موردت بگویند که دیگر هیچ حیثیتی برایت باقی نماند؟ شاید همین جمله است که باعث می شود که آدمی مثل من قلمش را به دست بگیرد و بی محابا و بدون هیچ پرده پوشی جورابت را بادبان کند و حتی جای ترحم هم برایت باقی نگذارد، چه رسد به عدالت. نگو که اخلاق چنین حکم می کند، رعایت اصول اخلاقی در مورد حامی جنایتکار اصولا کار سختی است و اصولا نمی دانم چقدر لازم باشد.


مشکل تو این است که قصد داری از یک مجموعه آدمهای آدمکش با صورت و ظاهر هنر و ادب حمایت کنی، و این درست همان جایی است که نمی توان کوتاه آمد. مشکل تو این است که حقیقت را بخاطر شغلی که داری می پوشانی. کار من هم به عنوان طنزنویس آشکار کردن باطن تو در پس آن ظاهری است که ساده لوحانه گمان می بری که باورش می کنند. اما مردم باورت نمی کنند. می توانی از بستگانت بپرسی که آیا کسی حاضر است تو را باور کند و بپذیرد؟ آیا دوستان قدیمی ات نمی گویند که چرا در موردی که می دانی دروغ است چنین آشکار دروغ می گویی؟ گفته ای که " عاطفه امام را کشتند و سوزاندند، چون خانه اش در قلهک بود و نامش ترکیبی از عاطفه و امام" و پرسیده ای که " چرا برای ترانه موسوی و عاطفه امام بورسیه ایجاد نشد؟"




من مطمئنم که بارها و بارها به این موضوع فکر کرده ای که چرا اسمی مانند " عاطفه امام" را که هم نام " عاطفه" دارد و هم نام " امام" برای قربانی کردن و کشتن و مورد تجاوز قرار دادن و سوزاندن انتخاب کرده اند؟ و در تمام این مدت فکر نکردی که اصلا کسی به نام " عاطفه امام" کشته نشده و سوزانده نشده. علت اینکه بورسیه ای به نام عاطفه امام ندادند این است که اصلا خانم عاطفه امام کشته نشده است. کسی که همه این داستان ها در موردش گفته شده سعیده پورآقایی است نه عاطفه امام. که عاطفه امام دختر آقای جواد امام است و خدا را شکر زنده است و انشاء الله که سالها هم زنده و شاد زندگی کند.





مهدی جان!
کسی که با این همه توهم و ساده لوحی در مورد کسی نظر می دهد در حالی که اصلا اسمش را نمی داند و در موردش اطلاع کافی ندارد، چگونه می تواند از واقعه ای که در آمبولانس نداآقاسلطان گذشته خبر داشته باشد؟ خودت را مسخره کرده ای یا ما را؟ البته برای موجودی مثل احمدی نژاد که نام قرارداد " گلستان" را " گلستانچای" می گوید و معتقد است " ایران و عراق صدها سال رابطه دوستانه داشته اند" در حالی که کشور عراق هنوز صد سال نیست وجود دارد، و در سخنرانی اش در شیراز می گوید " کسی برای حرف آمریکا هویج فرنگی هم خورد نمی کند" مشاوری مثل تو همچون مشاورت " گوبلز" ی برای اصغرقاتل است. بالاخره خدا دروتخته را با هم جور می کند. اگر چه در هر دو مورد به نظرم باید دنبال یک تخته گمشده بگردیم.





آقای کلهر!



بنا به فرمایش معروف " نوکر ما مخلصی داشت، مخلص او چاکری داشت، چاکر او بنده ای داشت" به نظرم آن حضرت مشاور باید یک مشاور برای خودت بگیری که حداقل برایت بگویند که معنی کلمه هایی که به کار می بری چیست و یک اسم را چگونه ترجمه می کنند و عاطفه امام با سعیده پورآقایی فرق دارد. در این موارد یک نفر را استخدام کن و حداقل یک فرهنگ معین( دهخدا برایت سخت است و در حد تو نیست) بخر و بالای سرت بگذار که بفهمی معنی کلمات چیست.





ختم کلام اینکه آدمی که با ادب و هنر سروکار دارد، همیشه در معرض رذالت است، همیشه هنرمند می تواند به وسیله سیاستمدار خریده شود و به آلت فعل( یا هر نوعی که دوست داری) تبدیل شود. نمی خواهم بگویم که مواظب باش که چنین نشوی، این را باید قبلا کسی به تو می گفت، الآن دیر شده است. فقط می خواهم بگویم حالا که چنین کرده ای، بدان ایدک الله فی الدارین که جهان چنین نمانده و چنین نیز نخواهد ماند.



۱۳۸۸ اسفند ۵, چهارشنبه

همه چیز درباره مجمع تشخیص مصلحت نظام - شهرام شکیبا

تعریف: مجمع تشخیص مصلحت نظام عبارت است از مجمعی که مصلحت نظام را تشخیص می‌دهد.
اعضا: اعضای این مجلس شخصیت‌های حقیقی و حقوقی هستند. اشخاص حقیقی با حکم رهبری منصوب می‌شوند و در میان اشخاص حقوقی مجمع، رؤسای سه قوه نیز حضور دارند.

وقایع اخیر: وقایعی است که اخیراً در کشور اتفاق افتاده است و نزد هر گروهی یک نامی دارد اما «اخیر» آن ثابت است.
اتفاقات اخیر، انتخابات اخیر، اغتشاشات اخیر، فتنه‌های اخیر، وقایع اخیر و... نام‌هایی است که بر آن می‌گذارند و تنها وجه تشابه آنها قضیه «اخیر» داشتن آنهاست. در حالیکه 8- 7 ماه از قضیه می‌گذرد و اساساً «اخیر» بودن ماجرا منتفی است. اما گویا همه دوست دارند تا قضیه همچنان اخیر باشد و همین طور اخیر بماند.

ربط وقایع اخیر به مصلحت: همه می‌دانند که اساساً قضایای اخیر به مصلحت نظام نیست. به همین دلیل رئیس‌جمهور بعد از قضایای اخیر در جلسات مجمع تشخیص مصلحت نظام شرکت نمی‌کند.
1- آیا رئیس‌جمهور ربطی به تشخیص مصلحت نظام ندارد؟
2- آیا تشخیص مصلحت نظام ربطی به رئیس‌جمهور ندارد؟
3- آیا رئیس‌جمهور کارهای مهم‌‌تری از تشخیص مصلحت نظام دارد؟

نظرات گوناگون: علی اصغر زارعی، عضو فراکسیون انقلاب اسلامی مجلس در این‌باره گفته است: «رفتن احمدی‌نژاد به مجمع تشخیص به مصلحت نیست.» از طرفی روح‌الله حسینیان، رئیس فراکسیون یاد شده گفته است:‌«آقای رئیس‌‌جمهور باید به جلسات مجمع تشخیص بروند و از نظریات دولت دفاع کنند.»
1- اول یک کسی بیاید بگوید که چرا اعضا و رئیس این فراکسیون با هم این‌قدر اختلاف دارند؟
2- بالاخره رئیس کیست؟ زودتر بگویید که بدانیم رئیس‌جهمور باید به حرف کدامشان گوش کند.
3- رفتن احمدی‌نژاد به مجمع تشخیص به مصلحت چه چیزی نیست؟ رئیس‌جمهور یا نظام؟
4- اگر رفتن به مجمع تشخیص جزو وظایف رئیس‌جمهور است که دیگر این همه خواهش و تمنا و من بمیرم و تو بمیری لازم ندارد. نمایندگان مردم از جانب ملت به رئیس‌جمهور تکلیف کنند که وظایفش را انجام دهد.

حسینیان گفته: «مصلحت نیست آقای هاشمی نمازجمعه بخوانند، زیرا مردم قبول ندارند و ممکن است در نماز مسائلی پیش بیاید که باعث توهین به ایشان شود.»
1- پس مردم اساساً رئیس مجمع تشخیص مصلحت نظام را قبول ندارند؟
2- مردم با هاشمی مشکل دارند یا با مصلحت نظام؟

سؤال اساسی: واقعاً با این اوضاع و احوال تکلیف پیشرفت و سربلندی نظام و مملکتی که بر سر تشخیص مصلحتش این‌قدر مناقشه هست چه می‌شود؟

دعا: اللهم اجعل عواقب امورنا خیراً.

دست های شیخ اصلاحات...


ابژه بعدی تصویر های مهدی کروبی بر روی صفحه وب بود. مختصر اینکه می توان به چند مورد به صورت فهرست وار اشاره داشت.
1. طرز قرار گرفتن دست ها
2. جهت قرار گرفتن دست ها
3. طرز چهره و حالت چشم ها و ابروها

البته این فهرست مختصر و ناقص است، زیرا برای ارایه کاری علمی و تخصصی نیاز به متغیرها و نشانه های بیشتر و صد البته تحلیل رنگ ها و ترکیب آنها و.. است.
در این مجال کوتاه تنها می توان به همین سه مورد اکتفا کرد و ساده و مختصر، خروار را با مشتی شناخت.




1. طرز قرار گرفتن دست ها :
چیزی که تقریبا در تمام عکس های آقای کروبی وجود دارد و به عکس حرکت و ریتم می دهد طرز خاص دست های اوست که معمولا با نشانه تاکید یعنی با بلند کردن انگشت اشاره و مشت کردن سایر انگشت ها می تواند القا کننده حس اعتراض، تاکید، اشاره به موضوع یا شخصی خاص و بعلاوه می تواند خط فاصله ای باشد برای متمایز کردن خود از گروه یا شخصی دیگر. در عکس های آقای کروبی آنچه که به زعم من بیشتر نمود دارد اعتراض و اشاره به موضوع یا شخص خاصی است که با ترکیب این دو مورد می توان به معنای ضمنی این حرکت دست یافت. یعنی سوا کردن خود از تفکر و گروه دیگر که امتیاز منحصر به فردبودن و متفاوت بودن را برای کروبی به همراه دارد.


2. جهت قرار گرفتن دست ها :
در بیشتر عکس ها جهت دست به سمت بالاست. این مورد نیز می تواند بیانگر آن باشد که موضع و جبهه گیری کروبی به نسبت گروه حاکم و بالا دستی است بنابراین با توجه به نکات بالا، کروبی در بیشتر سخنرانی ها و موضع گیری های خود سعی دارد تا خود را در جهت تقابل با گروه حاکم نشان داده و متمایز جلوه کند.

3. طرز چهره و حالت چشم ها و ابروها :
چهره آشفته کروبی در بیشتر عکس های اش اولین چیزی است که توجه بننده را به خود جلب می کند. رنگ سرخ چهره و در هم کشیده شدن ابروها همراه با نگاه متمرکز و خیره کروبی به شنونده گان سخن های اش معانی بسیاری می تواند داشته باشد، با این وجود برخی از آن معانی بارز تر و روا ترند.


ترکیب سه فاکتور مذکور می تواند نشان دهنده آگاهی و تسلط بر مسایلی باشد که او می خواهد به مخاطب اش القا کند به علاوه با توجه به ترکیب تمامی مواردی که ذکر شد آنچه در وهله اول به دست می آید تاکید کروبی بر مسایلی است که بیان می کند این تاکید و تکرار آن در عکس های مختلف می تواند به صورت ضمنی بازنمایاننده صداقت و صراحت گوینده در عین همدردی با مخاطب اش باشد.





به هر حال آنچه گفته شد برای مخاطب جستجوگر ایرانی می تواند ظاهر و روشن باشد زیرا با نکته بینی و توجه حداقلی نیز می توان تمام نکات مذکور را از سخنان و صدای کروبی در جلسات گوناگون بررسی کرد. تحلیل_ و به جاست در این نمونه بگویم توصیف _ نشانه شناختی عکس صرفا به دنبال تحلیل سریالی نشانه ها و تغییرات یا ثبات آنهاست کاری که با ادامه آن می توان تغییرات رویکردی و نگرشی مورد مطالعاتی را جستجو کرد.



منبع: وبلاگ : وحشی در حریم ما



۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

فیلمی شرم آور از وقایع کوی دانشگاه - خرداد ۸۸


از خواسته‌های روشن و مشخص آقای کروبی تا چرا بچه‌های سبز بايد به خودشان افتخار کنند - ف. م. سخن

با اینکه در مواردی با "سخن" عزیز موافق نیستم، اما کشکول این هفته او را بسیار صادقانه، لطیف، مفید، امیدوار و راهگشا دیدم. بخوانید و لذت ببرید:
----
خواسته‌های روشن و مشخص آقای کروبی"دو پيشنهاد مهم مهدی کروبی: اجازه راه‌پيمايی دهند، رفراندوم برگزار شود" «خبرنامه گويا»
جنبش سبز بيش از هر چيز به صراحت و صداقت نياز دارد و اين هر دو از خصائل اخلاقی آقای کروبی ست. امروز وقت نوشتن بيانيه های مفصل و تحليلی نيست؛ امروز وقت روشن و مشخص سخن گفتن است. رهبران جنبش سبز بايد دقيقا بگويند که برای امروز چه می خواهند؛ برای فردا چه می خواهند. اساس، کاری ست که امروز بايد انجام داد. دست يافتن به يک خواسته ی ساده و عملی، بهتر از طرح صد شعار زيبای غير عملی ست. کاش رهبران جنبش سبز بر همان شعار "رای من کو" و پی گيری قاطع آن پای می فشردند؛ به جای وسعت بخشيدن به شعارها و طرح خواسته های جديد و دست نيافتنی همان يک خواست را عملی می کردند. چنين نشد و شعارها در واکنش به سرکوب حکومت بسط ناگهانی پيدا کرد. به جای اصرار بر دست‌يابی به همان خواست ساده و کاملا قانونی، سطح مطالبات افزايش پيدا کرد. به هر حال اتفاقی بود که افتاد و گذشت.
اکنون آقای کروبی دو خواست کاملا مشخص و قانونی را مطرح کرده اند که می توان بر مبنای آن ها کار جنبش سبز را پيش بُرد و از بن بستی که در آن گرفتار آمده است رهايی بخشيد: دريافت اجازه راه پيمايی؛ برگزاری همه پرسی برای تائيد يا عدم تائيد عمل‌کرد شورای نگهبان.
بر اين خواسته های روشن بايد پای بفشاريم. همين دو خواست به ظاهر ساده را بايد عملی کنيم. نبايد تا دست يافتن به اين خواسته ها، خواست های ديگر را –اگر چه مهم و واجب است- مطرح کنيم. عملی شدن اين خواست ها، راه را برای طرح مطالبات بيشتر باز خواهد کرد. اکنون همه می دانيم که بايد بر روی چه چيز پای بفشاريم؛ بر روی چه چيز تاکيد کنيم؛ چه چيزِ مشخصی را از حاکميت بخواهيم.
بيانيه ی آقای کروبی، بيانيه ای ست مهم و راه گشا که می تواند خون تازه ای در رگ های جنبش جاری کند؛ بچه های سبز را به تحرک و تلاش وادارد؛ آن ها را به انجام کاری معلوم دعوت نمايد. برای اين طرح می توان تا پای جان مبارزه کرد اگر مانند رای من کو به فراموشی سپرده نشود؛ مانند رای من کو جای خود را به شعارهای غير عملی ندهد.
اميدواريم آقای مهندس موسوی نيز با حمايت صريح از اين شعارها، انگيزه بيشتری برای دست يافتن به آن ها در جوانان ايجاد کنند.

غذا خوردن دکتر سروش
"...اگر ما ميتوانيم از استبداد دينی سخن بگوييم پس می توانيم از دموکراسی دينی هم سخن بگوييم. استبداد دينی به اين معنا که عده‌ای در زير پرچم دين، استبداد کنند و حتی از دين نکاتی را استخراج کنند که به سلطه بيشتر ايشان بر مردم منجر شود. البته استبداد، دينی و غير دينی ندارد ولی عده‌ای با ابزار دين می‌توانند استبداد به وجود ‌آورند که اين نه تنها امکان، بلکه حقيقت و فعليت نيز در جامعه ما يافته است. دموکراسی دينی هم به همين اندازه امکان دارد، عده‌ای به نام دين و ابزار دين و بنا به تکليف دينی بکوشند تا در کشور خودشان يک نظم دموکراتيک برپا کنند. يک نظم دموکراتيک که به همه‌‌ی شهروندان حق مساوی دهد، حق مشارکت سياسی و تمامی حقوق لازم در نظام دموکراسی به افراد داده شود و مهمتر از همه يک قوه قضاييه مستقل به وجود آورد که رکن اساسی هر نظام دموکراتيک است و البته هيچ منافاتی با اسلام ندارد و در عين حال ستون دموکراسی است..." «دکتر سروش، خبرنامه گويا»
بله. ما به همه چيز کار داريم، حتی به غذا خوردنِ دکتر سروش. اصلا طنزپرداز است و کار داشتن به همه چيز. طنز پرداز است و ورود به مباحثی که مطلقا به او مربوط نيست، و به عبارت دقيق تر فضولی. می فرماييد فضولی های بزرگ ات تمام شد حالا رفته ای سراغ فضولی در مورد غذا خوردن دکتر سروش؟ فضولی مُمَتِّع تر و فرهيخته‌گانه‌تری پيدا نکردی در کارِ يک فيلسوف معاصر بکنی؟ (اثرات فضولی در کارِ يک فيلسوف را در کلماتی که به کار می بريم می بينيد؟ بيهوده نيست با وجود کسی مثل احمدی نژاد و ديدن و شنيدن هر روزه ی سخنرانی های او، لحن و لهجه مان به اين وضع فجيع افتاده است. اثرات هم‌نشين است و کاريش هم نمی توان کرد!)
خب معلوم است که من وارد بحث مُمَتِّع و فرهيخته‌گانه با دکتر سروش نمی شوم. اگر فيلم دوازده مرد خبيث را ديده باشيد حتما آن صحنه را به خاطر داريد که مربی نظامی (لی ماروين) رو به دوازده مرد خبيث می گويد چه کسی می خواهد مرا بزند؟ هر چند همه دوست دارند با اين مربی قوی و کاردان دست و پنجه نرم کنند و قدرت خودشان را نشان دهند، اما از روی احتياط هيچ کدام شان پا پيش نمی گذارند. مربی، به گردن کلفت ترين فرد گروه اشاره می کند که جلو بيايد. آن بيچاره هم که خبر ندارد با چه غولی طرف است به طرف مربی هجوم می برد. مربی که سال‌هاست در اين راه استخوان خرد کرده، با يک حرکت چپ و راست بنده ی خدا را نقش بر زمين می کند. مربی به نفر دوم می گويد نمی آيی جلو؟ او هم با يک لبخند مليح به زبان بی زبانی می گويد که مغز خر نخورده ام که بخواهم به سرنوشت قبلی دچار شوم.
حالا حکايت ماست و دکتر سروش. بعد از خواندن مطلب ايشان در مورد سکولاريسم سياسی و سکولاريسم فلسفی، قلم برداشتم که چيزی بنويسم، ديدم جرئت نمی کنم و قلم را دوباره در قلم دان گذاشتم. تصوير ۱۲ مرد خبيث و سرنوشت آن مَرد گردن کلفت جلوی چشم ام می آمد. بالاخره هر کسی بايد حد خودش را بداند و وارد قلمروهايی که به او مربوط نمی شود نشود. ما کجا و دکتر سروش کجا؟ علم ما کجا و علم ايشان کجا؟
پس نتيجه گرفتيم که به جای بحث فلسفی با ايشان و عرض اين نکته که قربان ما يک کلمه ی سکولاريسم داريم که با آن می توانيم بگوييم ما بی خدا و لامذهب نيستيم ولی می خواهيم حکومتْ از دين و دين از حکومت جدا باشد، آن وقت شما می روی از لابه لای کتاب های فلسفی، يک سکولاريسم ديگر به نام سکولاريسم فلسفی پيدا می کنی می چسبانی به سکولاريسم خشک و خالی که بعله، اين نوع سکولاريسم به معنای بی خدايی و بی دينی هم هست، و ما را می اندازی گير آقايان روحانيان که فردا بگويند "بفرماييد! اين ها -يعنی سکولاريست ها (سياسی و فلسفی اش را ناقلا ها نمی گويند)- طبق گفته ی دکتر سروش که مورد قبول خودشان هم هست، بی خدا و لامذهب هستند".
وای وای وای. معلوم است منی که هر جا می رسم با صدای بلند اعلام می کنم سکولاريست هستم و به سکولاريست بودن خودم افتخار می کنم و تا جايی هم که بتوانم سکولاريسم را تبليغ و ترويج می کنم، چه بلاهايی به خاطر همين بحث سکولاريسم فلسفی و غير فلسفی ممکن است بر سرم بيايد.
پس ما که جرئت چنين بحثی را نداريم گير می دهيم به طريقه ی غذا خوردن دکتر سروش. البته تا حالا نديده ام که ايشان چه گونه غذا می خورد، اما اميدوارم غذا را به سبک فلسفه ای که تبليغ می کند نخورد. يعنی چه؟ يعنی اين که ايشان اگر بخواهد غذای روزانه اش را به سبک فلسفه اش بخورد، شکل بدن اش شبيه به ناديا کومانچیِ در حال پيچ و تاب خوردن بر روی تخته ی بالانس خواهد شد. يعنی دست اش را از پس گردن به طرف دهان اش خواهد بُرد و لقمه را در دهان خواهد گذاشت تازه آن هم در حالی که روی آن يکی دست اش در حال بالانس زدن است! می فرماييد چطور؟ عرض می کنم، ايشان صد برابر يک انسان معمولی ميان رشته های عصبی مغزش ارتباط منطقی به وجود می آورد تا استدلال کند که دمکراسی دينی چنين است و چنان است و اين نوع دمکراسی می تواند زير رهبری روشنفکران دينی اين طوری و آن طوری باشد، که اين اين طوری و آن طوری بودن هزار تا استثنا و تبصره بر می دارد. به عبارتی ايشان به جای اين که با يک حساب دو دو تا چهار تای ساده که هر انسان معمولی هم قادر به انجام آن است لقمه ی جمهوریِ خشک و خالی و حکومت جدای از دين را مستقيماً در دهان اش بگذارد، آن را آن قدر دور سرش می پيچاند که لقمه ی بدبخت اصلا به دهان اش نمی رسد و آخرش هم وسط زمين و هوا و نخورده می ماند.
انگار زيادی روده درازی کردم و ناخواسته وارد معقولات شدم. آدم راجع به غذا خوردن دکتر سروش هم که می نويسد خواهی نخواهی دچار قبض و بسط می شود و تئوری پردازی می کند. قصد ما عرض همين يک جمله بود که قربان غذا را چرا مستقيم دهان تان نمی گذاريد و خودتان را اين همه زحمت می دهيد؟ آخر اين چه طرز غذا خوردن است؟!

سبز پرچم آبی شود؛ به ما چه؟!
"روز گذشته در نشست خبری رئيس دولت حاضر برای بار سوم رنگ سبز پرچم جمهوری اسلامی ايران «آبی» شد. به گزارش کلمه، نخستين بار اين تغيير عجيب رنگ سبز پرچم ايران در مراسم توديع و معارفه مديرعامل ايرنا رخ داد. برای بار دوم در مراسم ديدار اعضای ستاد دهه فجر با محمود احمدی نژاد، بنر نصب شده در دکور برنامه به شکل غيرمتعارفی پرچم کشورمان را به تصوير کشيد که رنگ سبز از آن با ظرافت خاصی حذف شده و رنگ آبی آسمان بر آن غلبه کرده بود و بار سوم هم در برنامه ای خبری که رئيس دولت در آن حضور داشت اين اتفاق تکرار شد..." «خبرنامه گويا»
نه والله! دروغ می گويم بگوييد دروغ می گويی. اين پرچم چی‌چی‌اش پرچم ايران است که نگران آبی شدن سبز آن شويم. اصلا سبز را آبی کنند، بعد هم سفيد را بردارند ببرند بالا و آبی را بياورند وسط؛ يعنی پرچم ما را بکنند پرچم روسيه. چه فرقی به حال ما می کند؟ مگر اين پرچم پرچم ماست که داريم خودمان را هلاک می کنيم که آی! مردم ايران! بياييد ببينيد دولت احمدی نژاد چه بلايی دارد سر پرچم ما که نشانه هویّت ملی ماست می آورد. انتظار داريد مردم در مقابل اين پرچمِ بلا نسبت شتر گاو پلنگِ خرچنگ نشان چه بگويند؟
اگر مثلا بگويند، داداش، اين قدر حرص نخور، واسه قلبت خوب نيست. اين ها پرچم ما را آبی نکرده اند؛ پرچم خودشان را آبی کرده اند! و شما هاج و واج به آن ها نگاه کنيد که يعنی چه؟ و آن ها بگويند که اين چيزی که وسط مثلا پرچم ماست و بعضی ها می گويند شبيه خرچنگ است يعنی چه؟ سابقه تاريخی و ملی اش چيست؟ از کجا آمده؟ از کی آمده؟ در کدام ماخذ تاريخی، در کدام کتيبه و سنگ‌نوشته و لوح باستانی اثری از آن هست؟ اين الله اکبرهايی که دور تا دورش را پوشانده، چه ربطی به پرچم ملی ما دارد؟ شما چه جوابی خواهيد داد؟ مثل آن ها نخواهيد گفت که اين ها را جمهوری اسلامی روی پرچمی که مثل پرچم ايتاليا سه رنگ سبز و سفيد و قرمز دارد گذاشته و برای خودش پرچم درست کرده؟ نخواهيد گفت اين پرچم جمهوری اسلامی ست و نه پرچم ايران و به ما و شما و کشورمان ايران مربوط نيست پس بگذار هر غلطی می خواهند بکنند و حالا هم که جمهوری اسلامی تبديل به جمهوری احمدی نژاد شده بگذار رنگ پرچم روسيه را روی پرچم خودش بگذارد و مراتب نوکری و حلقه به گوشی اش را با اين کار به استحضار اربابْ پوتين برساند و شما که در مقابل استدلال مردم در مانده ايد بدو بدو برويد کتاب های "تاريخچۀ شير و خورشيد" احمد کسروی و "شير و خورشيد؛ نشان سه هزار ساله" ی دکتر ناصر انقطاع را از قفسه ی کتاب خانه تان بيرون بکشيد و در به در دنبال آن علامت مقدسه ای که امروز وسطِ پرچمِ مثلا ايران قرار گرفته بگرديد و چيزی نه در آن جا و نه در کتاب های تاريخی و آثار باستانی و سنگ‌نوشته ها و گِل‌نوشته ها و لوح های مفرغی و غيرذلک پيدا نکنيد و هر چه بيشتر بگرديد بيشتر نااميد شويد و دست آخر در صفحات اينترنت با نشان سيک های هندی که مشابه اين علامت است برخورد کنيد، خب نتيجه اش همين می شود که الان می بينيد و اين مطلبی که می خوانيد. دروغ می گويم بگوييد دروغ می گويی! نه والله!

حسن لانتوری
حسن! خيلی با حالی به مولا! ناکس نالوطی، توو دوربين نيگاه می کنی می گی دو بار توو راه‌ پيمايی شرکت کردی! تو و راه پيمايی؟! هه هه هه! يارو را سر کار گذاشتی اساسی، دمت! بابا تو ديگه کی هستی! اون لانتوری لانتوری گفتن ات را بگو! نه‌نه حسن بايد بهت افتخار کنه. هه هه هه! مُردم از خنده! بابا کارْ دُرُس. همچين رفتی تو دل يارو و همچين انگشت تکون دادی که ما هم باورمون شد اون روز رفته بوديم راه پيمايی به خاطرِ آقا! حسن بگم؟ بگم؟ نه جون نه‌نه ات بگم؟ اين تن بميره بگم؟ خيلی حال کردم وقتی يارو دوربينچيه بهت گفت داد نزن! بابا صدا! بابا عربده! بيخود نيست تو مسجد محل می گيم صدات چستريوفونيکه! هه هه هه! حسن، جون من، يادته سرکوچه اومدی به دختر عشی مامان متلک بگی صدات اين قدر بلند بود که حاجی که دم در مسجد واساده بود دست به ريشش کشيد و گفت لااله الاالله! و يه نگاه چپ چپ بهت انداخت که لااقل جلو مسجدِ من دست از اين کارا بردار و برو اون سر کوچه از اين کارا بکن. نه جون من يادته؟ يادته همين حاجی وقتی گفت بچه ها، فردا می خوام يه جای خوب ببرمتون، تو نه برداشتی نه گذاشتی گفتی، حاجی شوما هم؟! و حاجی رنگ اش قرمز شد و به استغفرالله اوفتاد؟ حسن، مرگ من يه بار ديگه بگو لانتوری... جون من... خيلی کارت درسته. حاجیِ ناکس رو بگو. ما را سوآر اتوبوس کرد، گفت خورد و خوراک به راست. فکر کرديم حالا يه چلو کباب مَشت می ده به ما، نصيب مون سانديس و ساندويچ شد. ای بخشکی شانس. اگه شانس داشتيم اسم مون به جای غلامعلی می شد شانسعلی. حسن خيلی با حال پريدی جلوی دوربينچيه. من بودم جيگر نمی کردم. اصً فک نمی کردم صحبتات رو پخش کنن. چه می دونسم بچه های تلفزيونم از خودمونن. وقتی گفتی لانتوری، گفتم ديگه اميدی به پخش قياف اين نکبت نيست! به دل نگير شوخی کردم! دِ نزن حسن! خب، نکبت نه، اين بچه خوشگل! دِ! بازم که داری می زنی. يابو دارم شوخی می کنم. الاغ. هوی. بی شرف خوار.... ظرفيت نرری (نداری) ديگه. هُشششش. بيا. بيا علفت دير شد داری جفتک می اندازی. خفه بابا! زر نزن بينيم. همچی می زنم که دندونات بريزه تو دهن ات. آی... نه... نگير جلوم رو تا بهش نشون بدم. اگه [....] داری واسا. ولم کن به اين لانتوری نشون بدم. حالا خودم اين لانتوری را گذاشتم دهن اش واسم آدم شده ميره تو تلفزيون مصاحبه می کونه... [کتک و کتک کاری می شود. ماشين های کلانتری دروازه قزوين به محل می آيند و عده ای را دستگير می کنند. حسن لانتوری و غلام سگ کُش به خاطر چاقو کشی دستگير و چند ساعت بعد با وساطت حاج مجتبی -متولی مسجد و فرمانده بسيج محل- آزاد می شوند...]

غصه خوردن به خاطر سگ ها و مارها
لابد تصور می کنيد که می خواهم برای سردار رادان و قاضی مرتضوی غصه بخورم. اشتباه می کنيد و با اين اشتباه تان به حيوانات بخت برگشته ای که سگ و مار نام دارند اهانت می کنيد.
اگر شما هم گزارش هايی را که خانم مينو صابری در مورد سگ ها و مارها برای راديو زمانه تهيه کرده اند ملاحظه کنيد مثل من غصه خواهيد خورد. البته خوش خيالی ست در کشوری که حقوق اوليه ی انسان هم رعايت نمی شود، انتظار داشته باشيم که مثلا حقوق سگ و مار رعايت شود ولی خوش خيال نباشيم چه کنيم؟ بگذاريم سر اين حيوانات زبان بسته هر چه می خواهند بياورند و ما هم چون حقوق انسانی مان رعايت نمی شود، به دفاع از حقوق اين حيواناتِ بی پناه بر نخيزيم و يا حداقل اعتراض خودمان را به گوش مسئولان نرسانيم؟
می گويند درجه ی تمدن هر کشوری در رفتار حکومت و مردم آن کشور با حيوانات مشخص می شود. البته ما که کشور بسيار متمدنی داريم و اين از رفتار حکومت و مردم ما با حيوانات مشخص است! اين را برای آن هايی می گوييم که تمدن ندارند و حيوان آزاری می کنند. نکنيد آقا! نکنيد. اين زبان بسته ها جان دارند. آن ها هم مثل آدم ها درد می کشند. آن ها هم مثل آدم ها در صدد حفظ بقای خود هستند. حالا می گويی اين سگ است و نجس است و صاحب و قلاده ندارد، بايد او را بکشيم تا محيط شهر آلوده نشود. اين کارها راه دارد. راهش را اگر بلد نيستی و می خواهی بکشی، لااقل حيوان زبان بسته را با شکنجه نکش. البته در جايی که انسان را برای فکر کردن شکنجه می کنند و می کشند، شکنجه کردن و کشتن سگ که اهميتی ندارد، ولی شايد دل بعضی آدم ها به حال سگ بيشتر از آدم بسوزد و اين حرف ما اگر برای آدم موثر نباشد برای حيوان موثر باشد!
يا اين مار بيچاره که قيافه ی ترسناکی دارد و نيش دردناکی دارد، اين تقصير خودش نيست که اين ريختی شده است. مثل قاضی مرتضوی يا سردار رادان که هم قيافه شان وحشتناک است هم نيشی که می زنند دردناک است، اين از خلق و خو و طبيعت آن هاست و دست خودشان نيست. اين ها را بايد محدود کرد؛ بايد مراقب شان بود که به آدم هجوم نياورند و به کسی آسيب نزنند. اگر خب، تهاجم کردند، تو سرشان بزنی و بکشی شان ايرادی نيست، ولی وقتی طرف دارد زندگی اش را می کند و به کار کسی کار ندارد که نبايد او را آزار داد. حالا اين حيوان زهرش هزار تا خاصيت دارد که اين دو انسان خطرناک آن زهر را هم ندارند که خاصيتی بتوان برايشان تصور کرد. موجوداتی هستند صرفاً نابودگر که هر چه دست شان بيفتد که مورد پسندشان نباشد آن را از ميان بر می دارند.
اگر خواستيد ببينيد نوع بشر در ام القراء اسلام چه بلايی بر سر حيوانات زبان بسته می آورد گزارش های خانم صابری را اين جا بخوانيد و بشنويد:
به سگ ها شليک می کردند و می خنديدندhttp://zamaaneh.com/saberi/2009/12/post_88.html
سرنوشت تلخ مارهای رازیhttp://zamaaneh.com/saberi/2010/02/post_105.html

چرا بچه‌های سبز بايد به خودشان افتخار کنند
بچه های سبز را نااميد می بينيم اما بر اساس تجربه می گوييم که جای نااميدی نيست. نمی خواهيم حرف های دل‌خوش‌کنک بزنيم و اميد واهی بدهيم. نمی خواهيم کسی را فريب بدهيم. نمی خواهيم خود کنار گود بنشينيم و بچه ها را برای نشان دادن قدرتی که نداريم و انسجامی که نداريم و برنامه ای که نداريم به خط مقدم مبارزه با حکومت بفرستيم.
می گوييم بچه های سبز بايد به خودشان افتخار کنند و به اين سخن ايمان داريم. ايمان داريم چون تاريخ آينده را بر اساس تاريخ گذشته مان می توانيم پيش بينی کنيم. می توانيم حدس بزنيم که سال ها بعد در اين تاريخ چه چيزها نوشته خواهد شد.
نوشته خواهد شد، جوانان شجاع ايران با دست خالی در مقابل حکومتی قرار گرفتند که تا بُن دندان مسلح بود. نه تنها مسلح بود، بل که به نام مذهب، ريختن خون مخالفان اش را جايز می دانست؛ اِعمال فشار بر منتقدان اش را واجب می دانست. می زد، می کشت، تجاوز می کرد. زندان هايش پُر از انسان های فرهيخته بود. پر از نويسندگان و اهل انديشه بود. اما جوانان به رغم تمام اين فشار ها، کشتارها، زندان ها، مقاومت کردند و پيروز شدند.
حکومت، حکومت سرما و زمستان بود. هر سبزه ای را، هر جوانه ای را نابود می کرد. اما بچه های سبز، سبز شدند و سبز شدند و سبز شدند آن قدر که سرما را توان نابود کردن آن ها نبود. در فستيوال های جهانی سبز شدند. در مسابقات بين المللی سبز شدند. در ميادين ورزشی سبز شدند. هر جا چشم می دوختی سبزه بود که جوانه می زد. شيرين نشاط در فستيوال فيلم سبز شد. مهرزاد مرعشی در برنامه ی سوپر استار آلمان ها سبز شد. حنا مخملباف و هيئت داوران در برلين سبز شدند. گروه يو تو در تورِ دور دنيای خود سبز شد. ايرانی و غير ايرانی در حمايت از جوانانِ سبزِ ايران سبز شدند.
برای اين که ببينيد آن چه می گويم شعار تهييجی و حرف بی پايه نيست دو نمونه می آورم: در گذشته ای نه چندان دور، در دادگاهی ظالم و سرکوب گر، خسرو گلسرخی و کرامت دانشيان به مرگ محکوم شدند. آن زمان لعن بود و نفرين که از طرف حکومتِ وقت بر سر اين ها می باريد. اما اينان خود نيک می دانستند روزی خواهد رسيد که تاريخ ايران به مقاومت آن ها در برابر ظلم افتخار خواهد کرد و چنين شد.
در سال ۱۹۸۷ با دوستی بر سکويی در پشتِ ديوارِ برلين ايستاده بوديم و به سمت شرقی ديوار و مردمانی که در حسرت عبور آزادانه از اين ديوار بودند نگاه می کرديم. گفتم اين ديوار بالاخره برداشته خواهد شد و مردمِ آن سو، آزادانه به اين سو خواهند آمد. رفيق ام با لبخندی حاکی از ناباوری پرسيد از کجا می دانی؟ گفتم اين ديوار نمی تواند جلوی رشد اجتماع را بگيرد و جامعه که بزرگ شد اين ديوار در هم خواهد شکست و فرو خواهد ريخت. حزب هونکر در آن سال ها مردم آلمان شرقی را بيمار و رنجور و ضعيف کرده بود و اجازه ی رشد به آن ها نمی داد، اما اين رشدِ کندِ درونی با رشدِ سريعِ جهان بيرون همراه بود و حزب سرکوبگر هونکر چشم خود را بر اين رشدِ دو طرفه بسته بود و خطر آن را برای حکومت آزادی‌ستيزِ آلمان شرقی درک نمی کرد. و شد آن چه بايد می شد.
بر اساس اين واقعيت های تاريخی ست که می گوييم نا اميد نبايد بود. اندوهگين نبايد بود. سبزهای ما نبايد پژمرده شوند. تاريخ راه خود را به جلو خواهد گشود. در اين هيچ ترديدی نيست. و صفحات تاريخِ فردای ايران پُر از گُل ها و شکوفه ها خواهد شد. پر از سبزی و بهار خواهد شد. برای رسيدن به بهار بايد از زمستان عبور کنيم. بايد از سرما عبور کنيم. برای سبز شدن وجود زمستان لازم است. وجود زمستان را بايد به عنوان يک ضرورت طبيعی قبول کنيم. اگر زمستان نبود، سبز شدن هم معنا نداشت. پس نگران طولانی شدن زمستان نشويم. مطمئن باشيم که نوبت سبزها هم دير يا زود خواهد رسيد.

پيام مهدی کروبی به مردم ايران

بسمه تعالی
مردم بزرگ و آزاده ايراناز حضور فراگير و گسترده شما به رغم فشارهای امنيتی و فضای بسته سياسی حاکم در مراسم ۲۲ بهمن امسال عميقا سپاسگزارم. امسال اگرچه مراسم ۲۲ بهمن با دعوت همه جناح‌های سياسی و شخصيت‌ها و مراجع عظام، با اميد گشايش روزنه‌هايی به سوی حل بحران و مشکلات ملی انجام پذيرفت، اما متاسفانه جريان تماميت‌خواه و خشونت‌طلب می‌کوشد با استفاده از صدا و سيما و رسانه‌های دولتی و شبه‌دولتی خود، با بی‌اخلاقی تمام و وارونه‌سازی واقعيت و پنهان‌کردن وحشی‌گری‌های جانبی و فضای امنيتی حاکم بر اين راهپيمايی، آن‌را به نفع خود مصادره کند. جريان خشونت‌طلب می‌خواهد از اين راهپيمايی که با حضور عظيم اصلاح‌طلبان و اصول‌گرايان امکان پذير شد، برای پاک‌کردن آثار ناشی از زندانی‌کردن‌ها و جنايت‌ها و شکنجه‌ها و کشتارهای خيابانی بهره برد. می‌خواهد چادری از مغلطه و کژنمايی بر اين جنايات و وحشی‌گری‌های خود بکشد. راهپيمايی ۲۲ بهمن امسال درحالی برگزار شد که نيروی‌های نظامی و امنيتی، تهران را به يک پادگان تبديل کرده‌بودند. آن‌ها با هر حرکت و نشانه‌ای از عدم موافقت با وضع موجود، به‌شدت برخورد‌ می‌کردند و آن‌را خفه می‌کردند.

طرفه آن‌که، حتی يک تصوير از اين همه لشگرکشی و پرتاب نارنجک‌های اشک‌آور و ضرب و شتم شما مردم، در رسانه‌های داخلی نشان داده‌نشد! گويا چشمانشان، با پرده‌هايی از گمراهی پوشيده شده که گمان می‌کنند که توانسته‌اند بر خاطره جمعی مردم پرده فراموشی بکشند و با مصادره تمام و کمال اين مراسم ملی و مذهبی و انقلابی به نفع خود، مستمسکی برای ادامه جريان «سلب حقوق حقه مردم» فراهم کنند. حال آن‌که بدون دعوت جريان‌های سياسی و حضور مردمی، راهپيمايی ۲۲ بهمن امسال، به راهپيمايی بی‌رمق يگان‌های نظامی و امنيتی تبديل می‌شد و امکان چنين بهره‌برداری تبليغاتی برای ايشان فراهم نمی‌آمد.همه ما می‌دانيم که حضور شما مردم در راهپيمايی ۲۲ بهمن، به يقين نه به دليل علاقه‌تان به سياست‌های سرکوب و پرکردن زندان‌ها که به‌دليل علايق ملی و عشق‌تان به ايران، انقلاب و امام بود.
شما مردم خوب کشورمان در راهپيمايی سالگرد انقلاب اسلامی شرکت نکرديد تا با کتک‌زدن مردم بيعت کنيد.
شما مردم مومن کشور ما بهتر از هرکسی می‌دانيد که ريختن خون بی‌گناهان با مبانی دين و اخلاق‌تان سازگار نيست. مگر مولای ما علی (عليه‌السلام) برای تقويت حکومت خود زندان‌هايش را پرمی‌کرد؟ شما مردم شهيد داده کشورمان، راضی به سرپوش گذاشتن روی جنايات کهريزک و مجتمع سبحان و خوابگاه‌های دانشجويی و بی‌حرمتی به مراجع نيستيد و حضور شما در راهپيمايی ۲۲ بهمن هم، تاييدی بر آن جنايات نبوده‌است.
با اين‌حال کسانی که حداکثر تلاش خود را برای مهندسی تظاهرات ۲۲ بهمن به‌کار بردند و از سراسر کشور با صدها اتوبوس و قطار نيرو به تهران اعزام کردند، بايد دليل خالی ماندن ميدان آزادی را به هنگام سخنرانی، علی‌رغم استفاده از اين همه نيرو و بسيج نيروهای انتظامی و نظامی خود توضيح دهند. مگر می‌شود تصور کرد که مردمی چنين فهيم، دليل حضور ده‌ها‌هزار نفری نيروهای نظامی و انتظامی در خيابان‌ها را ندانند؟ آيا فکر می‌کنند مردم فشار نيروهای انتظامی و لباس‌شخصی‌ها با قمه و باتوم و گاز فلفل، برای جلوگيری از پيوستن خدمتگزاران نظام و ايران به خيل خروشان‌شان را نمی‌بينند؟ آيا تصور می‌کنند که مردم متوجه ترس و ضعف حاکميت نشده‌اند؟
مردم عزيز، حضور شما در راهپيمايی ۲۲ بهمن امسال قابل تحليل نيست، مگر آن‌که صف‌آرايی‌های دو گرايش عمده در اين تظاهرات، مستقل از هم، نمايش داده و ارزيابی شود. ما با دوگرايش روبرو هستيم. يکی گرايشی است که از حق اجتماع و راهپيمايی مردم که در اصل ۲۷ قانون اساسی نيز بر آن تصريح شده، می‌هراسد و برای‌همين روز راهپيمايی ملی، تهران را به پادگان تبديل می‌کند. گرايشی که فقط حضور طرفداران خود را در راهپيمايی برمی‌تابد و ملت را مجموعه‌ای از افراد طرف‌دار و تابع خود می‌داند و بقيه مردم را، حتی اگر اکثريت نيز باشند، خس و خاشاک می‌خواند. اما سوی ديگر، گرايشی است که شما را با همه تنوع و رنگارنگی اعتقادی‌تان، فارغ از ويژگی‌های جنسيتی و قوميتی و فرهنگی و طبقاتی، به رسميت می‌شناسد. گرايشی که مردم را نه صرفا به ميدان آزادی، بلکه به نشستن سر سفره آزادی فرامی‌خواند.
لذا برای ازميان رفتن پرده‌های گمراهی از جلوی ديدگان جريان تماميت‌خواه، براساس آموزه‌های مرادم امام خمينی(ره)، دو پيشنهاد دارم. پيشنهاد اولم اين است که همان‌طور که حضرت امام در سال ۱۳۴۱ فرمود «حاکميت يک ميتينگ در يکی از ميادين بزرگ تهران برگزار کند، به ما هم در بيابان و کوير قم اجازه متينگ بدهند»، می‌خواهم براساس حق مسلم مردم، طبق اصل ۲۷ قانون اساسی، مجوز بدهند که در ميدانی از تهران راهپيمايی از طرف ما برگزار شود تا اقليت و اکثريت مشخص شود. امنيتش را هم خودمان تامين می‌کنيم و تضمين می‌دهيم که اين راهپيمايی با پرهيز از هرگونه شعار ساختارشکن برگزار شود؛ يک راهپيمايی آزاد، آن‌هم يک‌بار برای هميشه، تا وزن هر گرايش در جامعه ما، بی‌فشار و تهديد روشن شود.
اما پيشنهاد دوم: درحالی‌که جريان تماميت‌خواه می‌خواهد راهپيمايی ۲۲ بهمن را به رفراندومی برای تاييد سياست‌های خشونت‌آميز و ضدمردمی خود تبديل کند، پيشنهاد می‌کنم که براساس اصل ۵۹ قانون اساسی، رفراندومی برای برون‌رفت از بحران برگزار شود تا به حاکميت شورای نگهبان پايان دهد. دخالت‌هايی که به‌نام نظارت استصوابی، حاکميت مردم را نشانه گرفته‌است و حتی از نظارت استصوابی هم پا را فراتر گذاشته‌است. اين دخالت‌هاست که مانع برگزاری يک انتخابات آزاد رياست‌جمهوری و تشکيل يک مجلس خبرگان و شورای اسلامی مستقل می‌شود.
اين چگونه مجلس مستقلی است که نمايندگان ملتش، از ترس نظارت شورای نگهبان، مجبورند که هربار بيانيه‌هايی برای محاکمه دلسوزان کشور تنظيم می‌شود، آن‌را امضا کنند؟ کارنامه انتخابات دهم رياست جمهوری نشان داد که اين، تنها رفراندوم است که می تواند راهگشای ما برای عبور از اين تنگناها باشد. در کنار حضور مجلسی مستقل است که اصول مربوط به منافع و حقوق اساسی ملت مانند آزادی رسانه‌ها و مطبوعات، اصلاح شرايط برگزاری دادگاه‌های سياسی و ... هم تامين می‌شود. و نيز اين گونه مجلسی، فارغ از سايه حاکميت شورای نگهبان است که وزن نيروهای سياسی در جامعه را روشن خواهد کرد، نه جوسازی و تمهيدات دولتی و هزينه‌های ميلياردی، چنان‌که در ۲۲ بهمن امسال ديديم.

والسلام
مهدی کروبی
سوم اسفند ۱۳۸۸

آنها که می خواهند غنائم خونین انقلاب را تقسیم کنند (روزنامه کیهان/3 اسفند 1357) - ایرج پزشکزاد خالق دائی جان ناپلئون


اولین روزهای انقلاب کبیر فرانسه بود . فریادهای انقلابی و نطق های هیجان انگیز « کنت دو میرابو » در مجلس طبقاتی فرانسه ، در و پنجره های کاخ ورسای را به لرزه درآورده بود . تنها چند روزی پس از اینکه این مجلس مشورتی طبقاتی ، خود را ملی اعلام کرد ، میرابو در مقابل لویی شانزدهم ایستاد و فریاد زد : « ما به اراده ی ملت اینجا هستیم و جز با زور سر نیزه بیرون نخواهیم رفت » وقتی میرابو در بحبوحه ی انقلاب فرانسه در سال 1790 بمرضی قالب تهی کرد ، مردم پاریس در سوگ هرمان انقلابی خود جامه دریدند و جنازه اش را با شایسته ترین احترامات در معبد « پانتئون » پاریس در کنار ژان ژاک روسو و ولتر بخاک سپردند . اما سال بعد به مناسبت تعمیراتی در کاخ سلطنتی تویلری ، تصادفا قفسه ای کشف شد که در آن نامه های میرابو به لویی شانزده و اسناد و مدارک وجوهی که بابت یک بازی دوجانبه بین دربار و مجلس ملی از پادشاه فرانسه دریافت میکرد ، بدست آمد . مردم بهت زده ی فرانسه دریافتند که اگر دست اجل گلوی این اشرافزاده ی بظاهر غمخوار ملت را نفشرده بود ، چه بسا ثمره ی مجاهدت آنها بر باد می رفت .

در این روزها می شنویم و می خوانیم که بعضی از گویندگان و نویسندگان در مقام صحبت از انقلاب کنونی ایران ، یادی از انقلاب کبیر فرانسه می کنند و وجوه تشابهی بین این دو می یابند . و برخی دیگر به خلاف آنها هر گونه مشابهت و نزدیکی بین این دو انقلاب را بعلت تفاوت بین علل معنوی و اجتماعی و اقتصادی آنها ، نفی می کنند . به گمان من نتیجه ای بر این مباحثات متصور نخواهد بود ، مگر آنکه از مطالعه ی وجوه اشتراک یا تفریق بتوان به نتیجه ای برای پیشبرد انقلاب ایران دست یافت .در این مقوله یک نکته قابل ذکر است ، و آن اینکه اگر علل این دو انقلاب کبیر متفاوت بوده است ، احتمالا تاریخ خواهد توانست نتایج آنها را بهم نزدیک کند . انقلاب 1789 فرانسه ، اروپا و قسمت هایی از جهان آن روز را در یک مسیر فکری و یک نوع تمدن جدید قرار داد و قرائن بسیاری نشان میدهد که انقلاب امروز ، جهان سوم و کشورهای مسلمان را در راهی نو و جریانی متفاوت از گذشته قرار خواهد داد . بهمین دلیل موفقیت انقلاب ایران ، موفقیت یک قسمت بزرگ از جهان محروم و رنج دیده ی امروز خواهد بود و این ملاحظه ، رهبران انقلاب ما را ملزم میدارد که بخصوص به وجوه مشابهت انقلاب ایران ، نه تنها با انقلاب کبیر فرانسه ، بلکه با تمام انقلاب های گذشته ی جهان برای استفاده از تجربیات و احتراز از تکرار اشتباهات آنها ، توجه کنند .

یک پدیده ی مشترک تمام انقلاب ها ، که فارغ از شرایط زمانی و مکانی مربوط به خلق و خوی و طبیعت بشری است ، گردش ناگهانی بعضی عوامل مسئول رژیم مطرود و همکاری آنها با انقلابیون است . کمک این عوامل به دگرگون ساختن وضع موجود ، هر چند بار سنگینی از مسئولیت های گذشته را بر دوش داشته باشند ، مقبول است . بحث در علل این تغییر جهت نیست . انگیزه ها گوناگون است . گاه پشیمانی به موقع از کرده ها و برای جبران مافات است . گاه ترس و هراس از بازخواست و مجازات و تامین آینده ای بی دغدغه ی خاطر و متاسفانه در مواردی بهره گیری ناحق از نتایج انقلاب است . از این جماعت بسیاری هستند که از بیش از آنچه عامه ی مردم میدانند معصیت آلوده اند و برای آنکه کسی مجال و حوصله ی جستجو در گذشته ی آنها را نکند ، بیش از انقلابیون واقعی در تلاش و تحرکند و نعره های بلندتر و دردآلودتری میکشند .
در مرحله ی تخریبی انقلاب ، وجود آنها می تواند مغتنم باشد ، ولی در مرحله ی سازندگی انقلاب است که باید الزاما حضور این عوامل در مسیر انقلاب زیر نظر و مورد توجه خاص قرار گیرد .

بحکم تجربیات انقلاب های گذشته ، نباید اینان به صرف اینکه چند قدم در راه نیل به هدفهای انقلاب برداشته اند ، بعنوان رهروان صدیق برای همیشه تطهیر شوند . بلکه ضروری است که در معرض یک امتحان مداوم و مستمر قرار داشته باشند .یک نمونه ی مشهور این افراد – که من می خواهم آنها را نقش بازان انقلاب بخوانم – در انقلاب کبیر فرانسه ، « کنت دو میرابو » است که ذکر جمیل او پیشتر رفت . وقتی در آغاز سال 1789 ، فرمان انتخابات مجمع عمومی طبقاتی که بایستی از نمایندگان جداگانه ی جامعه ی اشراف ، جامعه ی روحانیون و طبقه ی سوم ( غیراشرافی-غیر روحانی ) تشکیل می یافت ، صادر شد ، کنت دو میرابو اشراف زاده ی بسیار اشرافی ، خود را کاندیدای طبقه ی سوم یعنی توده ی مردم کرد و از شهر « اکس آن پروانس » به نمایندگی مجمع انتخاب شد . از همان آغاز تشکیل مجمع و پس از بدل شدن آن به مجلس ملی موسسان ، به کمک قدرت بیان و بلاغتش قوانین مترقی متعددی را از تصویب گذراند تا جائیکه کمی قبل از مرگش به ریاست مجلس انتخاب شد . ولی کشف اسناد خیانت های او ، مردم پاریس را چنان آشفته کرد که جنازه اش را از معبد پانتئون بیرون کشیدند و به گورستانی بی نام بردند . میرابو اگر هم خیال زخم زدن به انقلاب مردم فرانسه را در سر می پخت ، مجال انجام آنرا نیافت . ولی دسته ی دیگری از این نقش بازان آنقدر ماندند تا بر همه روشن شد که آنها به انقلاب به چشم یک طعمه برای چپاول و غارت نگریسته بودند . نمونه های برجسته ی آنها « ژوزف فوشه » وزیر پلیس مخوف ناپلئون بناپارت ، « باراس » کارگردان کودتاها و « تالی ین » کارشناس کم نظیر بند و بست ها و سو استفاده های مالی بودند . این سه نفر در سپتامبر 1792 بعنوان نماینده ی مردم فرانسه به انقلابی ترین مجلس دوران انقلاب راه یافتند .
یکی دو ماه پیش از آن ، مردم پاریس از مرد و زن و بچه ، ، گروه گروه در حمله های ژوئیه و اوت به کاخ پادشاه ، با گلوله های گارد سوئیسی لوئی شانزدهم ، به خاک و خون غلطیده بودند و با ایثار جان خود ، پادشاه مستبد را از تخت به زیر کشیده بودند . لوئی شانزده بوسیله ی کنوانسیون ملی محاکمه میشد . مدارک تاریخی در دست است که در میان 387 نماینده ای که به مجازات اعدام پادشاه رای دادند ، جوش و خروش « فوشه » و « باراس » در حمله به پادشاه متهم ، از همه بیشتر و فریادهای نفرتشان از همه بلندتر و رساتر بود . شهرت انقلاب خود را خیلی زود تثبیت کردند ، اما خیلی زود نیت واقعی آنها که تقسیم غنائم خونین انقلاب بود ، روشن شد . یک نقشبازی طویل المده و طبق برنامه ی حساب شده را آغاز کردند . معمولا اینگونه افراد اولین هدف خود را حذف انقلابیون واقعی و مومن که سد راه مقاصد آنها می توانند شد ، قرار می دهند . بهمین منوال قهرمانان نقش باز ما ، ابتدا ماهرانه پیشکسوتان و رهبران انقلاب را که مانع بزرگی بر سر راهشان بودند یکی بعد از دیگری از میان برداشتند در کنار « روبسپیر » به محکومیت « دانتون » و « کامیل دمولن » رای دادند و آنها را بدست جلاد سپردند . بعد با توطئه ی آشکاری که در تاریخ بنام آنها ثبت است ، روبسپیر و یارانش را به پای گیوتین فرستادند . آنگاه سروران و کارگردانان بسیار اشرافی دوران بسیار فاسد بعد از روبسپیر شدند و عاقبت اسباب و ابزار کودتای 1799 ناپلئون بناپارت را فراهم کردند . دفتر انقلاب را برای سالهای طولانی بستند و دیکتاتوری نظامی ناپلئون اول و سلطنت دوباره ی بوربن ها و اورلئان ها را به ملت فرانسه هدیه کردند .

همانطور که گفتیم ، این وجود نقشبازان ، وجه مشترک تمام انقلاب ها در همه ی زمانها و مکانهاست . برای مثال تعدداد این نقشبازان که در انقلاب مشروطیت ایران در کنار مشروطه خواهان واقعی علم مشروطه خواهی بلند کردند و سپس پا بر اجساد قربانیان مشروطیت به ستم و تاراج پرداختند ، بیش از آن بود که بتوان به یادآوری نام و نشان آنها پرداخت . باز هم نزدیکتر ، در جنبش ملی شدن نفت ، که خود ما ، یعنی نسل ما ، شاهد عینی آن بودیم ، ماجرا از سر گرفته شد . در کنار یاران صدیق و واقعی مصدق ، چه بسیار کسان سنگ ملت و مبارزه با استثمار را به سینه زدند و بعد در حساس ترین لحظات ، بعضی باشاره ی اربابان خود و بعضی دیگر بخاطر آنکه دیدند از قبل رهبر جنبش ملی ایران غنیمتی عاید نمی شود ، از پشت به او خنجر زدند و یا رهایش کردند و به جستجوی غنیمت در دیگری را زدند .مردم این مملکت که برای رسیدن به این مرحله از انقلاب ایران سختی ها کشیده اند و قربانی ها داده اند ، چشم امید به روشن بینی رهبر انقلاب دوخته اند که تا سرحد امکان نگذارد نقش بازان ما ، که حضورشان در صفوف مردم پاکدل و پاک نهاد بخوبی مشهود است ، بازی را بجای خطرناکی برسانند و تجربه ی تلخ و مکرر تاریخ ، خدای نخواسته یکبار دیگر تکرار شود .

۱۳۸۸ بهمن ۲۷, سه‌شنبه

موسوی: مردی برای تمام فصول - عباس میلانی

به نظرم خیلی از واقعیت دور نیست این نوشته عباس میلانی.
---
مردان سنتی ایران، به ویژه آنانکه در مقام های رهبری جمهوری اسلامی اند، اغلب برای اشاره به همسران خویش از واژه "منزل" استفاده می کنند. کاربرد این واژه ریشه در این واقعیت دارد که آنها می خواهند از این راه "غیرت و شرف" مردانه خویش را حفظ کنند. به گمانشان نام زن هم بخشی از "عزت" اوست و اگر نا اهلی حتی نام همسرشان را بشنود به غیرت مردانه شان بر می خورد.

جنم انسانی میرحسین موسوی را می توان، از جمله، در این واقعیت سراغ کرد که او به زنی چون زهرا رهنورد دل باخت و او را به همسری و همراهی برگزید. زمانی که در حدود سال های پنجاه نخست با هم آشنا شدند، زهرا رهنورد نامی پرآوازه در عرصه فمینیسم اسلامی بود. در عین حال مجسمه ساز و منتقدی نامدار و از ستارگان حلقه های روشنفکران مذهبی ایران به حساب می آمد. در آن سالها این گونه حلقه ها در ایران رواجی تازه پیدا کرده بود. شاید رهنورد شهرت خویش را بیش از هر چیز مدیون نظرات سیاسی اش بود. در آن روزگار نقد پدر سالاری در محافل دانشگاهی غرب رواجی تمام داشت. اما رویکرد رهنورد به این جریان فکری، از نوعی دیگر بود. در سخنرانی حاشیه که اغلب برای انجمن های اسلامی دانشجویی نوخاسته ایراد می شد، می گفت بی شک در اسلام می توان جنبه هایی زن ستیز سراغ کرد اما تأکید داشت که این مایه های زن ستیز الزاماَ جزیی از جوهر اسلام نیست. رواجشان را مدیون سیطره مردان در اسلام می دانست.

انتخاب رهنورد به عنوان همسر و همراه، نکات بسیار مهمی را درباب چند و چون شخصت موسوی باز می گوید. مردان همنسلش، به ویژه در میان کسانی که دلبستگی های مذهبی داشتند، به ندرت به زن روشنفکری دل می بستند که چون رهنورد مستقل بودند و در زمان ازدواج حتی از همسرشان پرآوازه تر بودند. نه تنها در آغاز ازدواجشان بلکه در ماه های اولی که به مقام نخست وزیری رسیده بود بسیاری موسوی را به عنوان "شوهر رهنورد" می شناختند.
امروز البته شوهر رهنورد به چهره برجسته جنبش دمکراتیک ایران بدل شده است. ورودش به فعالیت های انتخاباتی دور اخیر مایه امید و شور ملیون ایرانی شد و کودتای انتخاباتی علیه اش موجی بی سابقه از اعتراض مردمی را به همراه داشت. به رغم نفش کلیدی اش در این تحولات شگرف تاریخی، هنوز زندگی نامه روشنی از او در دست نیست و شخصیت او در هاله ای از ابهام و شایعه بافی مانده است.

زندگی سیاسی نسبتاً طولانی اش نوعی معما است. چگونه کسی که سالها سرباز وفادار انقلاب آیت الله خمینی بود، می تواند امروز به نماینده نیروهای طرفدار دمکراسی و لیبرالیسم ایران بدل شود؟
در دوران هشت ساله نخست وزیری اش که همزمان با سال های آغازین رژیم جمهوری اسلامی بود، جنایاتی سهمگین صورت پذیرفت. یکی از خونبارترین جنگ های عصر جدید جنگ ایران و عراق بود و می دانیم که بعد از دو سال که نیروهای ایران ارتش مهاجم عراق را به مرزهای پیش از جنگ پس راندند و آشکارا بود که از آن پس جنگ پیروزی نخواهد داشت. ولی رژیم جمهوری اسلامی شش سال دیگر به جنگ ادامه داد.
حتی اگر این جنگ هشت ساله هم نمی بود، زندگی موسوی باز هم خالی از رمز و راز نمی بود. از جار و جنجال گریزان است و روحیه ای عزلت گزین و حتی خجالتی دارد و این همه سبب شده که شخصیت او به لوحی سفید بدل شود و هر کس از ظن خود هر آنچه می خواهد بر آن بنویسد. در چند ماه اخیر گاه حتی به ظاهر به ناظری شبیه بود که تحولات تاریخی عظیمی که به نامش در تکوین بود صرفاً نظاره می کند. آیا نقشی در به راه انداختن حرکت توده ای که ارکان رژیم اسلامی را به لرزه انداخته داشته است؟ آیا صرفا شور و شوق جنبش هوادارانش او را به این نقش و لحظه تاریخی کشانده؟
خوشبختانه با تأمل در مجموع اسناد و اقوال می توان به گونه ای هر چند کمرنگ از شخصیت او دست یافت. برخی حقایق زندگی اش یکسره اجتناب ناپذیراند. دلبستگی و ازدواجش با زهرا رهنورد خود نشانگر حیاتی پر از سرکشی و تقابل در برابر نسبت ها و نیروهای ارتجاع است. در واقع جنبش سبز و ایستادگی اش در برابر استبداد صرفا واپسین نشان و لحظه از مبارزات دیرینه موسوی در برابر استبداد و ارتجاع است.

میر حسین موسوی در سال 1941 در شهر خمین در استان ترک زبان آذربایجان به دنیا آمد. نام خانوادگی کاملش موسوی خمینی، نشان خویشاوندی دورش با معاند دیرینش علی خامنه ای است. پدر موسوی تاجر چای و از مکنت چندانی برخوردار نبود. وقتی برای ورود به دانشگاه راهی تهران شد در هیچ یک از رشته هایی که معمولاً مورد طلب دانشجویان بود، یعنی طلب و مهندسی و حقوق ثبت نامه نکرد. در دانشکده هنر و معماری دانشگاه ملی (بهشتی امروز) ثبت نام کرد. در آن زمان دانشگاه ملی اولین و تنها دانشگاه خصوصی ایران بود. اکثر دانشجویانش را فرزندان طبقات مرفه تشکیل می داد. ولی در سال 1965 دولت اداره دانشگاه را به عهده گرفت و به تدریج فرزندان طبقات مختلف به آنجا راه یافتند. و طولی نکشید که آنجا هم به یکی از مراکز مخالفت با رژیم شاه بدل شد. در واقع میرحسین موسوی خود از بنیانگذاران انجمن اسلامی آن دانشگاه بود.
در زمانی که موسوی فوق لیسانس خود را از دانشگاه دریافت کرد (در سال 1969) فضای روشنفکری ایران در حال تفسیر بود. از اوایل دهه شصت دیگر اسلام برای شمار قابل ملاحظه ای از مردان و زنان متحد و ایران صرفاً تجسم تحجر و واپس ماندگی نبود. موسوی از جمله مشتاقان حسینه ارشاد بود. برخی از طرفداران بازاری و میانه روی آیت الله خمینی در تأسیس حسینیه ارشاد نقشی اساسی داشتند. هدف اصلی حسینه ارشاد جذب زنان و مردان تجدد خواهی بود که از مدتها پیش به رفتن به مساجد رغبتی نشان نمی داند. موسوی و رهنورد هم در زمره کسانی بودند که به حسینه ارشاد رو کردند. شواهدی حاکی از آن است که ازقضا باب آشنایی و دلبستگی آنها در همان جلسات حسینیه گشوده شد.
جذبه اصلی حسینیه ارشاد البته علی شریعتی بود. سخنرانی پرتوان بود. مایه فکری و عمق مطالعاتی چندانی نداشت. نوعی کیمیاگر اندیشه ها بود. در دوران تحصیلاتش در پاریس نبض زمان را گرفته بود. در تهران می خواست مارکس و محمد و امام حسین و چه گوارا را در بیامیزد. با ترکیبشان از چیزی به نام "تشیع علوی" سخن می گفت که در واقع صورت بندی ایرانی همان جریانی بود که در ابتدای مسیحیت به خصوص در آمریکای لاتین از آن به عنوان "الهیات رهابخش" یاد می کردند. ترکیب التقاطی شریعتی از این اندیشه ها و مشرب های گوناگون نوید ایدئولوژی هایی را می داد که در این جهان انقلاب و در آن جهان رستگاری را میسر می کند.
ایدئولوژی ذاتاَ متضاد و ناهمگون شریعتی در واقع نمایانگر ناهمگنی ائتلاف سیاسی ای بود که در ماه های قبل از انقلاب برای سرنگونی شاه متحد شدند. حتی آیت الله خمینی هم گاه در جملاتش به آمریکا و سرمایه داری و در شعارهایش در جانبداری از فقرا از واژگان و مفاهیم مارکسیستی مایه و بهره می گرفت. گر چه شریعتی روحانیون تشیع را بسان تجسم نیرویی که از ارتجاع و انسداد فکری و از خرافه پرستی دفاع می کند مورد نقد قرار داده بود، اما معمولاَ آیت الله خمینی را از این حملات مستثنی می کرد. دلیلش مبارزات او علیه استبداد و استعمار بود. پیام شریعتی آشکارا به دل موسوی نشست. او نیز چون شریعتی با استبداد رژیم شاه سر عناد داشت. او نیز استبداد و وابستگی رژیم شاه به آمریکا را می نکوهید. در مقالاتش از نامه مستعار "رهرو" استفاده می کرد. مانند شریعتی او نیز دلبسته خمینی شد، به ویژه که زمانی که هاله پیروزی انقلاب هم به شهرتش افزود. اما از همان زمان حسینه ارشاد هم می توان نشانه هایی از مبارزه مقاله موسوی با روحانیون محافظه کار و سنتی سراغ کرد. ریشه این تقابل، به دیگر سخن، به سالهای قبل از آغاز جنبش سبز تاویل پذیر است.
علی شریعتی یکی از نظریه پردازان مهم انقلاب 1979 بود. حدود چهار سال پیش از سقوط رژیم شاه درگذشت اما در نویدهای نامتجانس اما فریبنده او می توان نشانه های نویدهای ناهمگون انقلاب 1979 را نیز سراغ کرد. هم در آرای او و هم در نویدهای انقلاب شاهد تلاش واهی برای برآوردن نیازها و آمال نامتجانس انقلابیون چپی، روحانیون قمی و طبقه متوسط بودیم. تنها در گرماگرم مبارزه با رژیم شاه بود که می شد این تضادها و تناقض ها را نادیده گرفت و یا بر آنها سرپوش گذاشت. اما در واقع حتی در آن روزها هم این تضادها جدی بودند و گاه رخ می نمودند. برای مثل، قبل از مرگ شریعتی، خمینی و طرفدارانش نظرات انتقادی شریعتی را برنتابیدند و عملاً او را از سخنرانی در حسینه ارشاد باز داشتند.

در واقع تضادهای سیاسی اجتناب ناپذیر امروز رژیم اسلامی در ایران تداوم و تجلی همان تضادها و تناقض های ایدئولوژیک قبل از انقلاب اند. حرکت اصلاح طلبی، چه آنگاه که در ریاست جمهوری خاتمی تجسم می یافت و چه زمانی که در هیات جنبش سبز رخ می نماید، نماینده نیروهایی هستند که در آن ائتلاف ناهمگون قبل از انقلاب شرکت جستند و از همان زمان تاکنون معترض چرخش استبدادی رژیم بوده اند.
از هر نظری که بنگریم برآمدن موسوی به سالک رهبران طراز اول رژیم جدید حتی برق آسا بود. در زمان انقلاب به عنوان روشنفکری که اعتقادات مذهبی عمیق دارد شناخته شده بود. به علاوه در آن سالها اول، رژیم اسلامی محتاج چهره ای مردمی بود، چهره ای که بتواند اتئلاف ناهمگون انقلاب را در کنار هم نگهدارد. سلوک آرام و مبتنی موسوی، و نیز ریشه های فکری اش در حسینه ارشاد، دقیقاً خصوصیاتی بود که رژیم در آن سال ها محتاجش بود. به علاوه او در شخص آیت الله بهشتی دوست و متحدی پرتوان یافته بود. بهشتی از قدرتمندترین مردان بعد از انقلاب بود. چندی پس از 22 بهمن 57 با همکاری رفسنجانی و خامنه ای دست به تأسیس حزب جمهوری اسلامی زدند و به همت آیت الله بهشتی، موسوی سردبیر ارگان مطبوعاتی حزب شد. وقتی بهشتی و بیش از هفتاد نفراز رهبران رژیم در حمله ای تروریستی جان باختند، بر آمدن سیاسی سریع موسوی هم آغاز شد. اول وزیر امور خارجه و پس از چندی نخست وزیر شد.
رویارویی امروز خامنه ای وموسوی ریشه در تحولات آغاز انقلاب دارد. زمانی که موسوی نخست وزیر بود، خامنه ای مقام ریاست جمهوری را به عهده داشت. در آن زمان اداره امور روزمره قوه اجراییه با نخست وزیر بود. رئیس جمهور بیشتر مقام نمادین بود. ولی خامنه ای حتی آن روز هم حاضر به پذیرفتن محدودیت های قانونی نبود. دائم به عرصه هایی سر می کشید که در حیطه قانونی قدرت نخست وزیر بود و هر بار با مقاومت سرسختانه موسوی روبرو می شد. در عین حال ریشه های ایدیولوژیکی هم برای تنش ها سراغ می توان کرد. خامنه ای با روحانیون محافظه کار و با محافل بازاری نزدیک بود. در نظر بسیاری از این عده جنگ ایران و عراق فرصتی برای سودآوری بود. خامنه ای [همانطور که به تازگی اعلان کرد] نواب صفوی را یکی از مهمترین شخصیت های زندگی سیاسی اش می دانست، با او به سیاست پا گذاشت، در حالی که هواداران همین روحانی جوان بعد از اعدامش به دست رژیم شاه توسط آیت الله خمینی، در جریانی به نام هیات موتلفه متحد شدند. در سالهای بعد از انقلاب، همین گروه یکی از ارکان قدرت در رژیم اسلامی و از حامیان همیشگی خامنه ای بودند. در عین حال همیشه از منافع بازاری های سنتی ایران دفاع می کردند و می کنند.
خامنه ای در مقام رئیس جمهور بارها کوشید موسوی را از کار برکنار کند. حتی از هاشمی رفسنجانی و آیت الله منتظری دراین کار مدد جست ولی ره به جایی نبرد. او وقتی در سال 64 برای بار دوم به ریاست جمهوری انتخاب شد بار دیگر کوشش برای برکناری موسوی را از سر گرفت. نامه ای هم به آیت الله خمینی نوشت و درآن 600 شکایت از موسوی را ردیف هم کرد. متن نامه تاکنون منتشر نشده اما برخی از مداحان خامنه ای مضمونش را در اختیار منابع گوناگون گذاشتند. گویا این 600 شکایت شامل اختلافات شخصی و عقیدتی است. خامنه ای رغبت موسوی به انتخاب تکنوکرات ها برای مقام های مدیریتی و سیاسی را برنمی تابید و تماس ها و حمایت های موسوی از روشنفکران ایرانی را، چه آنها که مذهبی بودند، چه آنان که به جدایی دین و دولت باور داشتند، دوست نمی داشت.

اما همه تلاش خامنه ای برای برانداختن موسوی گره زدن بر باد بود. ایت الله خمینی قاطعانه از نخست وزیر زمان جنگ دفاع کرد. در سخنرانی معروفی که هدفش آشکارا خامنه ای بود، آیت الله خمینی گفت که منتقدین نخست وزیر حتی از اداره یک نانوایی هم عاجزند. به هر صورت، آنچه موسوی را محبوب آیت الله خمینی کرده بود درایت و توانایی مدیریت او بود.
به علاوه آیت الله خمینی تنها حامی موسوی نبود. بسیاری در سپاه پاسداران هم طرفدار موسوی بودند. پاکدامنی و درستکاری مالی او را می ستودند. نظام کوپنی ای که موسوی اداره کرد در اصل فارغ از فساد بود. حتی دشمنانش می گفتند که هرگز وسوسه مال اندوزی و دزدی از بیت المال که دامن بسیاری از رهبران را گرفته بود، نشد.
البته دو پرسش مهم در مورد دوران نخست وزیری موسوی کماکان لاینحل مانده اند. اول مساله نقش او در ماجرای معروف به ایران-کانترا است. گرچه او جزو کسانی نبود که با الیور نورث که همراه یک کیک و نسخه ای از کتاب مقدس محرمانه به تهران آمده بود دیدار کردند. او در کنار رفسنجانی و خامنه ای جزو گروه اصلی ایرانیان بود که در این مذاکرات شرکت داشتند. قرار شد که در مقابل دریافت تسلیحات نظامی آمریکایی مورد نیاز ایران، رژیم اسلامی هم از نفوذ خود برای رهایی بخشیدن به گروگان ها همکاری آمریکایی که در دست حزب الله گرفتار بودند استفاده کند. بدون شک چنین همکاری نزدیک با "شیطان بزرگ" می توانست به شهرت مذاکره کنندگان صدمه بزند. در مراحل مختلف موسوی و هاشمی از این بابت مورد حملات مختلف رژیم قرار گرفته اند. اما خامنه ای توانسته تا به حال نقش خود را در این ماجرا پنهان نگاه دارد.

بی شک بحث انگیزترین جنبه دوران صدارت موسوی و آنچه بیش از هر مساله دیگر باعث نقد و انتقاد آزاد شده، مساله اعدام حدود چهارهزار نفر از زندانیان سیاسی است که اغلب هم از اعضای سازمان مجاهدین خلق بودند و به جرایم دیگری در زندان بسر می بردند. مجاهدین خلق زمانی متحد رژیم و پیش از آن چندی مخالف مسلح آن بودند. آیا موسوی چه نقشی در این جریان داشت؟ در بهترین حال می توان فرض کرد که او از این کشتار بی خبر بود. از قضا ادعای خود او هم همین است. شرح این ماجرا را بیشتر از هر جا می توان در خاطرات آیت الله منتظری سراغ کرد. هم او بود که با شجاعتی بی بدیل به این کشتارها اعتراض کرد و به جرم این شجاعت، آیت الله خمینی او را از مقام جانشین رهبری و همه مقامات دیگر عزل کرد.
ایت الله منتظری در خاطرات خود به تصریح می گوید که برخی از سران رژیم، از جمله رئیس جمهور علی خامنه ای، ظاهراً از خبر کشتارها بی خبر بودند. به علاوه حمایت صریح و قاطع آیت الله منتظری از موسوی در فعالیت های سیاسی اخیرش نشانگر این واقعیت است که ادعای موسوی مبنی بر بی اطلاعی از ماجرای کشتار پذیرفتنی است. اما حتی اگر این ادعا را نپذیریم، باز هم به گمانم شکی نباید داشت که موسوی تنها در ازای سکوت یا نادیده گرفتن برخی مواردی که با وجدان او ناسازگار بودند می توانست برای هشت سال در صدر قدرت این رژیم دوام بیاورد.

مرگ آیت الله خمینی در سال 1989 زندگی سیاسی موسوی را هم یکباره پایان بخشید. علی خامنه ای با تکیه به این ادعا که آیت الله خمینی در بستر مرگش او را به رهبری برگزید به مقام رهبری رسید. او که تکثر مراکز قدرت را بر نمی تابید و در عین حال کینه موسوی را هم به دل داشت، در بازنویسی قانون اساسی مقام نخست وزیر را یکسره از میان برداشت. موسوی به دنیایی از هنر و نقاشی و معماری و آکادمی هنری که خود بنیانگذارش بود پناه جست.
تلاش برای بر کشیدن ساختار فکر هنرمندان از بطن آثار هنری شان کاری آسان نیست. ولی در ایران می دانیم که هنر و ایدئولوژی هرگز از یکدیگر و از عالم سیاست فاصله چندانی نداشتند. می دانیم که اسلام، دست کم در آغاز، بازآفرینی چهره اسنان را منع می کرد. چنین خلاقیتی را انحصار خداوند می دانست لاجرم روح زیبا طلب و زیبایی جوی انسان از هنر خطاطی و البته از قالی های ایرانی سر درآورد.

نقاشی های موسوی هم دراین سنت جای دارند. تلاش برای بازآفرینی واقعیت نمی کنند. اغلب از خطوط بظاهر ساده و به غایت زیبا و پیچیده تشکیل شده اند. گاه به نقاشی های ماندریان شباهت دراند و گاه یادآور خطوط و گنبدهای زیبا خطاطی و معماری ایران اند.
هم نقاشی و هم طرح های معماریش را می توان برخاسته و بازنماینده روح لطیف او دانست. به علاوه وجه برجسته دیگر آنها را می توان بافت و ساخت ترکیبی آنها و آمادگی موسوی برای نفوذپذیری از منابع گوناگون دانست. در عرصه معماری، برای مثال، او از دوستداران رنزو پیانو است که یکی از دومعمار اصلی مرکز پمپیدو در پاریس بود. در ساختمان های پیانو چفت و بست های اغلب پنهان شده ساختمان ها آشکار و نمایان هستند و او تلاشی در پنهان کردنشان ندارد. اینگونه شفاف سازی با ذائقه های دمکراتیک موسوی همسو و همساز است. ساختمان های موسوی هم از سنت پیانو و هم از سنت پرغنای معماری ایرانی مایه و تأثیر پذیرفته اند. در واقع نماهای و ساختمان های او به اندازه تفکر سیاسی اش هم مؤید شخصیتی اند که هم از مدرنیسم هنری و سیاسی غرب خبر دارد و هم مایل و قادر است که این اصول را با اصول برگرفته از سنت ایرانی در بیامیزد.

در دوران نسبتاً طولانی غیبت سیاسی، موسوی روابط خود را با نخبگان فکری ایران ریشه دارتر و وسیع تر کرد. هم اصلاح طلبان مسلمان و هم روشنفکران عرفی مسلک در میان دوستانش بودند و ترکیب این دوستی ها گرایشات آزادیخواهی او را بیشتر و بیشتر بر کشید. در سال 1997 وقتی اصلاح طلبان رژیم می خواستند کاندیدایی در انتخابات ریاست جمهوری معرفی کنند، نسخت به سراغ موسوی رفتند. اما او این مسوولیت را نپذیرفت. برخی می گویند دعوت را نپذیرفت چون گمان داشت خامنه ای از نظارت استصوابی شورای نگهبان برای رد صلاحیت او استفاده خواهدکرد. برخی دیگر ادعا می کنند که محافظه کاران معاند موسوی تهدیدش کردند که تصاویری از همسرش را در زمانیکه هنوز حجاب بر سر نداشت منتشر خواهند کرد. با اینکه موسوی از پذیرفتن پیشنهاد کاندیدا شدن امتناع کرد، او به همراهی همسرش زهرا رهنورد یکی از مشاوران اصلی خاتمی شد.

دوران ریاست جمهوری خاتمی دوران یاس و امید بود. از سویی آزادی های فرهنگی بی سابقه ای در ایران پیدا شد و مایه امید شد. از سوی دیگر این واقعیت که استبداد مذهبی توانسته یکسره تلاش های رئیس جمهور منتخب مردم را خنثی کند یاس و ناامیدی فراوانی پدید آورد. بسیاری از مشاوران خاتمی بازداشت شدند. روزنامه های هوادار دولت تحت فشار قرار گرفته و شورای نگهبان عملاً همه لوایح مجلس اصلاح طلبان را به این ادعا که خلاف شرع اند رد کرد. این تلاش های استبدادی عده ای را از اصلاح رژیم مایوس کرد و برخی دیگر را متقاعد ساخت که تنها پس از اصلاحات عمیق می توان به اصلاح رژیم امید داشت.
در سال 2004 دوران ریاست جمهوری خاتمی بسر آمد و او چهار سال بعد را به نظاره کردن فاجعه ریاست جمهوری احمدی نژاد پرداخت. در سال 2009 بر آن شد که بار دیگر در انتخابات ریاست جمهوری شرکت کند. ولی خامنه ای حاضر نبود خطر دوره تازه ای از ریاست جمهوری خاتمی را بپذیرد. به هزار و یک تمهید خاتمی را به انصراف وادار کرد. در آن زمان بود که موسوی وارد میدان شد و خلا ایجاد شده با خروج خاتمی را پر کرد. به نظر می رسد که خامنه ای این بار موسوی را خطری کمتر جدی تلقی می کرد. ظاهراً گمان داشت که شخصیت آرام و جنجال گر تر موسوی و غیبت طولانی اش از عالم سیاست او را به رقیبی بی خطر برای احمدی نژاد بدل کرده است.

ولی در چند هفته پیش از انتخابات اتفاقی شگفت انگیز رخ داد. همراهی و حضور زهرا رهنورد در فرآیند انتخابات- که در تاریخ جمهوری اسلامی یکسره بی سابقه بود- و شعار ساده موسوی که در شهروندی خود یک ستاد انتخاباتی مسوسی جنبشی پرشور و عظیم به راه انداخت. جوانان و زنان ایران را به صف طرفداران خود جلب کرد و با کمک آنها جریانی به غایت زبردست در استفاده از فضاهای مجازی به راه انداخت و زیرکی و وسعت این جنبش ناگهان رژیم را فلج کرد.

رفتار متین موسوی در مناظرات تلویزیونی، به ویژه در مقابل با کنش های اهانت آمیز احمدی نژاد بسیاری از نیروهای حاشیه نشینی را جلب خود کرد. در یکی از مناظره ها احمدی نژاد تکه کاغذی را به کرات تکان می داد و به تهدید می پرسید که آیا مضمونش را بر ملا کند و شکی نبود که محتوای نامه مربوط به شخصیت و گذشته زهرا رهنورد است. بالاخره هم احمدی نژاد سوابق علمی و صلاحیت رهنورد را برای احراز ریاست دانشگاه مورد شک وحمله قرار داد. روز بعد از مناظره بحث انگیز، زهرا خود با قاطعیت و متانت حملات احمدی نژاد را پاسخ گفت. به علاوه موسوی می توانست حمایت بسیاری از نام آورانی که معمولاً در سیاست دخالت نمی کردندرا جلب کند. از فیلمساز معروف عباس کیارستمی گرفته تا بازیگران فوتبال تیم ملی ایران به صف طرفداران او پیوستند. به علاوه بی کفایتی اقتصادی دولت و اوباش منشی آنها در عرصه های فرهنگی صفوف وسیعی از مردم را به صف طرفداران موسوی سوق داد. در یکی از فیلم های تبلیغاتی اش که از قضا توسط یکی از کارگردانان به نام ایران تهیه شده بود، موسوی می گوید که با انتخاب او دوران حکومت "رمالی و کف بینی" به سر خواهد آمدو مشورت با اهل خبرت و عقل جانشین نخوت قدرت و بی خردی خواهد شد. نه تنها جوانان بلکه جنبش پرتوان زنان ایران و نیز بسیاری در بخش خصوصی سخت از رمق افتاده ایران این پیام موسوی را به جان دل خریدند و منادی اش شدند.

رفتار موسوی در رهبری جنبش که پس از کودتای انتخاباتی پدیدار شد حتی ستودنی تر از درایت او در رهبری جریان انتخابات بود. جنبش سبز از طیف گسترده ای از نیروهای سیاسی گوناگون تشکیل شده. برخی اصلاح طلب اند و صرفا سودای اصلاح وضع موجود و رجعت به روزگار خوش گذشته را در سر دارند. برخی دیگر در فکر ساختاری یکسره متفاوت اند. موسوی می باید محافظه کاری گروه اول و رادیکالیسم گروه دوم را خنثی می کرد. در عین حال می باید مواظب هر آنچه می گفت بود. مبادا رژیم از لغزش زبان او مستمسکی برای بازداشتش به جرم براندازی بسازد. این ائتلاف وسیع و پیچیده را موسوی به مدد شعاری ساده و همه گیر نگهداشته است. میلیون ها ایرانی تحت لوای شعار ساده "رای من کو؟" به اعتراض برخاسته و ادامه داده اند.

در همه این مراحل موسوی با متانتی شگفت انگیز با مسایل روبرو شد. از زمان انتخابات تا به حال 17 بیانیه صادر کرده و در چندین مصاحبه مطبوعاتی شرکت جسته. نیم نگاهی به مضمون این بیانیه ها و گفته ها کافی است تا در بطن آن حرکت فکری روشن موسوی را بازبینیم. او هر روز نسبت به این رژیم بیگانه تر و به ارزش های دمکراتیک نزدیک تر می شود. در مصاحبه اخیر که در کلمه چاپ شد به ایما و اشاره استبداد کنونی را با استبداد رژیم شاه قیاس ندیر می داند. می گوید استبداد امروزین این تداوم همان استبداد شاهی است. در همین چند کلمه او توانست دلزدگی ها و ناامیدی ها نسلی از انقلابیون روزهای نسخت انقلاب را صورت بندی کند.
در ماه های اخیر رژیم کوشیده هر روز فشار بیشتری بر موسوی رهنورد وارد کند. بخش عمده مشاورانش را بازداشت کرده اند. گاه مورد حمله اوباش رژیم اند و کمتر روزی است که مطبوعات وابسته به دستگاه این دو نفر را مورد حملات سخت و زننده قرار ندهند. گاه حتی مسلمان بودن آنها را محل شک می دانند. همین چند روز پیش یکی از مراکز اطلاعاتی وابسته به سپاه پاسداران زهرا رهنورد را هم کیش و همراه شیرین عبادی خواند و عبادی را هم به "بهایی صهیونیست" بودن متهم کرد و مدعی شد که او "با اسلام مساله دارد."
به رغم شدت این حملات رژیم هنوز جرات بازداشت موسوی را پیداه نکرده – وقتی شدت و گسترش سرکوب های اخیر را مد نظر بگیریم، به نظر می آید که سایت بازداشت نکردن موسوی نوعی مصلحت گرایی سیاسی ریشه دارد. آنها نمی خواهند موسوی را به نلسون ماندلای جنبش ایران بدل کنند.
زندانی ای که تجمس جنایات رژیم خواهد بود و بازداشتش توجه جهانیان را به این جنایات جلب خواهد کرد. موسوی و فروتنی و صدای آرام و متینش، موسوی و تعلق خاطرش به عدم خشونت و به خردورزی دقیقاً شهیدی است که رژیم پوسیده فعلی توان تحملش را ندارد.
متن انگلیسی این مقاله در شماره 11 مارس مجله نیوریپابلیک به چاپ می رسد.

۱۳۸۸ بهمن ۲۶, دوشنبه

سفرنامه والنتاين و هفت کاف - هادی خرسندی

در واشينگتن هستم. شهر را برف برداشته و ما را حرف. حرف ايران. وقت تنگ است و صحبت زياد. ميزبانان من، همان خانواده‏ی "هوادار" هستند با عکس مريم و مسعود رجوی بر طاقچه‏شان. در سفر قبل لو داده بودمشان!با ميزبانان نازنينم بحث زياد نميکنم. اصلاً اهل بحث نيستم. دوست ندارم يک ساعت برای کسی حرف بزنم و طرف مقابل، آخرش مخالفت کند! اما صحبت زياد ميکنيم. بدون جدل. متمدن. اين رباعی را چند سال پيش گفتم:
ميگفت به وقت بحث سقراطم من ----- وز قدرت بحث خويشتن ماتم من
ديروز کتک زدم يکی را سر بحث --- البته نکشتمش، دمکراتم من!

راستی در همان سه ساعتی که بيخود در فرودگاه معطلم ميکنند، متوجه وضع نابه سامان آمريکای اوبامائی ميشوم. يک دليلش همين معطل کردن من! که آخرش عذرخواهی ميکنند که آدم کم داريم. در حاليکه آدم‏هايشان با يونيفرم پليس مرزی، يللی ميزنند و پاسپورت يک بنده خدائی را دست ميگيرند و از اين اتاقک به آن اتاقک، ميروند و برميگردند و کارهای ديگر انجام ميدهد و بعد می‏نشينند پشت کامپيوترهای کندشان، روی دگمه‏ها ميزنند و مسخره‏اند.
حال بعد از سه ساعت معطلی، آفيسره مرا برده توی اتاق و ميخواهد با من گپ بزند. انگار ميخواهد از دلم دربياورد. ميگويد تو نبايد اينقدر معطل ميشدی، خودت رفتی توی صف عوضی! ميگويم نه‏خير. من رفتم توی زايشگاه عوضی! چی؟ تعجب ميکند. برايش توضيح ميدهم: من به جای اينکه در زايشگاهی در فلوريدا به دنيا بيايم، در زايشگاهی در حومه‏ی مشهد به دنيا آمده‏ام!!نميدانم انگليسی مرا نمی‏فهمد يا کنايه‏ام را. يا ميفهمد و به روی خودش نميآورد. گناه من در ايران به دنيا آمدنم است. آن هم البته نه در زايشگاه، بلکه در صندوقخانه!
خودش را از تک و تا نمياندازد. طلبکار ميشود: "صدايت هم ميکنيم، جواب نميدهی!". عجب آدميه! با لهجه ی آفريقائيش دو سه بار داد زده بود: "ساعيد" يا "سای يد". اسم‏هائی هم که صدا ميکردند اغلب يا هندی بود يا پاکستانی. نميدانستم مرا ميگويد. جمعيت منتظران سی چهل نفری بود. بار دوم که گفت "ساعيد کارسانی!" فهميدم که منم! پاشدم. اينها نميدانند بايد مرا هادی خرسندی، صدا کنند تا بفهمم! من سای‏يد و ساعيد حاليم نيست. چون کلمه‏ی "سيد" جلوی اسم من هست، آنجوری صدايم ميکنند. من هم دير حاليم ميشود! تازه حالا تجربه دارم و خوب شده ام.

حالا چکارم داشت؟ گپ ميزد. ميخنديد. روی صفحه کامپيوترش که کلی اطلاعات از من رويش بود – و هميشه از ما پوشيده است - نگاهی کرد و سر برداشت و گفت "يک جوک بگو بخنديم!" گفتم توی اين سه ساعت هرچه جوک بلد بودم يادم رفت آفيسر. ديوانه!پاشد با دوربين کامپيوتر ازم عکس الکی و يکوری گرفت و دوتا انگشتم را نگاری کرد! اين کارها را سه ساعت پيش يکی ديگرشان دم باجه‏ی ورودی کرده بود، اما انگار اينها آلبوم‏های جدا دارند و عکس مرا به همديگر قرض نميدهند!
مسخره‏بازی از وقتی ميخواهی سوار هواپيما شوی شروع ميشود. وزّارياتی است. صف «سکيوريتی‏چک» از صف کفش‏کن مسجد صاحبزمان طولانی‏تر است. زن و مرد و پير و جوان بايد دربياورند! خانمه به چه شيکی چکمه‏های ايتاليائيش را با چه زحمتی درآورده بود و حالا با چه زحمتی بايد ميپوشيد. از همه حيرت‏آورتر اينکه من از کجا فهميدم چکمه‏هايش ايتاليائی است!

اينجور پدر مسافر را درميآورند اما ناگهان خبر ميدهند که يک تروريست در هواپيمای شرکت دلتا، بمب توی شلوارش بوده! البته ميگويند کلک است. ميگويند ماجرای عمرفاروق عبدالمطلب که از جامائيکا به ديترويت ميشيگان ميرفته، ساختگی بوده تا به اين بهانه‏ها، دستگاه‏های "اسکن فيهاخالدونی" Whole-Body Scannerرا بفروشند. پول خوبی تويش خوابيده. انگار کليسا مخالفت کرده که شما حق نداريد مردم را از دستگاهی رد کنيد که تا فيهاخالدونشان را ديد بزنيد.

اين وسط من يک چيز جالبی را متوجه شدم. هفت‏قلم از آنچه همراه داری بايد به دستگاه اشعه بسپاری. از عجايب روزگار، اين هفت قلم در زبان فارسی همه اش با حرف کاف شروع ميشود. اگر «هفتکاف» تو از اين طرف برود و از آن طرف بيرون بيايد خيالشان راحت ميشود. ديگر کاری به شلوارت ندارند. (در حاليکه آنجا کاف بيشتری هست!)

کامپيوتر، کت، کلاه و کفش و کيف ----- با کمربند است و کاپشن همرديف
چون او.کی رد ميشود اين هفت کاف ---- هستی از هر مشکل ديگر معاف
فارغ از سکيوريتی، شلوار توست ---- کاف های داخلش، اسرار توست!

گفتم به افسره که آمده‏ام به واشينگتن برای مصاحبه با VOA . مصاحبه زنده با «تلويزيون صدای آمريکا» را بيژن فرهودی با حرف روز والنتاين شروع کرد. چهاردهم فوريه به عنوان روز عشق شناخته شده. گفتم من از اينکه ريشه در مذهب دارد، خوشم نميآيد. در روم باستان قديسی بوده، يا سنت (Saint) ی بوده که گويا عاشق بوده!! اسمش والنتاين بوده. قديسين يا سنت‏ها، در حکم چهارده معصوم مسيحيت هستند! حالا يک دکان کلاهبرداری جديد به نام نامی او در سراسر دنيا باز شده. از همه پررونق‏تر: در جهان سوم! و از همه شلوغتر در جهان سوم: ام‏القرای اسلامی!

والنتاين، روز عشق و عشق‌بازيست ----- حقيقی نيست البته، مَجازيست
يکی ترفند در بازار غربی ----------- که رونق ميدهد بر کار غربی
عروسی همه کادوفروشان ----------- همه گندم نمايان جو فروشان
والنتاين از مسيحيت رسيده ---------- نميدانم به چه نيت رسيده
ولی از بهر بنجلکار کاسب ---------- گرامی فرصتی باشد مناسب
وگرنه عشق روز و شب ندارد ------- خصوصا ربط با مذهب ندارد
کجا يک عاشقی اين ادعا کرد -------- که حق عشق يک روزه ادا کرد ؟
تو سرما ميخوری، يک هفته بايد ----- بخوابی تا مگر وقتش سرآيد
چگونه عشق را با آن تب و سوز ----- توان دينش ادا کردن به يک روز ؟
که گفته سالی يک روز است عاشق؟ -- که گفته حاجی فيروز است عاشق؟
الا گر عاشقی را ميشناسی --------- نبايد با والنتاينش بلاسی
که درد عاشقی مدت ندارد ---------- غمش روز و شب و ساعت ندارد
زمان عشق اينسان مختصر نيست ---- بله عشق است اين، سيزده بدر نيست
اگر عشق حقيقی داری ای دوست ---- نگاهش دار که زيبا و نيکوست
مرا عشقی است دائم در دل و جان --- که يک لحظه نباشم فارغ از آن
مرا عشق وطن تا در نهاد است ----- دلم زين عشق شاد شاد شاد است
والنتاين من عشق سرزمينم -------- ديار باصفای نازنينم
والنتاين من اين نسل جوان است ---- که عزمش در خيابان ها روان است
به اميدی که دور غم سرآيد ------- سحر خورشيد پيروزی برآيد.
که روز عشق ما آن روز باشد ---- که ملت بر ستم پيروز باشد

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

بوی نمی در مشام محله - مسعود بهنود

از حاج حسن معمار کسی حرف بی ربط نشینده بود، از زمان های خیلی دور محترم محله بودکتیبه گنبد مسجد نشان می داد که این مسجد کهن در سال های وبائی و زلزله نزدیک به ویرانی بوده اما به همت معمار باشی پدر حاج حسن بازسازی شده. او که متانت و نیک اندیشی را از پدر به ارث برده بود هر وقت مصلحت اندیشی می کرد کمتر روی حرفش حرف زده می شد.
تا زد و احتشام دیوان مرد محترم و خیر محله و متولی مسجد، صبیه اش را شوهر داد. و مهندس وارد خانواده آن ها و وارد محل شد. مهندس ذاتا شلوغ بود و حرف نشنو، به همه کار محله کار داشت و از جمله مدام به بناهای های مسجد و حسینه و خانه های محله ایراد می گرفت و به هر بهانه حاج حسن را سکه یک پول می کرد.
درست در همین دوران میرمحمد پیشنماز مسجد هم عمرش به هشتاد رسید و رفت، یک آخوند جوانی از قم فرستادند که از جنس داماد احتشام دیوان بود و نرسیده خود را آیت الله خواند. بزودی با مهندس همدست شد. دیگر کار درست شده بود و در هر فرصتی ناسزائی به بزرگان و شیوخ محل گفته می شد و آن ها را بی احترام می کردند، معمار همه این را می دید و به دل نمی گرفت. می گفت خدا عاقبت احتشام دیوان را به خیر بگذراند. همین را هی تکرار می کرد.
قصه رسید به آن زمستان سخت که برف تا بالای بام کوچه عاشق ها رسیده بود. می گفتند این همان سیاه زمستان است که بوم غلطان را از نفس می اندازد. سخت بود سخت تر هم شد چون که با کارهای مهندس و پیشنماز جدید دیگر محبتی در محله نمانده بود. دریغ از همدلی و رسیدگی به داد فقیران. حسرت شب های جمعه و درس مسجد. کجا گل ریزان برای کمک به بی بضاعت ها. صفا از محل رفته بود و دیگر حتی بچه ها هم دانه و خرده نان به پشت بام ها نمی بردند برای پرنده های گرسنه. مدام تن بیجان گنجشککی، با یخ زده شانه به سری می افتاد در حیاط ها یا در رهگدر بازارچه. زد و خداوند به مهندس فرزندی داد و گفتند قرارست ولیمه شب جمعه داده شود. میهمانی بزرگی که مدت ها بود محله در انتظارش بود.
دو روز مانده به روز ولیمه، اهل محل دیدند که معمار با یک جعبه شیرینی دم در خانه احتشام دیوان ایستاده و منتظرست تا در را باز کنند. دعوت کردند به شاه نشین، که احتشام دیوان نشسته بود پوستینی به دوش داشت و منقل آتشی جلویش بود و تازه در بخاری فرنگی دیواری هم هیزم انداخته بودند. سلام علیکی و حاجی نشست. آمده بود به آقای احتشام دیوان بگوید صدائی می شنود و بوئی به مشامش می رسد که نگرانش می کند و آن هم بابت شاه نشین خانه اوست. می گفت سی سال از ساخت این خانه گذشته و می ترسم چاه زیر خانه دهن باز کند. آن هم در این روزهای شلوغ.احتشام دیوان دماغی بالا کشید اما سری گرداند که بوئی نمی شنوم. و وقتی حاج معمار عزم رفتن کرد دید که او از کنار دیوار شاه نشین می رود.
شبش مهندس که آمد خانه موضوع را با او در میان گذاشتند زهرخندی زد و گفت خلای خانه اش پر شده . خواست بخنداند اما احتشام دیوان مجال نداد، صدا کرد نوکر و کلفتنش آمدند و فرش را کنار زدند. وسط پنجدری به اندازه یک بادیه گود افتاده بود که او را به فکر برد. اما مهندس مسخرکی کرد که این چاله کرسی زمستان است آقا. شما چرا به حرف این مرد محل می گذارید. و خودش رفت در همان جای چاله ایستاد به بالاپائین جهیدن.روز ولیمه رسید. اول از همه هم آیت الله مسجد روضه ای خواند و بعد حسن طلا سیاه بازی کرد و باز مجال شد که سنگی به کلبه پیران زده شود. احتشام دیوان را خوش نیامد پیدا بود که از کدام گورست، مهندس سر در گوش آیت الله کرکر خنده داشت. اما با همه این ها تذکر معمار کار خود کرده بود. به اصرار خانم احتشام دیوان میز بزرگی آوردند و گذاشتند وسط پنجدری که کسی آن وسط ننشیند. بساط سفره را هم در اتاق کناری انداختند. مادر بچه هم در اتاق کرسی خانه نشسته بود. جمعیت آمدند و ولیمه خوشی گذشت.
فردایش که مانده ولیمه دیشب را در مسجد نذری می دادند، احتشام دیوان دستی به پشت معمار زد و گفت بحمدالله مهندس همه کارها را انجام داده بود و ولیمه به سلامتی گذشت. حاجی گفت پاداش خیرات و مبراتی است که یک عمر کردید کسی برایتان بد نخواسته. اما بفرمائید مهندس یا معماری بیاید و کف پنجدری را معاینه کند که خیالمان راحت شود. بسپرید تا آن وقت کوچک ها زیاد شادمانی نکنند تا بوی نم هست.آن دو مرد نمی دانستند که در همان زمان نعره حبیب در پنجدری خانه احتشام دیوان پیجیده بود.
چنان بلند نعره زد که کلاغ ها از بالای درخت خرمالو پریدند. همه خانه ریختند به پنحدری، رباب کنار اتاق داشت گیس می کند . گفتند کسی به اتاق وارد نشود، زمین زیر پای حبیب باز شده بود و او به همان قالی بند بود که آرام آرام گود می افتاد.همه قرآن سر گرفته بودند. تا طنابی آوردند و حبیب همان طور که می لرزید بست به کمرش و او را کشیدند. خانم احتشام دیوان قرآن سر گرفته بود و به فکر ولیمه پشت هم می گفت خدایا شکرت چه خطری از سرمان گذشت.چنان که فرش بزرگ پنحدری بیرون کشیده شد و چشم ها به دهانه چاه افتاد و بوی تند و گند چاه در خانه پیچید تازه محله از وحشت به دل پیچه افتادزمستان رسیده است،
سالگرد انقلاب چون شب سمور گذشت و لب تنور گذشت، ولیمه تمام شد. اما بوی نم هنوز در مشام هاست. احتشام دیوان بهترست به اصلاح بنائی بیندیشد که به چند موزائیک بندست. که تفال زدم حافظ فرمود:
سایه ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به امید تو ویران کردم