۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

کشتگان و آزادی - سید ابراهیم نبوی

ایتالیا، هیلاریا یعنی شادی
نامش هیلاریا بود، یعنی شادی، بانویی با قدی کوتاه، موهایی بور و کاملا کوتاه شده، تروفرز و چابک، سی و چند ساله، گرداننده اصلی یک فستیوال روزنامه نگاری در ایالت لوکای ایتالیا. نامزدش مردی چهل ساله می نمود، وکیل و آشنا با فرهنگ شرق، ابن عربی و عرفان ایرانی را بخوبی می شناخت و تصویری واقعی و تازه از ایران داشت. هیلاریا در تمام مدت فستیوال شاد و پر از انرژی بود، مثل نامش، وقتی از او پرسیدیم که چگونه با نامزدش آشنا شده داستانش را تعریف کرد.

مرد، وکیل گروهی از آلمانی هایی بود که در جریان یک قتل عام در کوههای ایالت لوکا نقش داشتند، عامل اصلی قتل عام یک جوانک فاشیست آلمانی، هفده ساله، مادر مادر بزرگ، پدر بزرگ، و پدر و مادر و عمه و خاله های هیلاریا را در کوه قتل عام کرده بودند. نوه هایشان پس از شصت سال، یک ماه قبل با همدیگر ملاقات کردند. مادربزرگ هیلاریا در تمام این سالها تنها عضو زنده خانواده بود که هر سال به محل قتل عام می رفت و عزای آن کشتگان را برگزار می کرد. وکیل آلمانی ها از او خواسته بود عاملان قتل عام را ببخشند، او هم گفته بود " می بخشم" ولی برگه ای امضا نکرده بود. او گفته بود، من شخصا می بخشم، اما عدالت چیزی دیگر است و من نمی توانم جلوی اجرای عدالت را بگیرم. هیلاریای شاد، وقتی ماجرای قتل عام را تعریف می کرد، چشمانش غمگین می شد، گویی که آن بانوی شاد و سرخوش و پر از نیرو و قدرت نیست. دانستم که در کوههای سرسبز ایتالیا هزاران نفر چه توسط فاشیست های موسولینی، یا توسط فاشیست های آلمانی کشته شدند و جسدشان به خاک سپرده شد. پیرزن تا سالها به کوهستان می رفت تا یاد آنها را گرامی بدارد. یاد قربانیانی بی شمار را. قربانیان در ایتالیا کم نبودند، صدها هزار زن که توسط دادگاههای تفتیش عقاید به عنوان جادوگر سوزانده شدند. جنگ با کلیسا و استبداد قرنها طول کشید، آزادی به راحتی به دست نیامد.
تمام کشتگان استبداد دینی و استبداد سیاسی در تاریخ ایران در چهار قرن اخیر به اندازه یک سال کشته های ساحره سوزان ایتالیا در قرون وسطی نیست.

آلمان، سلولی به تنهایی جهان
اصطلاحی است در زبان آلمانی که شاید به هیچ زبان دیگری قابل ترجمه نیست. معنای آن چنین است " چنان تنها که گویی فقط تو در این جهانی" این تنهایی را فقط زمانی می توانی درک کنی که در آلمان بعد از جنگ دوم جهانی زندگی کنی. وقتی هیتلر بر سریر قدرت نشسته بود، مردم آلمان در وحشتی همیشگی زندگی می کردند. وقتی متحدین شهرهای آلمان را کوبیدند، هیچ چیزی باقی نماند. مطلقا هیچ. مردمانی بودند که در برابر تمام جهان سرافکنده و خجل بودند. تمام انگشت ها به سوی آنان نشانه رفته بود. هرکسی در جهان حق داشت هر آلمانی را به اتهام کشتار بشریت با گلوله ای خلاص کند. آلمانی هایی که تا یک روز قبل از ترس گشتاپو جرات نداشتند پا به خیابان بگذارند، حالا باید تاوان تمام گردنکشی های فاشیست کوتوله ابلهی را می دادند که توهم اداره جهان را داشت. کشورشان دوپاره شد، کمونیست ها بخشی را گرفتند و متفقین بخشی دیگر را. و برای آنان جز خرابه هایی که میلیاردها تن بمب ویرانشان کرده بود، باقی ماند.

شاید رینر وارنر فاسبیندر یکی از تنها فیلمسازانی باشد که آن یاس ویرانگر پس از فاشیسم را توانست به تصویر بکشد. آلمانی ها سرشان را پائین انداختند، برای ماندن کار کردند، هر تحقیری را تاب آوردند، آنان باید به جهان می گفتند که آلمان فقط هیتلر نبود، آلمان پایتخت شعر و فلسفه و ادبیات و موسیقی و صنعت نیز بود. اما چنین ادعایی را نمی شد کرد، هر دفاعی از بزرگی آلمان با یک پاسخ بحق مواجه می شد " خفه شو فاشیست آلمانی" آنان سالها تلاش کردند، قدرت خود را در صنعت و هنر و ادب و سیاست به جهان نشان دادند و تازه وقتی به ثروتمندترین کشور جهان تبدیل شدند، آلمان شرقی ویرانه به آنان تحویل داده شد. دیوار برلین را ویران کردند و ثروت شان را با شرق آلمان شریک شدند و بار نیم قرن عقب ماندگی کمونیست ها را هم به دوش کشیدند. همیشه فکر کرده ام که مفهوم تنهایی را شاید فقط یک آلمانی پس از جنگ می فهمد.
می گوید: ولی آنها خیال شان راحت بود، یک بار تمام شد و رفت. ما ایرانی ها هر روز زجر می کشیم. می گویم: تو نمی دانی این رنج یعنی چه، مردم آلمان هم رنج فاشیسم را به دوش کشیدند، هم بخاطر هیتلر کشته شدند، هم نیم قرن تحقیر شدند و می شوند. شاید اگر ما به جای آنها بودیم هرگز از زیر این بار شانه خالی نمی توانستیم کرد.

بلژیک و فرانسه، ارتش سری
در بسیاری از کوچه پس کوچه های پاریس و بروکسل تابلوهای کوچکی را بر دیوار می توان دید. بر بسیاری از آنها نوشته است " در این محل پنج نفر از مردم محله که حاضر نشدند اعضای نهضت مقاومت ملی را لو بدهند، توسط نازی های اشغالگر اعدام شدند." می توانی ساعتها در خیابان بایستی و به آزادی مردمانی که در خیابان راه می روند نگاه کنی. شاید اگر ندانی که این آزادی به چه قیمتی به دست آمده است، نتوانی ارزش آن را بفهمی. شاید به همین خاطر بود که وقتی جنگ دوم جهانی تمام شد، فرانسوی ها ژنرال پاتن را اعدام کردند. مفهوم خائن در او خلاصه می شد. او کشورش را به بیگانه فروخته بود. و شاید به همین دلیل بود که ژنرال دوگل، همیشه برای فرانسوی ها احترامی فراتر از تاریخ دارد، نه ولتر، نه سارتر، نه هیچ کس دیگر. آزادی ارزان به دست نیامده است.

آمریکا، گورستانهای جنگ
در فاصله کاخ سفید تا مقبره لینکلن، چند گورستان دسته جمعی است. گورستان مردگان جنگ دوم جهانی از همه بزرگتر است. صدها هزار آمریکایی در جنگ دوم جهانی به اروپا آمدند، با تانک آزادی را به تمام اروپایی که زیر سلطه فاشیست ها بود بردند و صدها هزار سرباز آمریکایی کشته شدند. ممکن است فکر کنی که آمریکایی ها بخاطر منافع خودشان جنگیدند، اما چنین نیست. آنها بخاطر آزادی جنگیدند، بخاطر اینکه خودشان آزاد باشند و جهان آزاد باشد و استبداد بمیرد. آنان با شیطانی جنگیدند که بصورت هیتلر مجسم شده بود. بر بالای گورستان شهدای جنگ دوم جهانی شعاری است چنین " آزادی رایگان به دست نمی آید."

1937، کشتگان استالین
در سال 1937 کوتوله سبیلوی گرجی، هر کاری می خواست کرد. هر که را می خواست کشت. روشنفکران را بخاطر اینکه روشنفکر بودند، شاعران را بخاطر شعری که سروده بودند، یهودیان را بخاطر اینکه یهودی بودند، کشیش ها را بخاطر اینکه نام خدا را می بردند، چچن ها و اوکراینی ها و گرجی ها را بخاطر اینکه روستائیانی تنبل و عقب مانده بودند و دولت نمی توانست غذای آنها را تامین کند. استالین تمام اعضای سابق کمیته مرکزی حزب را بخاطر اینکه رقیبش بودند کشت. او در همان دوران رئیس گ پ او را هم کشت. جنایاتی که استالین در سال 1937 انجام داد، عظیم ترین کشتاری است که بشر بخود دیده است.


از عراق تا سوریه
برای سفری به عراق رفته بودم و قرار بود پس از پایان یک دیدار یک هفته ای از عراق، با اتوبوس به دمشق برویم، عراق پر بود از عکس های صدام حسین، صدام حسین با لباس عربی، صدام حسین با لباس تگزاسی، صدام حسین در حال نماز خواندن، صدام حسین در حال بغل کردن یک بچه، صدام حسین در حال اسب سواری. میدانی نبود که عکس صدام یا مجسمه او باعث وحشت عمومی مردم نشود. در سوریه چنین نبود، عکس های بشار اسد همه در یک حالت بود. دیکتاتوری جوان که عکسش همه جا بود. فاصله میان مرز زمینی عراق و سوریه، یک کیلومتر بود و من پس از یک هفته داشتم عراق را ترک می کردم و پیاده به مرز سوریه می رفتم تا با اتوبوس به دمشق برسم. باور کنید در تمام آن لحظات وحشت این را داشتم که اگر دستگیر شوم چه باید بکنم. وقتی به عکس بشار اسد رسیدم به او سلام کردم، به مردی نسبتا فاشیست که با صدام حسین کاملا فاشیست فرق داشت. خودتان را جای مردم عراق بگذارید. سی سال کشتار تا قبل از عبدالکریم قاسم، سلسله ای از کودتاها از سال 1959 تا کودتای صدام و زندگی وحشت بار در حکومت صدام. و وقتی صدام با تانک های آمریکا رفت، انفجار دائمی بمب ها از یک سو و حضور سربازان آمریکایی از سوی دیگر. شاید هرگز نمی توانیم درک کنیم که مردم عراق چه رنجی را در تمام این سالها تحمل کردند.

حکایت همچنان ادامه دارد، تاریخ افغانستان سی سال بطور مطلق متوقف شد و همه ساعتها به عقب حرکت کرد. وقتی آمریکایی ها افغانستان را بمباران می کردند، گفته می شد که قیمت بمب های آمریکایی از قیمت ده خانه ویران شده افغانی که برای چندمین بار نابود می شد بیشتر بود.

هرگز فکر نمی کنم که آزادی را با تانک می شود به کشوری آورد، اگرچه آمریکایی ها آزادی را با تانک به اروپا آوردند، اما می خواهم بگویم آزادی وقتی با تانک وارد کشوری مثل عراق و افغانستان یا ایران بشود، باید با تانک هم از آن حفاظت کرد. نمی خواهم بگویم که آزادی را باید با شورش و انقلاب به دست آورد. تاریخ جهان می گوید هیچ انقلابی با خشونت به آزادی نرسیده است و اگر هم رسید انقلاب آزادی را بسرعت نابود کرد..... می خواهم بگویم ما ایرانیان مردمان خوش شانسی هستیم، سالهاست که بخاطر نفت مفهوم گرسنگی را نفهمیدیم.

سالهاست بخاطر ایرانی بودن و وضعیت اقلیمی مان مفهوم کشتار را به آن شکل که در اروپا، قاره آمریکا و آفریقا رخ داد احساس نکردیم. می خواهم بگویم راه آزادی راهی است طولانی، و ما نسبت به بقیه جهان هزینه چندانی بخاطر رسیدن به آن پرداخت نکرده ایم. می دانم از زمانی که اینترنت آمده است هزینه ها روز به روز کم می شود، ولی با همه این احوال هنوز راهی طولانی در پیش روست. راهی که نمی توان نرفت. فراموش نکنیم، راههای میان بر راههای خوبی برای رسیدن به مقصد نیستند، اگر چه ممکن است ظاهرا نزدیک تر باشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر